(𝐩𝐚𝐫𝐭9)خونه ی جئون

4.1K 780 401
                                    

با قدمای بلند و عصبی از دفتر خارج شد ، با حرص راه میرفت و جلوی اولین سطل آشغالی که به چشمش خورد ایستاد.
اون گزارش رو تو دستاش پاره کرد و حرصش رو سر اون خالی کرد و تو سطل انداختش.
اعصابش خیلی خورد شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه تا آروم شه ، دلش میخواست از جئون انتقام بگیره ولی هیچ کاری از دستش برنمیومد.

آهی کشید و راهش رو سمت خروجی راهرو کشید ، میخواست بیرون بره، چون داشت تو این بیمارستان احساس خفگی میکرد.
از اینجا متنفر بود و میدونست که هیچ وقت قرار نیست قبول کنه که تا آخر عمرش اینجا بمونه .

سرش گیج میرفت ، با سیاهی رفتن چشماش برای یک لحظه چشماش رو بست و با کمک دیوار تونست از افتادن خودش جلوگیری کنه.

_خدای من...مگه کسی هم میتونه تو این بیمارستان حالش خوب باشه.... آدم سالم رو هم..واه...مریض میکنن.

نفس عمیقی کشید و روی یکی از صندلی های تو راهرو نشست. به پشت تکیه داد و چشماش رو بست و دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
بهتر از این نمیشد؛ بدنش کاملا داغ بود.
هرچند با اون سرمایی که بدنش زیر بارون خورد ، هرکسی هم بود به این وضع میوفتاد.

دقایقی بعد با فهمیدن اینکه حالش قرار نیست بهتر شه ، از جاش بلند تا بره خونه ، اما بعد از دومین قدم چشماش سیاهی رفتن.
_ نه نه..الان نه خواهش میکنم.

باید میرفت خونه ، اما انگار برخلاف خودش، بدنش دیگه توانی نداشت که سرپا وایسه. پس همونجا بیهوش شد و روی زمین افتاد.
و از بد شانسیش تو این بخش تایم کاری پرستارا تموم شده بود و تعداد کمی بودن که همراه با دکتر جئون مونده بودن و منتظر بودن شیفتشون تموم شه تا برن خونه.

دفتر جئون

با برگه های جلو روش مشغول بود ، اما با ادامه دار شدن سکوت پسرش ، سرش رو بلند و به ته که آروم روی مبل نشسته بود و به گوشه ای خیره بود ، نگاه کرد‌.
_کله نارگیلی ... چرا اینقد ساکتی بابا؟

با سکوت پسرش و نگرفتن هیچ جوابی ، فهمید که از یه چیزی ناراحته . از جاش بلند شد و کنارش روی مبل نشست ، جثه کوچیک پسرش رو بلند و اونو روی پاهاش قرار داد.

_خوابت میاد ؟ میخوای بریم خونه؟
همزمان که با پشت دست آروم لپای نرمش رو نوازش میکرد ، پرسید.

ته با همون نگاه دلخورش ، لب باز کرد و آروم گفت :
_بابا....تو هیونگ رو دوست نداری...مگه نه؟

جونگکوک نگاهش رو از چشمای پسرش که سعی میکردن تو مظلوم ترین حالتشون باشن گرفت و با حرص نفسش رو بیرون داد .
_مگه نگفتم دیگه درموردش حرف نزن ته؟!؟

کوچولو از عصبی شدن پدرش میترسید ، لبش رو گاز گرفت و باز مصرانه گفت:
_و ولی...هیونگ آقای بدی نیست...هیونگ بامن خیلی مهربونه.

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Where stories live. Discover now