_استادم.
خیره به چهره ی مرد که هیچ چیزی ازش معلوم نبود و به سختی میشد قسمتی از چشماش رو دید گفت.دلش میخواست دست جلو ببره و کمی کلاهش رو بزنه بالا تا بهتر بتونه باهاش ارتباط چشمی برقرار کنه.
جونگکوک لحظاتی متعجب ساکت مونده بود ، انتظارش رو نداشت. مردمکاش رو چشمای پسر در گردش بودن. اون کارآموز چرا باید دلش میخواست که بغلش کنه...
بی فکر و خیلی یهویی پرسید :_چرا؟ چرا باید دلت بخواد بغلش کنی؟
پسر پلکی زد و دستاش رو تو جیب پالتوش گذاشت . دلیلش رو باید به مرد مرموز روبه روش میگفت؟. نگاهش رو به کفشاش داد و شونه ای بالا انداخت :
_نمیدونم.....شاید چون اون تنها کسیه که ازم پرسید حالمخوبه یانه ، اونم بدون هیچ دلیلی.....با وجودت نفرتی که نسبت بهم داره به سلامت بدنم اهمیت داد ، ازم تو خونش استقبال کرد و اجازه داد باهاشون روی یک تخت بخوابم.مکثی کرد و با کفشاش سنگای ریز روی زمین رو کنار زد. همونطور که سرش پایین بود به چند روز اخیر فکر میکرد. ادامه داد:
_مجبورم کرد زخمام رو درمان کنم با اینکه من بهشون اهمیتی نمیدم و مهم نیستن واسم ، من واقعا نمیدونم ولی خب... دکتر جئون تنها کسیه که بهم اهمیت میده ، حتی با وجود میونه ی افتضاحمون.شوکه و خشک شده به حرفای پسر گوش میداد و هرچقد بیشتر میگفت ، تعجبش بیشتر میشد. هرگز فکر نمیکرد که پسر اینجوری راجع بهش فکر کنه. چون اون به نظرش کارایی که کرده بود خیلی ساده و طبیعی بودن ، و اگه کس دیگه ای هم به جای تهیونگ با همین وضعیت بود، همینکار رو میکرد.
با دیدن سکوت پسر و نگاه خیره اش به زمین ، لباش رو با زبون تر کرد و همونطور پلک میزد تا بتونه سوالش رو درست بیان کنه ، از پشت ماسک گفت :
_ و... اینا باعث میشن که تو دلت بخواد بغلش کنی؟تهیونگ معذب سرش بالا آورد و باز شونه ای بالا انداخت :
_گفتم که نمیدونم ، من فقط....
جونگکوک بین حرفای پسر پرید و گفت :
_دوسش داری؟ ... استادت رو میگم ، چون به نظر میاد ازت متنفره.تهیونگ نفسش رو از دهان بیرون داد که تو سرما تبدیل به بخار شد ، سر تکون داد و نگاهش رو به ماسک مرد داد :
_آره اون ازم بدش میاد ، خیلی هم زیاد بدش میاد... اما من بهش حق میدم که همچین احساسی داشته باشه میدونی؟
اون.....اون از حقیقت هیچی نمیدونه و فکر میکنه من آدم افتضاحی ام ....بخاطر همون اتفاقی که افتاد...پس حق با اونه و....نگاهش رو به چشمای نامشخص مرد که در سکوت به حرفاش گوش میداد داد و پلکی زد و نفسش رو بیرون داد.
_بیخیال... ببخشید من زیاد حرف میزنم ، حتما هم هیچی از حرفام نفهمیدی.... فقط میخواستم حرفای تو دلم رو بگم و خب یک جوری خودم رو خالی کنم._مشکلی نیست.
جونگکوک همونطور که اخم محوی از حرفای گنگ پسر رو پیشونیش بود گفت. نگاهش رو به نیم رخ بی نقص کارآموز که سرش رو سمت آب رود چرخونده بود داد و پرسید :
_ نگفتی چرا میخواستی بغلش کنی؟ .. داشتی گریه میکردی؟
YOU ARE READING
༒︎𝐃𝐫.𝐉𝐄𝐎𝐍
Fanfiction💛دکتر جئون جونگکوک ؛ مشهور ترین پزشک مغز و اعصاب تو بیمارستان خانواده ی کیم که با تمام وجود از همه ی اون ها متنفره کار میکنه. نفرتی که با رقابتی که بین اون و بزرگترین پسر کیم بود شروع شد. چی میشه اگه پسر کوچک تر کیم و برادر رقیبش ، برای کارآموزی...