part8🖤

38 8 0
                                    


.
.
دو سه ساعت اول به هیچکدومشون محل نداد!
البته اونام در تلاش برای برقراری ارتباط نبودن!...
یه جو سنگینه مزخرف بینشون حاکم بود...
یونگی که دائما زیر پوستی خمیازه میکشید به سویانگ پیام داد و حکم رفتن رو صادر کرد ومنتظر مهر تایید بود!
سویانگ اما این فضای ناراحتی‌رو دوست نداشت!
مهر تایید رو نزد وشاداب از جا بلند شد و با گوشیش به تلویزیون وصل شد و نوای اشنا رو با صدای بلند پخش‌کرد!یه اهنگ شاد و پر از رقص و شادی از خودشون بود!
خانما همنوا شدن و اسماشونو پشت سر هم قطار کردن!
فن چت خوندن!بلند و با تشویق!اما هر کسی به یه گوشه رفت!
تسلیم نشدن!
از اول خوندن!
کیم نامجون
کیم سوکجین
مین یونگی
جانگ هوسوک
پارک جیمین
کیم تهیونگ
جئون جونگ کوک
بی تی اس
جیمین با خنده بقیه رو تشویق‌میکرد که وسط بیان!اما هوسوک با اخمای درهم به زور میخواست به میونگ سان هندونه بده!
نامجون هم خودش رو الکی مشغول فرزاد کرده بود و بقیه هم تقریبا منتظر تایید اون بودن!و البته یونگی تقریبا توی مبل حل شده بود و خواب الود به خل بازی خانما نگاه میکرد!
به وسط اهنگ رسیدن و کسی تکونی نخورد
ماهزاد حرصی بلند گفت
_حالا ارومه!گریه نمیکنه هی انگولکش کن تا بیوفته سر جیغ!پاشو دیگه!
نامجون نچسب‌گونه گفت
_ما خودمون باید حل کنیم یه موضوعیو!
ماهزاد انگار قلق شوهرش رو خوب‌بلد بود!
اداشو بامزه دراورد!
_خیدیمون حلش کنیم!پاشو دیگه!
نامجون مثل بقیه خندش گرفت و گفت
_نمیرقصم!خسته ام!
تارا که چند وقتی بود حسابی رقص وطنی رو تمرین کرده بود خودشو وسط انداخت...
×همه میرقصیم!پارتی پارتی یه!
حالا همه انگار منتظر عموی مهربون هوسباز عوضی بی مسُولیت بودن!
وقتی که عصبانی و بد قلق میشد حرف کسی پیشش برش نداشت!
اما انگار خودش دلش نیومد خوشی بقیه رو خراب کنه!...فاز اشتی گرفت و توی پارتی بامزه شون شرکت کرد...
هه نا و سوکجین علنا به همدیگه و حرکات اشتباهشون میخندیدن...سویانگ بعد از چند دقیقه خسته شد و با اختلاف سی ثانیه بعداز  یونگی، بهش روی مبل ملحق شد .
ماهزاد به صورت ترکیبی نامتقارن سعی میکرد مثل جیمین برقصه و نامجون هم تقریبا مخفیانه شکاری ازش عکس میگرفت!جونگ کوک که انگاری روی سن بود با همون لبخند جذاب و جدیتش میرقصید و تهیونگ هم!تقریبا بی حرکت با یه لبخند عجیب نادر و چشمایی پر ستاره به دلبری خانومش نگاه میکرد!
هوسوک هم سعی میکرد با بچه ها برقصه !اما عمیقا دلش میخواست یکبار هم که شده نارا رو توی این جمع بیاره و باهاش برقصه!به نظر که از ته دل خواهد خندید!

.
.
.
.
.
دو روز بعد ...   نارا
فقط اتاق خوابم یه پنجره با باد موافق و خوش هوا داشت!...با رعایت یه سری حدود و حریم روی تخت بودیم...من به سر تخت تکیه داد بودم و اونم سرش رو روی دلم گذاشته بود و محکم بغلم کرده بود...اهسته دستمو از لای موهای خشنش بیرون کشیدم و اروم سمت چشماش بردم تا بفهمم خوابه یا بیدار!
_بیدارم...خسته شدی؟!سنگینم؟!
+نه...من جام راحته ...
_چرا حرفی نمیزنی؟...
+چی بگم...
_یچیزی بگو که بفهمم ناراحت نیستی دیگه...
+ناراحت نیستم!
_داد زدم سرت...داد هام دیگه دست خودم نیست...و این عصبی ترم میکنه...
+بعد دوروز اومدی پیشم...فاز غم برندار...
_بعد دوروز اومدم داد زدم سرت...
هیچی نگفتم اما بغض کردم.‌‌..خیلی دلشکسته بودم اما اشفتگیشو حس کردم و چیزی نکفتم...
عصر که اومد،زیاد حوصله نداشت...یعنی اصلا حوصله نداشت...منم دوروز !!!دوروز رو صرف موست کردن و چیدن میوه توی ظرف کردم...نتیجه رو نمیدیدم اما بارها با لمسم سعی کردم بهشون نظم بدم...
وقتی که اومد میوه هارو خواستم بیارم که دقیقا یک قدم بهد از یخچال پام به جیزی گیر کردم و با ظرف نیوه باهن زمین خوردیم!و خب سرم داد زد!بهم گفت بی حواس ...البته که عذر خواهی کرد اما دلم خیلی شکست...
_دیدی گفتم ناراحتی...
+چرا انقدر اشفته ای؟
_هر جا میرم اولش همینجوری ام...و بعدش که اخت میشم به مکان بعدی که میخوام برم اشفته میشم....دو شب پیش هم سر برادر زادم داد زدم...
+چرا ...دلیلش چیه؟
_فشار زیاد
+نصفشو بزار روی شونه من...
خندید...اروم و مهربون...
_شونه های ظریفت برای حمل فشار ساخته نشدن...برای دلبری و طنازی ساخته شدن‌...
لبخند کجی زدم...
_منم درستش میکنم...باید درستش کنم ...دارم همرو ازار میدم...
+برنامه ی خاصی داری براش؟!
_اوهوم...
دستاشو محکم تر دورم پیچید و سرش‌رو به شکمم کشید ...
_توی این هوای عالی...اینجوری بخوابم...بعدش فکر خوبی براش دارم!
یکم معذب شدم...
+شب اینجا بخوابی؟!...ا...چیزه...
_نه عزیزم...میرم خونه نگران نباش...
نفس راحتی که کشیدم به خنده انداختش!
_یجوری اسوده نفس‌میکشی انگاری هیولام!...
صادقانه حرف دلمو زدم!
+میترسم،...میترسم هنوزم مزدور اون باشی...میترسم دوستم نداشته باشی ...میترسم مقل مین وو بشی...
بلند شد و نشست...متعاقبا چهار زانو زدم
صدای برداشتن دستبند مهره دارش رو از روی پاتختی شنیدم...بعدم همون صدا...اینبار انگار که داره دستش میکنه ...همیشه اینجور چیزا ازش اویزون بود!...داشتم توی ذهنم استایلشو تصور میکردم...لباسای اور سایز ...شلوارای زخمی کلاه های خاص!
+داری‌میری؟!...
_اوهوم...میرم که بخوابی...
+یکم دیگه بمون ...بعدشم...چرا چیزی نگفتی؟
_چی بگم؟!...من بد اخلاقم...دهنمو باز کنم یه دادی چیزی ازش میاد برون که دوست ندارم این اتفاق بیوفته ...
ناراحت بودم ...حالش خوب نبود...
+نمیری پیش خانوادت؟...
_نه دیروز اونجا بودم...
یهویی...یهویی انگار که ادم سالمی ام!انگار که ادم کاملی ام...اصلا یهویی بیقرار شدم ...هیجان گرفتم
+از منم بهشون گفتی؟!
چشمام بسته بود!چشمامو باز کردم که بهش نگاه کنم!یادم نبود نمیبینم!یادم نبود ناقصم!
در کسری از ثانیه قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم
+ببخشید...حرف بی ربطی زدم...
انگار که توی حرفش پریده باشم!
یکم مکث کرد و نزدیکم خزید و پیشونیمو بوسید...
_چرا عذرخواهی؟...میگم ...اما الان نه ...اتفاقا ما پر جمعیتیم...یه عالمه برادر دارم...یه عالمه هم بچه...زنداداشام خیلی خوبن...
گریم گرفت یهویی!...بغلش کردم
متعجب از این گریه یهوییم با تهجب بغلم کرد و اسممو صدا زد!
_ایگو!نارا!!!چیشد یهو؟!؟ناراحت شدی؟
+یادم نبود ناقصم...نمیبینم...
صدای نفسش ناراحت شد...کشدار شد...محکم تر بغلم کرد و مثل بچه ها منو روی پاش نشون!عین یه بچه ای که میخواد شیر بخوره!!!!!!!
_کدوم بی شعوری گفته تو ناقصی؟!
+خودم
_خودت غلط کردی...بی شعور!
خندم گرفت!...
حدس میزدم با صورت سرخم بخندم فاجعه میشه پس صورتمو توی لباسش قایم کردم!
همونجوری بغلم کرد...چقدر نزدیکش بودم ...مهره های سنگی و سرد دستبندش به صورتم میخورد و غلغلکم میداد!!
_چرا تو ناقصی؟!تو خیلی زیبایی ...خانمی...هنرمندی...موزیسین هستی!
+چشمام نمیبینه ...یه غذای ساده نمیتونم درست کنم...نمیتونم بفهمم چی دارم میپوشم...حتی‌...حتی...اه...ولش کن ...
_حتی چی عزیزم؟!...
+رازه...نباید به کسی بگم ...
یهویی!تمام مشکلات جسمیم از خاطرم گذشت...
+امکان نداره که ما بتونیم که باهم باشیم...(گریم گرفت و اشکام اهسته میریخت!
_نارا؟...تو امروز چه حرفایی میزنی!؟!؟ماجرا چیه؟!
من یادم نبود!یادم نبود که مشکل دارم!...اصلا یادم نبود محکومم !...

+هیچی...برو ...خسته ام...
_از دستم ناراحتی؟!
+نه!فقط برو!
زیر پتو خزیدم و پشتمو به در کردم...امشب حالش خوب نبود...حالمون خوب نبود!بی هیچ حرفی رفت...کاش اصلا تو زندگیم راهش نداده بودم...
از هر راهی که میرفتم و فکر میکردم تهش به بن بست میخوردم...هیچ راهی نبود..‌.بیشتر توی خودم جمع شدم و اهسته اشک ریختم.‌‌..
صبح روز بعد نیومد!و حتی روز بعدش!فقط زنگ زد و گفت به اجبار تحت دوره های روانکاوی قرار گرفته!از این بی دست و پایی و بدرد نخوریم حالم به هم میخورد!از اینکه فقط یه شماره ازش داشتم که خاموش بود!و علنا هیچ چیز دیگه ای نداشتم!...
طبق روتین هر روزم به اموزشگاه میرفتم و به دوتا هنر جوم تدریس میکردم..‌با نهایت تلاش که از دستم نپرن!اما دلم اونقدر نگرانش بود که ....اصلا مگه مشکلش چی بود  که باید روانکاوی میشد؟!...عجیب بود؟احمقانه بود؟هر چی که بود دلم میخواست درد ها و رنج هاش به وجود من بریزه...چرا توی این مدت کم انقدر وابستش شده بودم؟...چقدر عاشقش شده بودم...
دهمین شب بود!ده شب بود که نیومده بود و خبری ازش نداشتم ...دلم داشت از غصه و تنهایی میترکید...موبایلش همچنان خاموش بود...توی خونه کوچیکم حس تنها بودن توی یه غار بزرگ و ساکت رو داشتم ...تلویزیون شکسته و بدرد نخور بود...گوشی قدیمیم بدرد چیزی نمیخورد...البته ...شبکه های‌مجازی وقتی چشم نداشته باشی به چه درد میخورن؟!؟
علنا از همه دنیا دستم کوتاه بود...
گاها توی خیابون اهنگی‌میشنیدم و تمام!...نه جایی بود که برم نه کسی بود که باهاش تبادل اطلاعات کنم...روی مبل خودم رو بغل کردم ...اه خفه ای کشیدم و دنبال عکس نایون از جام بلند شدم ...میخواستم تو بغلم بگیرمش...نبود!عکسش جای همیشگی نبود...نه اون بود نه بقیه عکساش!...ترسیده با دستام روی‌زمین و میز و هر جایی که دستم میرسید دست میکشیدم...فکر اینکه  عکساش یهویی کجا غیب شدن باعث میشد یاد خاطره ترسناک تجاوز به خونم توسط اون مرد سامورایی وحشتناک بیوفتم!
همه عکسارو گوشه دیوار کنار میز  تلویزیون پیدا کردم...اشکام بی مهابا میریخت...کی با خواهرکم دشمن بود که عکساشو اینجوری‌قایم کرده بود؟!؟!ک به جز لی توی این خونه بود؟!...چه دشمنی با عزیزکم داشت؟!؟...غصه دار عکسشو بغل کردم نمیفهمیدم کدوم عکسشه...نمیخواستم چهره ش از یادم بره...صدای رمزی در زدن لی که اومد....احنق بودم نه؟!؟حتما بودم!که بعد از صدای در مثل روانی ها رفتم تا فقط بغلش کنم!فقط محکم تو بغلم بکشمش و گریه کنم...حتی بابت عکس ها هم ازش سوالی نپرسم...فقط دلتنگیمو جبران کنم!!!
همینطور هم شد!...وقتی درو باز کردم بی هیچ حرفی بغلش کردم ...اخ که چقدر لاغر شده بود...چقدر زیاد...پشت کمرم دست کشید و اهسته خندید ...
اما من گریه میکردم!
_گریه کنی اروم میشی؟...بیا بریم تو ...بیا...
+من...هیع...من نگرانت بودم...کج...اه رفتی ...
_بیا بشین ببینم عزیزکم...بیا بشین کلی حرف داریم...

Dark look | نگاه تاریکTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang