part1🖤

321 19 10
                                    

Aban sa:
بسم الله الرحمن الرحیم
پنج شنبه نوزده اسفند ماه چهارصد (تولدمه)
ساعت نوزده و پنجاهو شیش دقیقه

.........................نگاه تاریک .........................

با خستگی دستی به پیشونی دردناکم کشیدم ...
تلفنم توی جیبم لرزید  و کمی بعد صدای دستیار صوتی بلند شد.
(تماس ورودی خانم شین ،تماس ورودی خانم شین)
گوشی تاشو با اویز توپ کوچیک رو باز کردم
قبل از حرف زدنم صدای تیز خانم شین توی گوشی پیچید...
_هیا...کانگ نارا...عقلتو از دست دادی؟چرا قبول نکردی!؟
پر انرژی سلام دادم
+سلااام خانم شین!خوبین؟جشن تولد یونگ سو چطور بود؟
_دختره احمق! خانواده اون دختر خیلی پولدار بودن...
+خانم شین...من دلایل خودمو دارم...اون دختر اصلا به نواختن علاقه ای نداشت...باور کنید توی همین یک ساعت سردرد شدم ...
_حتما بازم ماجرای صدای نفس هاش اره؟
+دقیقا...کلافه بود...دل نمیداد...منم حتی توی این تایم کلاس سر درد شدم...
_آیگوووو...کسی هست باهاش بری خونه؟
دروغ گفتم!
+بله...
_خوبه...شب بخیر...
گوشی رو بستم و سمت جیبم هدایتش کردم ...دست روی کلاویه های پیانو کشیدم و از جا بلند شدم ...سه قدم به راست ...شش قدم جلو
دست جلو بردم و پارچه ضخیم پالتومو لمس کردم  و به تنم کشیدمش...سعی کردم فکر کنم تا یادم بیاد...از چهار عصر که اون دختر رفت...کسی اومد توی اتاق تا چراغو روشن کنه یا نه؟روی کلید دست کشیدم و دیدم که بالاست!یعنی خاموشه!...
درو قفل کردم و عصای سفید رو از توی جیبم دراوردم...راهروی اموزشگاه ساکت و خالی بود ...همه رفته بودن...با نگهبان خواب الود خدا حافاظی‌کردم و از کنار دیوار با کمک عصا اهسته شروع به راه رفتن کردم ...بوی بهار میومد ...اوایل مارس بود اما هنوزم هوا سرد!!!
بوی دوکبوکی و پیازچه اشتهامو تحریک کرد...میدونستم هنوز توی پیاده رو هستم...سر جام ایستادم و سعی کردم بفهمم بود از کدوم سمت میاد...هر بار باد از جهت متفاوتی میومد و نمیتونستم بفهمم...قیدشو زدم!
اما یکهو به طرز عجیبی گیج شدم...من به کدوم جهت ایستاده بودم؟راست یا چپ؟دیوار سمت راستم بود اما الان چپه...باید بچرخم...نه نه...من توی کوچه بودم...رفتم اون سمت کوچه...باید برم سمت مخالف...نه ...وای ...به دیوار تکیه زدم و چشمامو با سردرد بستم...بر خلاف میلم ببخشید نیمه بلندی گفتم تا رهگذری کمکم کنه.... دفعه اول جواب نیومد ...دفعه دوم صدای دو تا دختر جوان بود که میومد ...
مسخره بود اما پرسیدم به کدوم جهت دارم میرم!
با کمکشون باز به راه افتادم و رفتم ...سعی کردم تمرکز کنم!دیگه باید کم کم عادت کنم اما هر بار.....
حس دلتنگی عمیقی نسبت به خواهرکم سراغم اومد...بغضم رو به لبخند تبدیل کردم و سعی کردم چهره منحوسی که توی ذهنم میاد رو پس بزنم و چهره خواهرمو جایگزینش کنم!!!

