چند دقیقه از با اشک وسط کوچه وایسادم ...هر چی از زمین خوردنم میگذشت بدنم سرد تر میشد و درد بیشتری سراغم میومد...
وای وای وای...از تصور اینکه مین وو نباشه پشتم لرزید...اشک با شدت بیشتریراه خودشو پیدا کرد...درحالی که شمارشو میگرفتم و با اشک براش پیغام میزاشتم سمت خونه رفتم ...نایون توی هال نسشته بود و از گریه سکسکه میزد...از درد به خودم داشتم میپیچیدم ...نمیدونستم باید بهش چیزی بگم یا نه؟...
جلوی در اتاقم وایسادم و دستمو با درد به طاق گرفتم...
_میدونی که داشت چرت و پرت میگفت؟!هان؟نایونا...
+اونی...ابروم رفت ...جلوی اون گفت ...(عمیق زیر گریه زد)
_خب ...گریه نکن (خودم بغض کردم)دارم میرم دنبال مین وو ...بعدش که دوباره اون اقا اومد اینجا بهش توضیح میده...
+دیگه کجا بیاد؟رفت...رفت که دیگه تا اخر عمرمون چشممون بهش نیوفته...
اشکام همینجوریرو صورتم میچکید...
_اشکال نداره ...نیاد...عشقی که اینجوری شروع بشه بدرد نمیخوره...ببین من دارم دنبال مین وو...
نایستادم که گوش بدم به حرفش!رفتم توی اتاقم...اشکامو با پشت دستم پاک کردم و با درد زیاد لباسمو عوض کردم ...صورت پف کرده مو با رژ لب قرمز تندی دلقک گونه تر کردم و راهیخونه مین وو شدم ...صبح روز بعد
.
.
ربدوشامبر مشکی رنگ رو دور خودم پیچیدم و موهایی که نصف و نیمه از کش بیرون زده بود جمع کردم ...اونقدر لگنم درد میکرد که به سختی میتونستم بچرخم ...به مین وو که کنارم خوابیده بود نگاه نکردم ...خیلی ازش دلگیر بودم ...بیشتر از اون از خودم ...با وجود اینکه لنگان لنگان دنبالش رفتم و منت کشیکردم بازم دیشب مثل یه برده باهام رفتار کرد ...از خودم بیشتر ناراحت بودم که خوشحالم!خوشحالم که بخشیدتم...با اینکه کارینکرده بودم ...دیشب که رسیدم اینجا داشت مشروب میخورد...گریه میکرد...میگفت دوستت دارم!از توی جیب لباس گردنبند قشنگیبیرون اورده بود و گفته بود برای تو خریدم ...منم همپایاون گریه کردم...سرنوشت اونم تلخ بود...یه بچه پرورشگاهی بود که یه خانوادخ بزرگ و پولدار به فرزندی گرفته بودنش ...هیچ محبتی ندیده بود و محبت کردن هم بلد نبود...رفتار هاش با حرفاش تناقض داشت...اشک میریخت و میگفت دوستت دارم!اما مثل یه متجاوز رفتار میکرد ...گاهی اوقات دلم براش انچنان میسوخت که مثل یه مادر میشدم براش...سرشو بغل میگرفتم و نوازشش میکردم تا خواب بره ...با یاد اوری عجیب بودنش برگشتم و دست بردم صورتشو نوازش کردم ...انگاریکه بیدار بود ...مچ دستمو گرفت و طرف خودش کشید...از درد لگنم از ته دلم نالیدم ...
چشمای سرخ و پر از خوابشو باز کرد و چند لحظه نگام کرد و بعدم نگران از جاش بلند شد...
_آخ آخ....آیییش...(توی پیشنویش زد و لباسمو کنار زد )خیلی بد کبود شده ...
لباسمو روی بدنم کشیدم و با درد نشستم ...
+اشکال نداره ...بهت حق میدم ...
_باز دیشب مثل سگ رفتار کردم نه؟چند بار بهت بگم؟!وقتی مستم طرفم نیا!چرا تو کتت نمیره عزیز من...
دلم برای صدای نگرانش غنج رفت ...خودمو تو بغلش جا دادم...
+یه وان اب گرم اول صبح حالمو جا میاره...
_میدونم...بعد از شیش سال با تو بودن خوب میشناسمت!
توی دلم گفتم اگر میشناختی دیشب شک نمیکردی بهم...اما به زبون نیاوردمش...
سفت بغلم کرده بود و سرش رو توی موهام فرو کرده بود ...
+باید برم خونه ...نایون دیشب داشت گریه میکرد که اومدم...
_اول صبحانه مقوی ...بعدش بیمارستان و عکس برداری از پات ...بعدش حسابرسی به اون عجوزه کارگاه!...بعدش خونه...
دلم از حمایتش گرمشد ...
+دوستت دارم اوپا...خیلی زیاد!
.
.
.
زمان حال
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...