(𝐩𝐚𝐫𝐭22) اعتراف

3.4K 623 215
                                    

دقایقی از خروجشون گذشته بود و سه تایی در نزدیکی دریا رو شن ها نشسته بودن و آروم مینوشیدن.
فضای خوب و دلنشینی بود ، هرسه در سکوت به دریا خیره بودن.
یونگی پیک خالیش رو بالا آورد و گفت : حقیقتا اگه دست خودم بود این مرخصی رو تا دو هفته تمدید....
بین حرفاش با صدای زنگ گوشیش ادامه نداد و با اخم ریزی گوشیش رو از جیبش درآورد ، نوچی‌از نارضایتی کرد که توجه جونگکوک رو جلب کرد.
جونگکوک روش رو سمتش کرد و گفت : چیشده؟

_ مثل اینکه اون عفریته رسیده ، به لطف مادرم هیچ کاری هم از دستم برنمیاد که ردش کنم تا نیاد اینجا.

جونگکوک سری تکون داد و همونطور که بلند میشد پیکش رو سر کشید و بعد رو زمین گذاشت : برو بیارش...منم برم ببینم تهیونگ کجاست.

گفت و با قدمای ‌آرومی‌ازشون دور شد و سمت ویلا رفت. یونگی تکونی به لباساش داد تا بلند که جیمین مچ‌ دستش رو گرفت و متوقفش  کرد.
_ صبر کن....اگه بخوای باهات میام.
جیمین بدون نگاه کردن بهش آروم گفت و دستاش رو ول کرد. یونگی شونه ای بالا انداخت : چرا که نه ، نمیخوام تنها باشم.

جیمین هومی گفت و ادامه داد : حداقل از تو هوشیارترم.
یونگی آهی کشید و نگاهش رو به بطری ها داد : فقط بزار‌ برگردیم ، میخوام تا صبح بنوشم و بعدش حسابی بخوابم.

چرخی به چشماش داد و به حرف یونگی آروم خندید: بریم دیگه ، حتما اون بدبخت منتظره.

در سمتی دیگه؛
جونگکوک در رو‌ پشت سرش بست و نگاهش رو به اطراف داد تا ببینه ته و کارآموز کجان ، که پسرش رو لم داده روی مبل و درحال تماشای تلویزیون دید. با قدمای آروم نزدیک شد و گفت : پسر من تنهایی اینجا چیکار میکنه؟

ته با شنیدن صدای پدرش از جاش پرید و سمتش باباش دوید : بابا اینجایی!!

جونگکوک کمی خم شد و تو بغلش گرفتش و بلندش کرد :
_ هیونگت کجاست پسر؟

_اونجا.
تهیونگ گفت و با دست کوچولوش به در شیشه ای تراس که پرده ای روش قرار گرفته بود اشاره کرد. جونگکوک نگاهش رو از پرده گرفت و سری تکون داد : باشه تو به انیمیشینت ادامه بده.
گفت و پسرش رو روی زمین گذاشت.

سمت وروردی تراس رفت و پرده کنار زد. کارآموز رو اونجا تنهایی نشسته روی صندلی دید و درحالیکه هندزفری تو‌ گوشش بود در سکوت به آسمون خیره بود.

جونگکوک با مکث کوتاهی در رو باز کرد و وارد شد ، جلو رفت و یکی از هندزفری هارو از تو گوش پسر کشید. تهیونگ که تا چند ثانیه پیش تو خلسه فرو رفته بود ، شوکه سمت برگشت و سرش رو بالا گرفت  که نگاهش به چشمای دکتر جئون افتاد.
_ تو هم اینجا تنهایی داری چیکار میکنی پسر؟

تهیونگ که هنوز کمی گیج بود گفت : د دکتر جئون ...

_آره دکتر جئون...حالا بگو اینجا چیکار میکردی؟ چرا نیومدی پیشمون؟ ما اومدیم که «باهم» خوش بگذرونیم!

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Where stories live. Discover now