خواهرک عزیزم با لبخند پر از زندگیش...آخ عزیزکم ...این دنیا لایق احساسات پاکت نبود...
ویره گوشیم توی جیبم بهم فهموند که نزدیک ایستگاه اتوبوسم...بر خلاف میلم از کسی کمک خواستم و سوار اتوبوس شدم ...من جهت یابیم از اول هم ضعیف بود،عادت داشتم همیشه توی خودم فرو برم و دنیای شیرین و دوست داشتنی درونم رو پرورش بدم ...اغلب اوقات هر جایی که میرفتم معمولا با خیره شدن به طبیعت دوست داشتنی تو دنیای خودم میرفتم ...مسخره بود اما حتی ادرس هارو هم بلد نبودم!تصور اینکه رانندگی کنم منو به ترس مینداخت چون علنا جایی  روبلد نبودم!
زمانی که توی اتوبوس بودم خوب بود...لازم نبود تمرکزمو بزارم روی "فکر نکردن"!!!!!
ازادانه میتونستم فکر کنم ...اما بیرون ازش ...ممکن بود مثل امروز و ماجرای دوکبوکی بشه!...
البته اعضای خانه ی "نور امید"میگن که عادت میکنم...میگن که کم کم بخش بینایی مغز که بیکار شده نورون هاش رو به بقیه ی بخش ها اختصاص میده و قوی تر میشم توی بقیه حس هام ...
زنی بهم گفت به ایستگاه مورد نظرم رسیدم و کمک کرد که پایین شم...دستی به موهای اشفته ام توی باد کشیدم و با کمک عصا شروع کردم به راه افتادن ...اینجا محله خودمون بود کمتر گم میشدم !
پس بخشی از ذهنمو میتونستم به افکارم بسپارم...
داشتم از حرف های اعضای خانه نور امید میگفتم !
جایی که سوجون به زور منو برد اونجا تا خط بریل یاد بگیرم و با بقیه نابینا ها تعامل داشته باشم...
زود تر از جیزی که فکرشو میکردم به خونه رسیدم...درو باز کردم و بدون روشن کردن چراغ شروع کردم به انجام دادن کارام ...چشمبندمو پیدا کردم و به چشمم زدم ...از اینکه چشمام بازه و نمیبینه حس بدی میگرفتم!با چشمبندم ظرف ها‌رو شستم ...البته که ننیدونم تمیز شدن یا نه!
اب رو جوش کردم و توی کاسه رامیون ریختم ...لعنتی!بوی مرغ تند بلند شد...بازم فروشنده سرم کلاه گذاشت...بهش گفته بودم تند نمیتونم بخورم...کنترل تلویزیون رو روشن کردم ...شبکه مورد نظرم رو اوردم و سعی کردم توجهم رو به فیلم بدم ...از صحنه های احساسی که فقط صدای موزیک متن میومد و با میمیک چهره و چشمای اشکیشون بازی میکردن متنفر بودم!
اما الان خوب بود...داشتن راجع به ناک اوت کردن وکیلی کله خراب اهل ایتالیا حرف میزدن!
آقای سونگ عزیزم!...امیدوارم از اخرین باری که دیدمت چهرت عوض نشده باشه!
دکترم میگقت کوروتیکال...یعنی امید هست!اما تی کاش نبود...از این امید متنفرم...از اینکه جایی بین بینایی و نابینایی نگهم داشتن و بهم نمیگن کدوم یکی قطعیه منو دیوونه میکرد!
هر بار که میخوام تکنولوژی های مربوط یه نابینا هارو بخرم یا بررسی کنم پیش خودم میگم
"بالاخره تموم میشه!"
اما روز بعد که بازم صبح روز بعد و هیچی ندیدن...
خط بریل رو هنوزم نمیتونستم درست یاد بگیرم چون امیدِ حال بهم زنی ته دلم بود!
امیدی که یکسال هر بار به نحوی توی دلم میومد و میرفت...
کوروتیکال بود!یعنی تورم بخشی از سیستم بینایی دید رو صفر کرده!این تورم ...ممکن بود کم بشه و ممکن بود ابدی بشه!جراحی هم درکار نبود...فقط انتظار انتظار و انتظار....

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now