.
.
.
_نارا....نارا جان...
پلک های بهم چسبیدمو با بی میلی و سر درد باز کردم...
چه خواب عجیبی!عین خواب مرگ..عمیق و کوتاه...
پریدم...
+بچم...
_هیششش...اروم باش ...خوابه ...داشتی کابوس میدیدی...
هنوز اون هودی تنم بود...
+ساعت چنده؟
_هنوز یکساعت نیست که اومدی خونه ...
جدی؟..باور کردنی نبود ..چه خواب عمیق و عجیبی رفتم!...
+اینجا چرا اومدی؟(بلند شدم و هودی خیس رو از خودم فاصله دادم و توی حمام رفتم تا لباس عوض کنم)
_در باز بود...داشتی کابوس میدیدی...
+یادم نیست...انگار خواب مرگ بود(موهام رو با کلیپسی بستم و انجلا رو از توی کریر روی تخت گذاشتم و شروع به عوض کردن پوشک و لباسش کردم)
_بابت حرف ماهزاد عذر میخوام ...
چقدر عجیب شده بودم...واقعا بهش فکر نمیکردم ...انگاری چیزی توی سرم خورده بود!...انگاری همه جدی جدی باور کرده بودن این شخصیتی که از هودم نشون میدم نارای واقعیه...این ناسازگاریا فقط داشت خرابم میکرد...پس دیگه تظاهر بسه...باید خودم میبودم ...همون نارا دلشکسته...همون مادر تنها که عشق و امیدش رو از دست داده...همون دختر بی کس که خواهر جونشو از دست داده...یه خواب عمیق شاید ده دقیقه ای منو همون نارای ارومی کرد که بخاطر گرسنگی طعم تند رامیون براش مهم نبود...
+هوم؟...مهم نیست...(دست دراز کرد تا پوشک قبلی انجلا رو برداره که زودتر بر داشتمش)
+من میندازم بیرون...میتونی چند دقیقه حواست بهش باشه؟...
متعجب نگاهم کرد...حق داشت...اروم و عادی شده بودم...شاید هم دچار یه نگاه گیج!
بعد از شستن دست هام توی اشپزخونه رفتم و دوتا موز توی اتاق اوردم ...
+بیا...
موز رو جلوش گذاشتم و موز خودم رو زود خوردم و بچه رو ازش گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و بهش شیر دادم تا گریش مارین رو بیدار نکنه...
_نارا...اونا...همه چیو نمیدونن...بهشون توضیح دادم که قضاوت هاشون نادرست بوده...
روی ابروی نداشته بچم دست کشیدم...با مهر عجیبی بهش نگاه کردم...
+شاید همه درست میگن و منم که اشتباه میگم...شاید که نه...حتما اینجوره...اخه این طرف جبهه فقط منم...شاید اصلا جبهه ای نیست...نمیدونم ...
_جبهه ای هست...تو تنهایی...من دوستام پشتمن و ازم دفاع میکنن ...خانوادم هستن و نگرانمن ...ولی تو کسیو نداری ...مقصرش منم...میدونم ...من حتی نمیتونم درست ازت دفاع کنم...
+باشه...اگه جبهه ای هم هست...من تسلیمم...دیگه نمیتونم یه پست فطرت پر کینه باشم...همه دشمنم شدن چون فکر میکنن همینی هستم که نشون میدم....حق دارن...هوف...ولش کن...موزتو نمیخوری؟...بده به من ...شام نخوردم گرسنمه...
با مکث طولانی موز رو بهم داد ...
حالا که تسلیم شده بودم چرا نگاهش غم داشت؟...
بلند شد و بیرون رفت ده دقیقه بعد با سینی غذا اومد...
تمام مدت اون شب و هفته بعدش که توی سکوت گذشت فقط بهم خیره بود...
من اصلا ناسازگای نمیکردم...با همه مثل آدم رفتار میکردم و به خودش هم حرفای قلمبه سلمبه و قاتل دیگه نمیگفتم...
توی سکوت و روزمرگی معمولی مشغول عشق دادن به بچم بودم...
و اقدام خیلی بزرگم!...
به هوسوک گفته بودم شبا توی اتاقم بخوابه...
کنار انجلا
که کابوس نبینه ...که خیالش جمع بشه!
تخت اونقدر بزرگ بود که با وحشیانه ترین حالت ممکن هم میخوابیدم انگشتمم بهش نمیخورد...
خصوصا وقتی که انجلا بینمون بود...البته بیشتر به اون مایل بود...شبا سه بار بیدار میشدو گریه میکرد...
من انگاریکه ذهنم کوک شده باشه خود به خود بیدار میشدم و قبل از گریش بهش میرسیدم...
خدا لعنتم کنه اما هوسوک رو حتی یکبار هم بیدار نکردم!
البته وقتی که انحلا رو از کنارش برمیداشتم هشیار میشد...
نگاه گیجی به اطرافش مینداخت و باز میخوابید...
میدونستم چه فشار کاری روی دوششه...
از کی تا حالا دلسوزش شده بودم؟...
دلسوزش شدم از وقتی که به خودم اعتراف کردم هنوز دوستش دارم ...
دلسوزش شدم از وقتی که بهم گفت صاحب ازن خونه و ملکه قلبمی...تنها کسی بود توی دنیا که بهش تکیه کنم و برای منِ بی تکیه گاه کی بهتر از کسی که دوستش دارم؟...
امروز پانزدهمین روز بعد از مهمانی بود!!
انجلا خواب بود و توی نور افتاب کف اتاق پهن شده بودیم!داشتم ناخن هاشو اروم با ناخن گیر میگرفتم،همزمان گوشیم رو هم روی حالت فیلم برداری گذاشته بودم و به دیوار کنارمون تکیش داده بودم ...دلم میخواست این لحظات ثبت بشه!...
+تو کوچولوی منی؟...دختر منی عزیزم؟...توهم که مثل من بی شانس از مادر و پدری عزیزکم ...مادرت یه احمقِ که باباتو دوست داره ...باباتم یه بیشرفه که مثل یه بت رفتار میکنه...میبینی انجل؟...قبلنا بهم میگفت صاحب قلبشم ...بهم میگفت مو ابریشمی...از وقتی جلو دوستاش بهش گفتم قاتل دیگه نگفت...دیگه هیچی نمیگه ...مثل یه مجسمه...کاش بهم میگفت دوستت دارم...دوباره ...کاش یچیزی میگفت...
دیگه حرفم نیومد ...
در سکوت یکی یکی ناخن هاشو کوتاه کردم و بار های بار پشت دست های نازش رو بوسیدم...
مارین اومد...
گفت که مهمون اومده،دوست های آقا!...
+باشه...الان لباساشو عوضمیکنم بیا ببرش...
_اومدن شمارو ببینن...
آه عمیقی کشیدم ...حتما با توپ پر اومده بودن...دیگه نمیخواستم عوضی بازی در بیارم و دشمنی کنم...
+باشه...الان میام...
لباسم خوب بود...یه تیشرت معمولی و شلوار...
حقیقتا خیلی حس بدی داشتم ...من اینجا کی بودم؟...صاحب خونه؟...خودمم یه مهمون بودم...حس بدی بود...
خانمای دوستاش به علاوه خواهرش...
حس میکردم خواهرش صاحبخونه تره!...
معذب سلام دادم...
جوابم رو هم گرفتم...عین خودم معذب...
آنجلا رو به عمش سپردم و هاج و واج نگاهی بهشون انداختم...
×بشین عزیزم چرا وایسادی؟...
به چهره اشنا نگاه کردم...چقدر شبیهش بود...یعنی انجلا مثل این دختر میشه؟...
خانم زیبایی که متین و اروم بود اما توی چشماش شور زندگی و معصومیت بود و اسمش هم یادم نبود!...اون شروع کرد به حرف زدن
×من وقتی اومدم...علاوه بر اینکه کسیو نداشتم زبانم بلد نبودم...عین یه مرغابی حرف میزدم(خندمو خوردم!آخه داشت جدی حرف میزد)
اما شوهرم پشتم بود...به امید همون ادامه دادم
حرفشرو گرفتم!...یا هوسوک بهشون گفته بود یا خودشون فهمیده بودن که تنهام!...
قبل از اینکه حرفی بزنم سرکار خانم ماهزاد خانم!زبون باز کردن!
×من همونم نداشتم!...
اون یکی با حرص جواب داد
×تو حداقل برا خودت کسی بودی بیشعور حتما باید بیایی وسط نطق من بگی من بدبخت ترم؟
با تعجب بهش نگاه کردم!از متانتش بعید بود این حرکت!
