𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍 (20) the end

325 28 9
                                    

احساساتی که شعر شدن ، واژه شدن ، درد شدند،درنهایت رهاشدند ولی هیچ وقت بیان نشدن :)

(حتما آهنگ پلی باشه و این پارت آخرو بخونید.)

hyunjin:

یک سال بعد....

یک سال شد. یک ساله که عشق فیلیکس داره از درون منو میکشه. از اینکه براش خطرناکم و نمیتونم داشته باشمش باعث میشه دست به هرکاری بزنم.
گوشه ای از اتاق تاریکم عین بچه گربه ای که ترسیده پناه گرفتم و موهامو بین مشت های دستم‌گرفتم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمامو روی هم فشار دادم. اجازه دادم اشک هام راهشون رو باز کنن.
اشک هام صورتم رو میسوزوند. کارم شده بود گریه.
بعد از چند دیقه دستام رو به روی زمین فشردم و بلند شدم.
چراغ اتاقو روشن کردم. چشم هام رو به خاطر اینکه نور اتاق اذیت میکرد روی هم فشردم و چندبار پلک زدم.
این من نیستم باید خودمو جمعو جور کنم میدونم این مسئله رو چطور حل کنم.
به حمام پناه بردم و یه دوش گرفتم. بعد از ده دیقه با حوله بیرون اومدم و موهام رو با سشوار خشک کردم.
یه لباس مشکی پوشیدم و کلاهمو روی سرم گذاشتم.
گوشیمو گرفتم و از پله ها به سمت پذیرایی رفتم.
+هیون کجا میری؟
با صدای چان هیونگ وایسادم و برگشتم سمتش و رفتم محکم بغلش کردم.
شاید اینکاری که قرار بود بکنم به نفع هممون بود.
*مارو فراموش نکنید هیونگ و منو ببخش خیلی زیاد. هم به خاطر هرکاری که کردم تو این چند وقت و هم به خاطر اینکاری که میخوام بکنم.
میتونستم تپش قلبشو از استرس بفهمم.
+هیون چی شده چیکار قراره بکنی.
بغضمو قورت دادم و ازش جدا شدم. چند قدم عقب رفتم و لبخند تلخی زدم.
قطر اشکی از گوشه چشمم چکید رو پاک کردم.
*خدافظ هیونگ.
و کیلید ماشینمو گرفتمو رفتم سوار ماشین شدم. به سرعت باد از خونه دور شدم.
تو راه شماره فیلیکسو گرفتم.
×الو هیونجی....
*بیا برج بلند سئول بعد بیا طبقه آخر اونجا میبینمت.
و گوشیو قطع کردمو به سمت برج حرکت کردم.

.
.
.
.
.

bang chan:

با استرس زیاد کل خیابونای سئولو برا پیدا کردن هیون زیرو رو میکردم اما محظ رضای خدا این بچه کجا رفت چش بود.
شماره مینهو رو گرفتم که بعد چندتا بوق جواب داد.
_جونم چان.
+مینهو هیون با تو یا فیلیکس تماس نگرفته؟
_به فیلیکس زنگ زد گفت بره برج‌ بلند سئول چطور؟چان چیزی شده؟
رنگم پرید و فقط یه چیزی به ذهنم رسید. از استرس زیاد صدام میلرزید همون طور لب زدم.
+مینهو هیون‌میخواد یه کاری بکنه خیلی عجیب شده بود امروز.
_ی...یعنی چی منظورت چیه چان؟
+بیا برج اونجا مینفهمیم چی قراره بشه خدا کنه چیزی که تو ذهنمه رو عملی نکنه.
و بعد گوشیو قطع کردمو رانندگی کردم سمت برج.
خدایا ما کی به این وضع افتادیم؟کی اینجوری شدیم؟
هیون خواهش میکنم کاری نکن تا برسم قربونت برم تروخدا کاری نکن.
.
.
.
.
felix:
سوار آسانسور زدم و طبقه آخر برج یعنی طبقه ۶۴ رو زدم و آسانسور شروع به بالا رفتن‌کرد.
وقتی رسید به طبقه آخر از آسانسور پیاده شدم و دنبال هیون گشتم.
استرس بدی کل بدنمو فرا گرفته‌بود و قلبم از ترسو استرس با شدت به سینه ام‌ میکوبید. هیچکس داخل برج نبود هیچکس و این منو یاد روزی که تو فرودگاه بودم مینداخت.
هیون میخوای چیکار کنی؟من چرا انقدر استرس دارم؟
با دیدن هیونجین که رو به روی یه پنجره وایساده بود آروم‌با صدای بم صداش کردم.
×هیونجینا...
بدون اینکه برگرده سمتم گفت.
*خوش اومدی فیلیکس بیا جلو.
رفتم جلو تر. هرچی جلو میرفتم استرس و ترسمم بیشتر میشد اما اون هیونجین بود بلایی سر من نمیورد بهش اعتماد داشتم.
رفتم کناش وایسادم.
×گفتی بیام برج اومدم اما نمیخوای بگی چی شده؟
آروم لب زد.
*فیلیکس من تو رو خیلی دوس دارم.
از تعجب دهنم‌ باز موند یعنی اونم این همه مدت منو دوست داشت.
خواستم حرفی بزنم که نگاه هیونجین روم قفل شد. این‌نگاه باعث شد لبخندم مهو شه و ساکت بمونم.
این نگاه اصلا معنیه خوبی نداشت.
*ولی نمیتونم داشته باشمت چون که من برات خطرناکم.
هیچی نگفتم.
آروم قدم سمتم برداشت و منم عقب رفتم.
*اگه شاید یه آدم دیگه بودم و دوشمن کمتر داشتم میتونسمت داشته باشمت.
×هیونجین بذار حرف بزنیم.
*این آدما بهت آسیب میزنن چون میخوان من آسیب ببینم.
عقبو عقب تر رفتم که به یه پنجره خوردم. تمامش از شیشه بود.
با بغض لب زد.
*من از خدا هیچی جز تو نخواستم اما اون تو رو به من نداد. چون میدونست فرشته ای مثل تو دست من آسیب میبینه.
بغضش قلبمو درد میورد. این همه مدت به خاطر اینکه من آسیب نبینم سکوت کرده بود؟ خودش تنهایی آسیب دید. اینه که قلب منو به درد میاره.
×تو مقصر بلاهایی که سرم اومد نیستی.
داد زد.
*چرا مقصر همشون منم.دزدیده شدنت توسط چانگبین،افتادنت توی رودخونه توسط لوکا اونم به خاطر من و....
یه قطره اشک از چشمش چکید.
اشک هاش عین خنجر توی قلبم فرو میرفت.
نا خداگاه منم زدم زیر گریه.
×تقصیر تو نیست میگم نیست هیونجینا.
یکم عقب رفت ولی هنوز نزدیکم بود.
دلم میخواست بغلش کنمو بگم دوسش دارم اما چرا نمیتونستم؟ کاش منم یکم جرعت عین هیون داشتم.
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و لبشو روی لبم گذاشت. گرمیه لب هاش باعث آرامشم میشد.
دست هامو روی گونه هاش گذاشتم و آروم همراهیش کردم.
ازم جدا شد بعد از چند دیقه و نگاهم کرد.
*فیلیکس تو کنار من آسیب میبینی.
با بغض لب زدم.
×آسیب نمیبینم هیون بیا بیا الان باهم از اینجا بریم.
سرشو به نشونه نه تکون داد.
*منو بابت کاری که میکنم ببخش.
با بغض لبخند تلخی زد و همون طور لب زد.
*اون دنیا برای هم‌ میشینم فرشته ی من.
دستشو رو گونم کشید و اشکش سرازیر شد.
*خداحافظ زیبای من.
و ناگهان با یه دستش منو جوری هول داد که شیشه پشت سرم خورد شد.
چشمامو بستم و به پایین سقوط کردنم رو حس میکردم.
این سرنوشت من بود. شاید واقعا اون دنیا منو هیونجین بتونم راحت باهمدیگه زندگی کنیم.
ناگهان با درد بدی توی بدنم و به وجود اومد فهمیدم افتادم روی زمین.
نفسای پی در پی ای میکشیدم و خون بود که از دهنم بیرون میزد.
به آسمون خیره بودم میخواستم بلند شم اما نمیتونستم. چشم هام داشت بسته میشد که دیدم یکی دیگه هم‌افتاد روی زمین.
سرمو آروم برگردوندم دیدم هیونجینه.
با سرفه بعدیم خون بیشتری از دهنم بیرون ریخت.
نفسام نامنظم بود و چشمام آروم داشت بسته میشد.
به جسم بی جون هیونجین نگاه کردم هیچ تکونی نمیخورد. اشک از گوشه چشمم ریخت. و با صدای گرفته از درد لب زدم.
×ن...نجاتش بدین.
دوباره به آسمون خیره شدم. که دیدم هیون بالا سرم وایساده و با لبخند نگام میکنه.لباسش بلند و سفید بود و صورتش میدرخشید. هرچی نشونه ای از درد و زخم نبود.
یه نگاه به بغل دستم کردم ولی هیونجین بیجونو دیدم.
*من مردم فیلیکس.
فقط نگاش کردم.
*خواهش میکنم زود بیا.
خفه لب زدم.
×هی....هیونجینا منم‌ ببر.
*اون بستگی به تو داره که بخوای بیای یا نه فیلیکسا.
با یه زانو کنارم‌نشست. با لبخند آرامش بخشی لب زد.
*حتی اگه هم‌نیای من‌انقدر منتظرت میمونم تا وقتش برسه.
و بعد بلند شد. از جلوی چشمم ناپدید شد.
نمیتونم برا بار دوم از دستت بدم منم باهات میام هیونجین من.
نفس عمیقی کشیدم. این دفعه چشمام بود که برای همیشه رو به دنیا بسته شد.
.
.
.
.
.

×هیونجینااا.
با صدا زدن اسمش توسط برگشت سمتم. با لبخند نگاهش کردم.
به سمتم قدم برداشت و منو داخل آغوشش کشید. خودم رو داخل آغوش کسی که الان برای خودم بود قایم کردم و دستمو دور کمرش حلقه کردم.
*امدی لیکسی.
×اومدم هیون الان دیگه برای همدیگه ایم.
لبخندی زد. نرم و به آرومی لبمو بوسید. نگاهمو بهش دادم.
*عاشقتم فرشته من.
گونشو بوسیدم و دستش رو بین دستام گرفتم.
×منم همین طور عشق قلبم.

.........................................................................

خب خب این فیکم تموم شد و هیونلیکس تو اون دنیا برای هم‌شدن.
اجازه زدنم رو کاملا دارید چون خودم سرش گریم‌گرفت🥲😂
بچه ها فیک ویکوک از هفته بعد عاپ میشه امیدوارم دوسش بدارید. کامنت و ووت برای پارت آخر خداحافظ زیبای من فراموش نشه بوس به کلتون.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 30, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑮𝒐𝒐𝒅𝒃𝒚𝒆 𝒎𝒚 𝒃𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍Where stories live. Discover now