𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 (16)

199 35 4
                                    

hyunjin:

تمام مدت چهره فیلیکس جلو چشمم بود اون چشما،ککو مکاش،بینیش،لبای حوس انگیزش،خودش و.... از جلو چشمام کنار نمیرفت.
ولی من وقتی به چشمای فیلیکس نگا کردم یه چیزی فهمیدم، اون داره دوتا چیزو از من مخفی میکنه ولی چی؟ باید پیدا کنم باید بفهمم وقتی که کما بودم چه اتفاقی براش افتاده.
چه اتفاقی برا فیلیکس من افتاده فیلیکس چیو ازم قایم میکنه باید بفهمم.
-هی هی هیون با توام صدامو میشنوی.
با دستی که جلوم تکون داده میشد از فکر در اومدم.
+ها؟ بله چی شده چان هیونگ؟
-پسر دو ساعته دارم صدات میزنم انگار نه انگار معلوم هست تو کدوم باغی سپری میکنی.
عاحی کشیدم و سرمو رو زانو هام گذاشتم.
+چیزه هیونگ حقیقتا تو فکر بودم.
کتاب و عینکشو گذاشت رو عسلی کنار تختم و بهم‌نگاهی انداخت.
-احمق که نیستم فهمیدم‌تو فکر بودی ولی تو فکر چیزی بودی؟ یا تو فکر کسی هوم؟کدومش؟
یکم سکوت کردم.
بعد دو دیقه لب هامو از هم فاصله دادم.
+تو فکر فیلیکس بودم امروز یه جوری بود چشماش عین قبل نبود.
واضاح دستو پاچه شدن چان هیونگو دیدم. اخمام توهم رفت.
+هیونگ! چی شده تو تو میدونی فیلیکس چش شده؟
خنده دورغینی کرد.
-ن...نه نه عزیزم از کجا بدونم من من برم به خدمتکار بگم سوپتو بیاره.
میخواست از در خارج شه که مچ دستشو گرفتم.
+هیونگ بگو چیشده سر فیلیکس چی اومده؟اذیتش کردن؟
هیچی نگفت. اعصابم داشت بهم میریخت.
لحنمو یکم عصبی تر کردم.
+هیونگ لطفا اگه چیزی میدونی بگو.
دستام رو توی دستاش گرفت و لبه تختم نشست.
-هیونجین تو چرا انقدر هوای فیلیکسو داری؟عاشقشی؟
چشمامو دزدیدم.
رنگم قشنگ پریده بود. گلومو صاف کردم.
+ن....نه چه ربطی داره خب اون اون...
یکم سکوت کردم. درسته اون منو به عنوان دوست پسرش نمیبینه اون منو به عنوان هیونگش میبینه. من هیچ وقت بهش نمیرسم اون هیچ وقت از عشق بزرگی که بهش دارم رو متوجه نمیشه و این هر لحظه منو داغون میکنه.
-هیون چیشده پسر خوبی هیونجین.
سرمو تکون آرومی دادم که از فکر بیام بیرون.
+آره آره خوبم.
-خب میشنوم تو عاشق فیلیکس شدی؟
چشمامو روهم فشار دادم.
+نه چون اون منو به عنوان هیونگش میبینه وظیفه منه ازش مراقبت کنم.
و یهو دستای پر محبت چان بود که روی سرم نشست و نوازش کردن سرم شروع شد.
-تمام رفتارایی که الان داری منم نسبت به مینهو داشتم.وقتی عاشقش بودم و اون نمیدونست من همین طور از دور مراقبش بودم. فک میکردم اون منو دوس نداره واسه همین هیچ وقت راجب این موضوع باهاش صحبت نکردم تا اینکه....
لبخندی زد و اشک گوشه چشمشو پاک کرد.
-تا اینکه یه شب لب ساحل همو دیدیم اون شب دیدم رو ماسه ها نشسته و غرق فکره میخواستم برم سمتش که باهم بشینیم و حرف بزنیم یهو دوستش اومد. یواشکی حرفاشونو گوش دادم ولی وقتی گفت منو دوس داره انگار دنیا رو دادن بهم همون لحظه رفت پیشش و بهش اعتراف کردم.
میخوام اینو بگم شاید فیلیکسم تو رو دوس داره برو باهاش حرف بزن هوم؟
دسمو آروم کشیدم.
+نمیشه هیونگ به هیچ وجه نمیشه. فیلیکس خیلی مظلومو بیگناهه اون فقط چند ساعت با من بود تا دم مرگ رفت فیلیکسو از دست اعزارئیل پس گرفتم. اون لوکا عوضی میخواست از عمد بکشتش که منو....منو عذاب بده اون اگه با من باشه جون میفته تو خطر.
چان هیونگ لبخندی زد.
-میدونستی همین الان ازت اعتراف گرفتم که عاشقشی.
+یاااااا.
-آره هیون منم هیونگ فیلیکسم خیلی دوسش دارم عین برادر کوچیکمه نگرانش میشم تا سر حد مرگم ولی نگرانیه تو فرق داره خیلیم فرق داره.
+مثلا چیش فرق میکنه هیونگ؟
-ببین عشق با حس برادری خیلی فرق میکنه. عشق چیزیه که وقتی تو درد میکشی اون حس کنه، وقتی اون حالش بده تو با تمام وجودت حس کنی. عشق یعنی با تمام وجودتت معشوقتو بپرستی و براش همه کاری بکنی حتی اگه به قیمت جونت باشه. عشق یعنی تو هرکاری میکنی که حالش خوب باشه و نفس بکشه حتی اگه به این معنی باشه که تو دور باشی ازش.
تو دقیقا عاشق فیلیکسی نمیتونی انکارش کنی.
بغض کردم.
به چشمای چان هیونگ نگاه کردم. آره من عاشق فیلیکس بودم اما چه فایده وقتی ندارمش این عشق داره عذابم میده داره نابودم میکنه اما نمیتونم چیزی بگم‌،نمیتونم داد بزنم‌بگم دارم درد میکشم.
سرمو پایین انداختم و شروع به گریه کردن کردم.
+عاشقشم هیونگ جوری عاشقشم که حاظرم‌جونمو براش بدم.
یهو دستی دور کمرم حلقه شد و داخل بغل چان هیونگ حبس شدم.
بی اختیار گریه میکردم.
+دیگه طاقت ندارم‌این عشق داره منو میکشه. هیونگ این عشق غیر ممکنه من برای فیلیکس خطرناکم نمیشه نمیتونم بهش بگم هیونگ ترو خدا توام چیزی به کسی نگو خواهش میکنم تروخدا حتس به مینهو هم‌چیزی نگو.
روی سرم بوسه ای نشوند.
-باشه باشه نمیگم قول میدم.
انقدر گریه کردم که تو بغلش خوابم برد.

