(𝐩𝐚𝐫𝐭18)سرکوب

4.2K 783 191
                                    

همچنان به راهش ادامه میداد و دست پسر رو سفت چسبیده بود. بی توجه به نگاه خیره ی تهیونگ روی دستاشون که توهم قفل بودن ، راهش سمت راهرویی که نسبت به بقیه راهروها خلوت تر و تاریک بود کشید. کمتر کسی میومد اینجا.

قدماش رو متوقف کرد و دست تهیونگ رو ول کرد . سمتش برگشت و با ابروهایی که تو هم گره خورده بودن چهره ی پسر رو از نظر گذروند.
_حالت خوبه؟

تهیونگ اما ذهنش یه جای دیگه بود ، هنوز به چند دقیقه پیش فکر میکرد. اهمیتی به سوالش نداد و آروم سرش رو بلند کرد و به مرد نگاه کرد. کمی نگاهش کرد و آروم لب‌زد : دکتر.....تو مجبور به اینکار نیستی ، مجبور نیستی که بهم کمک کنی یا ازم‌ دفاع کنی، تو مجبور به انجام هیچ کدوم از اینا نیستی ...پس چرا اینکارو میکنی؟

جونگکوک فقط با اخم نگاهش کرد و جوابی نداد ، چون اگه جوابی داشت اول به خودش میداد. فقط اینو میدونست که نمیتونه که یه گوشه بایسته و فقط تماشاگر باشه. جلو رفت و با دقت با سر انگشتاش گونه ی پسر رو لمس کرد ، همون‌طور که به چهره اش دقیق نگاه میکرد تا چک کنه آسیب دیگه هم بهش زده یا نه ،گفت:
_سرخه...کار اونه؟

فاصلشون بیش‌از حد کم بود. میتونست نفسای گرم مرد رو حس کنه. تند تند پلک زد و نگاهش رو به جایی غیر از چشمای روبه روش داد. تهیونگ احساس ضعف میکرد :
_دکتر جئون....خواهش م میکنم..تمومش کن.

جونگکوک اخمش رو بیشتر کرد و دستش رو برداشت. قدمی عقب رفت و گفت:
_میتونی بهم بگی که داری درد میکشی و حالت خوب نیست ، گفتن این حرفا چیزی ازت کم نمیکنه.

_بخاطر پدرمه آره؟ تمام این کارا فقط واسه اینه که باهاش لج کنی؟
تهیونگ خسته بود اما مصرانه دنبال دلیلی برای کارای مرد بود . درک کارهاش براش سخت بود ، اون حتی هیونگش هم بیخیالش بود ، پس این مرد دلیلی غیر از پدرش برای این کارا نداره. احساس میکرد قلبش داره از ناراحتی منفجر میشه.

_ربط پدرت لعنتیت به حرف کجاست؟!؟ فقط دردات رو سرکوب نکن و برام از حالت بگو!!
جونگکوک عصبی گفت .
_اول به سوالم جواب بده!!
_بخاطر پدرت نیست احمق!!

تهیونگ متقابلا اخم کرد و با بغضی که دلیل به وجود اومدنش رو نمیدونست دست به سینه شد ،به دیوار سرد پشتش تکیه داد و گفت:
_خودت احمقی...پس چرا این کارارو میکنی؟
گفت و با همون اخماش نگاهش رو ازش گرفت و به سرامیک زیر پاش داد. لپش رو از داخل زیر دندون گرفت تا کنترل چشما و اشک هاش رو داشته باشه. دلش میخواست گریه کنه.

_بخاطر تو!! بخاطر خودت تهیونگ... مگه دیروز نگفتم قراره باهم از اول شروع کنیم؟!؟

شوکه از حرفی که شنید سرش رو سمت دکتر که عصبی نگاهش میکرد چرخوند. باور این حرف سخت اما زیبا بود.
متعجب بدون پلک‌زدن نگاهش میکرد و آروم لبخند نرمی روی لباش نشست .
به توجه به مغزش، کاری که قلبش میخواست رو انجام داد. جلو رفت و خودش رو تو بغل بزرگ مرد انداخت دستاش رو محکم دور کمرش پیچید. روپوش سفید مرد رو بین انگشتاش فشار داد و صورتش تو عرض سینه ی دکتر قایم کرد . گرم‌ بود!

༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍Where stories live. Discover now