(𝐩𝐚𝐫𝐭25) حقارت

2.2K 463 86
                                    

یونگی با دیدن دور شدن پارک سرفه ای کرد و با دست موهاش رو بالا زد و خیره به کمر خیس  پسر گفت : تو داری ازم فرار میکنی آره ؟

جیمین که هنوز بالا نرفته بود مکثی کرد و دسته های فلزی پله هارو توی دستش فشرد و سمتش برگشت ، با نگاه سردی گفت : منظورت چیه؟

مین با نیشخند عصبی نزدیک تر شد: از صبح داری نادیدم میگیری ولی انکارش میکنی . قدمی جلوتر رفت و گفت : فقط بخاطر اون عکس نیست ...تو دیشب حرفامو شنیدی آره؟

جیمین چشماشو ریز : نمیدونم داری درمورد چی صبحت میکنی، و من چرا باید ازت فرار کنم ؟ فقط میخواستم برم آب بخورم  ، تشنمه!!
گفت و سریع از پله ها بالا رفت اما با فرود اومدن پاهاش روی سرامیک خیس حیاط لیز خورد و محکم زمین خورد .
اما از شانس خوبش سرش به زمین نخورد.

یونگی که از دور نظاره گر بود سریع بله اومد و بهش نزدیک شد و بازوش رو گرفت ، با نگرانی نگاهش میکرد :جیمین خوبی؟
پسر کوچیک تر ابروهاش رو به هم نزدیک کرد  و بازوی لختش رو از دست مرد کشید و آروم گفت : خوبم .
گفت و سعی کرد بلند شه.
یونگی متعجب نگاش کرد و سعی کرد متوقفش کنه : کجا، بشین ببینم پات چیشده.
_گفتم که خوبم! یادت نره منم یک پزشکم.
گفت و با تمام تلاشی که برای لنگ نزدن میکرد به سمت در ورودی قدم برداشت که بین راه جونگکوک رو دید .

_کجا میری؟
_میرم آب بخورم!

با اخم نگاهش رو از جیمین گرفت و سمت یونگی رفت :تو چرا اینجا نشستی .
یونگی آهی کشید و‌ نگاهش رو از در گرفت : لعنت به من! من چیزی رو که گفتم که نباید !! لعنت بهش نمیخواستم اینطوری بفهمه من فقط منتظر زمان مناسب بودم!!

اون دو نفر واقعا داشتند روی اعصاب جئون راه میرفتن : چی رو نباید میگفتی؟  واضح حرفتو بگو!!

_بعدا جونگکوک ... بعدا!
از روی زمین بلند شد ، با دست به شونه ی دکتر جئون زد و رفت.

با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و تو آب پرید .
مدتی مشغول شنا کردن شد و دقایقی بعد پسر مو قهوه ای اومد بیرون و با نگاهی دوخته شده به تن استادش تو آب زیر آفتاب نزدیک شد . آروم و با احتیاط روی زمین نشست و پاهاش توی آب گذاشت تا کم کم  عادت کنه .
جونگکوک با دیدن پسر پاشو به کف استخر زد و به سمت پسر شنا کرد .
نزدیکش پسر شد و از پایین بهش نگاه کرد، همچنان توی آب بود.
اون مرد رویایی به نظر میرسید ، قطره های آب از شقیقه هاش‌سرازیر میشدن تا گردنش و زیر نور آفتاب برق میزدن .
آب گلوش رو قورت داد که با نشستن دستای مرد روی پهلوهاش نفسش گرفت.

جونگکوک همونطور که فشار آرومی به کمر باریک پسر وارد میکرد گفت :‌بدو بیا پایین ...محکم میگیرمت بهم اعتماد کن.

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Where stories live. Discover now