.
.
.
.
.
.
.

felix:

توی خونه ای که بابام برام خریده بود با مینهو هیونگ نشسته بودیم.
کل مدت ذهنم افکارم درگیر این بود که اگه یه وقت چان هیونگ به هیونجین ماجرای چانگبینو گفته باشه چطور جلو هیونو بگیرم.
پوفی کشیدم و دستی داخل موهام کشیدم.
"عاح سرم هیونگ چیکار کنم یعنی چان هیونگ گفته؟
_بابا بچه انقدر نترس به چان سفارش کردم نمیگه.
"افکارم اذیت میکنن هیونگ میترسم.
دسمو گرفت.
_نترس فیلیکس خواهش میکنم بد به دلت راه نده خب نگران هیچی نباش.
فقط هومی گفتم که یهو صدای زنگ در اومد.
_آها ببین غذاهامونم رسیدن من میرم بیارمشون.
لبخندی زدم.
"باشه هیونگ ممنون.
رو مبل نشستم و تلویزیونو روشن کردم که یهو صدای شکستن یه چیزی اومد.
سرمو سمت صدا برگردوندم.
"هیونگ چی شکست؟
هیچ جوابی نشنیدم. خیل نگران مینهو هیونگ شدم نکنه چیزی شده باشه‌.
پا شدم و سمت آشپزخونه قدم برداشتم.
"هیونگ چی شده کجایی؟
وقتی به آشپزخونه رسیدم با جسم بی هوش مینهو هیونگ مواجه شدم.
از ترس بدنم یخ کرد و رنگم پرید بدو سمتش رفتم و رو زمین نشستم.
سرشو روی پاهام گذاشتم و نگران شروع به صدا زدنش کردم.
"هیونگ هیونگ پاشو فداتشم تروخدا هیونگ چشماتو باز کن هیونگ. آخه چی شده یهو.
همون طور که نگران مینهو هیونگو صدا میزدم صدایی آشنا منو سمت خودش کشید.
'تلاش نکن بیبی جوری بیهوشش کردم که دو ساعت فیکس خوابه.
از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد.
"چ....چانگبین.

................................‌‌‌‌.........................................

یاحححح اینم پارت 16 حالشو ببرینا.
نظر بدید چطور شد لاوا.
به نظرتون پارتای بعد چی میشه؟
خنده های شیطانی*
بچه ها خیلی خستم ووت و کامنت یادتون نره دوستتون دارممم بوس به همتونننن

𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