(𝐩𝐚𝐫𝐭10)قاتل زخمی

4.5K 785 515
                                    


صبح روز بعد ؛
اولین کسی که چشم باز کرد ،صاحب چشمای قهوه ای بود که با دیدن کوچولویی که دستش رو گرفته بود لباش برای لبخند زدن کش‌اومدن اما با افتادن نگاهش به بابای اون کوچولو که اون سمت تخت بود، لبخندش خشک شد.

جئون غرق خواب بود و هنوز بیدار نشده بود. آروم روی تخت نشست و با چشماش کل اتاق رو از نظر گذروند.
دنبال ساعت میگشت ، چون گوشیش رو تو بیمارستان جا گذاشته بود .
مطمئن بود بخاطر برنگشتن به خونه، پدرش تا الان در حد مرگ ازش عصبی شده بود ، تحمل شکستن یک چوب دیگه رو‌ کمرش رو نداشت برای همین نگران بود.

با دیدن گوشی جئون که روی تخت کنارش بود ، آروم درحالیکه مواظب بود اون کوچولو بیدار نشه ،خم شد و گوشی رو برداشت.

ساعت هفت و نیم بود و تا رفتن به پرورشگاه دو ساعت وقت داشتن.
باز آروم خم شد و گوشی رو سرجاش برگردوند. از روی تخت بلند شد و آروم در اتاق رو باز کرد تا سمت دستشویی بره ، متوجه اون کوچولو که با صدای در تو جاش‌تکون خورده بود و چهرش رو مچاله کرده بود نشد.

بعد از زدن آبی به صورت از دستشویی بیرون اومد که ته رو جلو در دید. داشت با دستاش چشماش رو میمالید و با خستگی خمیازه میکشید.
«اوه» ی گفت و خم شد و جلوی ته زانو زد :
_بیدارت کردم کوچولو؟

ته نوچی کرد و باز خمیازه کشید، تهیونگ لبخندی به حرکاتش زد و باز گفت : پس چرا بیدار شدی؟

ته بلاخره دست از مالیدن چشماش برداشت و آروم گفت:
_ فکر کردم هیونگ میخواد بره.

_همم... نگران نباش تا موقعیکه بابا بره سرکار من همینجام.
گفت و کمی جلو رفت و بوسه ای به گونه ی ته زد: الان نظرت چیه هیونگ برات صبحونه درست کنه؟

ته لبخند دندون نمایی زد و با ذوق سر تکون داد و دستاش رو دور گردن هیونگش حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت : بریم هیونگ ، من گشنمه.

_ ولی قبل از اون باید باید دست و صورتت رو بشوری.

منزل خانواده ی کیم

آقای کیم عصبی رو‌ صندلی دور میز صبحانه نشسته بود و هنوز چیزی نخورده بود ، منتظر بود سوکجین بیدار شه تا ازش درمورد تهیونگ بپرسه.

سوکجین امروز دیر بیدار شده بود چون برخلاف هر روز امروز قرار نبود به بیمارستان بره و برای رفتن به پرورشگاه هنوز وقت بود.

آقای کیم نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه ، بدون سر چرخوندن خطاب به خدمتکاری که کنار دستش ایستاده بود گفت :
_ برو در اتاق سوکجین رو بزن و بگو همین الان بیاد اینجا.

_چ‌ چشم آقا.
خدمتکار به سرعت گفت و بعد از تعظیم بلندی ، به سمت پله ها رفت.

دقایقی بعد سوکجین درحالیکه آب گلوش رو از ترس قورت میداد از پله ها پایین میومد ، تازه فهمیده بود که تهیونگ از دیروز به خونه برنگشته بود پس صدر در صد الان پدرش عصبیه.
_صبح به خیر.
گفت و تعظیم کوتاهی کرد ، سعی کرد چهره ی خونسردی به خودش بگیره و سمت جای همیشگیش دور میز رفت و آروم نشست.

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin