𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 (10)

290 48 1
                                    


hyunjin

در کلبه رو با پام باز کردم و بعد همون طور بستمش.
کلبه قدیمی به نظر میومد و جوری بود که انگار هیچکس داخلش زندگی نمیکرد.
اطرافو نگا کردم چراغ داشت ولی نمیدونستم کار میکنه یا نه.
به تخت اون ور کلبه دیدم و فیلیکس که غرق تب بودو گذاشتم روش.
بابد زودتر یه کاری میکردم که تبش قطع شه.رفتم دنبال پیریز برق.وقتی پیداش کردم زدم روش که چراغ روشن شد خداروشکر چراغ نسوخته بود.رفتم داخل آشپزخونش.شیر آبو باز کردم میدونستم چون کسی اینجا زندگی نمیکنه ممکنه آبش یکم کثیف باشه برا همین گذاشتم یکم آب بره که تمیز بشه.وقتی آب تمیز شد به سطل پر کردم و یکم از لباسمو پاره کردم و رفتم پبش فیلیکس.نشیتم رو زمین کنارش.دیمو رو دسش گذاشتم.شت این از چیزی که فک‌میکردم بیشتر تب داره.
سریع پارچه رو‌داخل آب زدم و شروع کردم پاشویه کردن فیلیکس.تا ساعت پنج صبح بالا سرش بودم که تب نکنه وقتی تبش اومد پایین همونجا کنار دسش خوابم برد.
صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم فیلیکس نیس.یهو به خودم اومدم و با نگرانی اطرافو نگا کردم.سریع پاشدم از کلبه زدم بیرون که یهو دیدم فیلیکس داره با یه جوجه زد حرف میزنه و بازی میکنه.
به دیواره کلبه تکیه دادم و نگاش کردم.و به حرفاش با جوجه که داشت همون طور دنبال جوجه میکرد و جوجه از ترسش فرار میکرد گوش کردم و آروم خندیدم.
√هی وایسا جوجه کاریت ندارم فقط میخوام بگیرمت بیا اینجا.
جوجه از ترسش همون طور که میدوید اومد پشتم قایم شد.
فیلکس منو دید.
√هیونگ بیدار شدی؟
پوکر شدم.
*نه هنوز خوابم.
زد زیر خنده.
√یاااااا.
برگشتم و جوجه رو آروم از رو زمین گرفتم و دادم بش.
*حیونا بدشون‌میاد کسی دنبالشون کنه باهاشون رفیق شو جوجه طلایی.
جوجه رو‌گرفت و‌با حالت اعتراضی گفت.
√یااااا هیونگ من جوجه نیستم.
بعد به جوجه تو‌ دستش اشاره کرد.
√اینها این جوجس هم کوچولوعه تازه زردم‌ هست.
*عام بزار ببینم.....نه هرچی نگات میکنم تو جوجه تری بچه.
میخواست چیزی بگه که حرفشو قطع کردم.
*برو‌تو خونه از خونه هم بیرون اگه صدایی شنیدی برو‌قایم شو من میرم یه چی ببینم میتونم پیدا کنم بخوریم تو این جنگل.
√باشه هیونگ مراقب باش.
لبخندی بش زدم و موهاشو بهم ریختم.
*باشه جوجه کوچولوی طلایی.
√یااااا.
خندیدم.
*برو تو خونه.
لبخندی زد.
√چشم هیونگ فقط زود بیا.
*باشه.
بعد رفت تو‌خونه.نفس عمیقی کشیدم و دسمو تو جیب شلوارم کردم.امکان نداشت روستا یا شهری اینجا پیدا کنم ولی باید تلفن پیدا میکردم‌تا با مینهو یا چانگبین تماس بگیرم.
هوففف فعلا باید صبر کنم و بگردم تا یه چیزی پیدا کنم.
شروع کردم به گشتن تو‌جنگل یه چندتا درخت میوه دیدم.مثل سبب،گلابی،توت،گیلاس و....
یه زره از هر کدوم کندم و داشتم برمیگشتم به کلبه که صدای لوکا و آدماشو شنیدم.قلبم وایساد فیلیکس تو اون کلبه بود باید یه کاری میکردم.میوه ها رو گذاشتم یه جا و آروم بدون هیچ صدایی رفتم پشت سر لوکا و زدم به رگ اصلیه گردنش که بیهوش شد.
رفتم‌تک‌ تک آدماشو بیهوش کردم و رفتم داخل کلبه.
*فیلیکس بیا بیرون منم.
فیلیکس آروم از زیر تخت اومد با اون جوجه بیرون.سریع دسشو‌گرفتم و بدو بدو اوردمش از کلبه بیرون.همین که میخواستیم بریم وایسادم و رفتم گوشیه لوکارو برداشتم.شارژش به اندازه بود.گوشیو که گرفتم دست فیلیکسو گرفتمو بدو بدو از کلبه دور شدیم.
خیلی از کلبه دور بودیم.
√هیونگ دیگه گممون کردن بسه.
وایسادم هر دو نفس نفس میزدیم.
*عاح فاک‌از کجا کلبه رو‌پیدا کردن.
√تنها کلبه ای که تو جنگل بود همین بود راحت پبداش کردن دیگه.
حرف فیلیکس منطقی بود.تنها کلبه ای که اونجا بود تو جنگل همون بود.
سرمو تکون دادم و شروع کردیم به راه رفتن.
نشستیم پیش یه درخت بهش تکیه دادیم.
√آیی پاهام درد گرفتن.
چیزی نگفتم فقط چشمامو بستم‌تا یکم‌خستگیم در بشه.
با صدای آروم و‌ملایم فیلیکس چشممو باز کردم.
√هیونگ.
*هوم.
√تا کی قراره از دست اینا فرار کنیم؟
*نمیدونم ولی یه راهی برا نجات دادنمون از این وظعیت پیدا میکنم.
چیزی نگفت بعد چند دیقه سکوتو شکست.
√مامانم تعریف میکرد برام که وقتی بچه بوده یه بار تو‌جنگل گم شده.
یه چند ثانیه سکوت کرد و‌ ادامه داد.
√اون زمان میگفت خیلی بچه بودم رفته بودم تو‌جنگل بگردم که یهویی گم شد.میگفت وقتی داشت دنبال یه راه میگشته که برگرده پیش خانوادش یه مرده پیداش میکنه و میبرتش خونش.اونجا یه عالمه بچه بوده که همشون یه جورایی بدنشون کبود بوده انگاری که کتک خوردن مامانم میره پیش یه پسر که هم سن خودش بوده میشینه.ازش راجب اینجا میپرسه پسره بهش گفته بود که این مرده بچه هارو میفروشه و حتی چند نفرم کشته.مامانم خیلی ترسیده بودو گریه میکرد‌.بعد دو روز با پسره دوس میشن و باهم حرف میزنن.
*مرده که مامانت باهاش دوس شده بود کی بود.
فیلیکس یه لبخندی به لبش اومد.
√اون بابامه.
با تعجب پرسیدم.
*واقعا؟
√اوهوم.
دوباره سکوت کرد و ادامه داد.
√بعد یه هفته که میخواستن مامانمو همراه بابام بفروشن خانواده هاشون پیداشون میکنن و پلیس اون مردو دستگیر میکنه و پلیس همه بچه ها رو هم میبره به درمانگاه و به خانواده هاشون تحویلشون میده.
*خوبه که گیر افتاد همچین آدمایی نباید آزاد ول بتابن.
√اوهوم.
یهو بلند شد.
√هیونگ من میرم یکم میوه پیدا کنم بیارم بخوریم.
*هی نمیخواد خطرناکه بشین سرجات.
√هیونگ بچه نیستم که نگران نباش میرم زود میام.
پوفی کشیدم.
*باشه فقط مراقب باشیا.
لبخند کیوتی زد.
√چشم هیونگ.
و رفت.
گوشیه لوکا رو‌از جیبم در اوردم.همین که روشنش کردم فهمیدم رمز نداره.
هه عجب احمقیه.
رفتم تو صفحه کیبورد و شماره چانگبینو گرفتم.بعد چندتا بوق جواب داد.
•چته عوضی چی میخوای.
*هوی چانگبین منم.
با صدای ترمز شیدی که گرفت فهمیدم تو ماشینه.
*آروم بابا مراقب باش تصادف نکنی.
با بغض گفت.
•هیونجینا خودتی؟کجایی نمیگی مرده ام از نگرانی.
صدای مینهو رو شنیدم که داد زد.
+هیونجین نترسید تو و‌فیلیکسو نجات میدیم فقط لوکیشن بفرس.
معلوم بود رو بلندگوعه وگرنه از کجا میفهمید منم.
*باشه هیونگ.
یهو صدای شدید گلوله شنیدم.چشمام از تعجب زد بیرون.
به خودم نگا کردم لباسم خونی بود و‌دقیقا جایی که قلبم بود خونی شده بود.
از دور دیدم‌ لوکا داره میاد سمتم.
نفس نفس میزدم نمیتونستم پاشم.صدای چانگبین که نگران صدام میزد با داد از پشت تلفن شنیدم.
با دسای خونیم تلفنو قطع کردم و پشتم قایم کردم که لوکا تلفنو نبینه.
_________________________________________

_________________________________________

К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.

(خونه کلبه ایی که هیونلیکس بودن داخلش^^)

_________________________________________

{آنیوننن چطوریددد.
اینم پارت 10 خدمت شما لاوام.
بچه ها سر این پارت خیلی خسته شدم‌انرژی کامنت ووت یادتون نره بوس به کلتون بای بای^^}

𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍Место, где живут истории. Откройте их для себя