دخترک هودی پوش ساکت ،بند های کلاه هودیشو کشید و توی مبل غرق شد "من میخوابم به نتیجه رسیدین بیدارم کنین"
یکی دیگشون که کمی تپل تر بود بلند شد
×منم میخوام برای امروز ناهار درست کنم...
ماهزاد به ادامه بحثش با اون یکی خانم رسید!
×تو بدبخت تر بودی قبوله ؟انگار تو اونهمه مدت رو تخت بیمارستان تو کما بودی...
جواب اومد
×تو شوهرت میفهمه!شیش هیچ جلویی احمق!
×مگه شوهر تو نفهمه؟اونم میفهمه تو نفهمی تارا دهن منو وا نکنااااا فرزاد دیشب عین کنه ازم تغذیه کرده سگم امروز صبح!
چقدر دعواشون حس خوبی بهم میداد!...حس اینکه منم یکی بگم !
×ماهی تو دهن منو وا نکن!من بدبخت ترم قبولش کن!
×تو شوهرم شوهرت راه انداختی ندیده بدبخت!
دهنم بی اختیار باز شد
+شما شوهر دارین من اونم ندارم...
همه سرا سمتم چرخید...همشون ساکت!انگار داشتن فکر میکردن من بدبختم یا نه!!!
سویانگ که اسمش یادم بود !همون دخترک هودی پوش گفت
×کار سختیه...خیلی سخت...
ماهزاد مکتشفانه گفت
×بابای بچرو بکن شوهر...
حوصله انچنانی نداشتم...مگرنه میگفتم دیگه حتی لوسمم نمیکنه چه برسه ....
آه عمیقی کشیدم...درونم رو بیان کردم
+مثل حیوون رفتار کردم آزادم کنه...حالا تو دید همه شدم حیوون...
(اختیار اشکم از دستم رفت و قطره قطره میچکید )
جمع متاثر شدن...
×داداش من خیلی مهربونه...مهربونی رو بی جواب نمیزاره...من میدونم خیلی بدی کرده بهت...ولی نمیتونه قید بچشو بزنه که...
یکی دیگه گفت
×اره راست میگه...خودت یه حرکتی بزن برو سمتش
×مردا هر جی هم جنتلمن باشن بازم بنده میل هاشونن توهم خوشگلی
×تا خودت یه حرکتی نکنی سمتت نمیاد
×دلخوش به زندگی نباشه چند وقت دیگه پای یکی دیگه باز میشه توی زندگی
×راست میگه شما تعهدی هم ندارین اونم ازاده
سرگیجه و تهوع داشتم...
انگار کلی ادم همزمان داشتن دور سرم میچرخیدن و حرف میزدن...انگار همه اون حادثه ها و دروغ ها خواب بوده،انگار واقعا حق با اون بود...اگه ول کنه بره چی؟...اگه تنهامو بزاره چی؟...اگه یهویی ترکمون...نه نه ..ترکم کنه چی؟...اگه دیگه نخنده و حرفای قشنگ نزنه چی؟....یعنی مقصر منم؟...اخه همه دارن میگن منم که مقصرم...
دو طرف سرم دست گذاشتم و با درد چشمامو بستم...کاش خفه بشن...کاش ...کاش....
.
.
.
.
موهای نمدارم رو از حصار حوله آزاد کردم و به صورت بی رنگم توی اینه نگاه کردم...برای بار هزارم از دیدن خودم توی اینه تشک توی چشمام دوید...لبهام بیرنگ و دو حاله زرد رنگ دور چشمام افتاده بود...
آنجلا عطسه ای زد و بیدار شد...بلافاصله بنا رو به گریه گذاشت...حوصله صدا نداشتم...کاش گریه نمیکرد...پرستارش دو تقه به در زد و داخل اومد و همراه خودش بچه رو برد...
تقریبا همشون میدونستن حال و احوالم چیه...
سکوت و انزوا و ترس...
در بزرگترین جدال زندگیم بودم...
نه جون رفتن داشتم
نه نای موندن
نه توان بخشیدن
نه جرعت عشق ورزیدن
بی کس و سربار گونه ...توی یه روتین مزخرف زندگی ملال اور گیر افتاده بودم...
نگاهم به پاتختی افتاد...دستبند مهره دار مشکی رنگ و ونکلیف مشکی کنار اباژو بودن...
نشان از حضور کسی توی این اتاق ..کسی غیر من!...
تیشرتی که دیروز روی تختم دیدم رو دزدیدم!
با اینکه بعدش کلی دنبالش گشت و منم به روی خودم نیاوردم که قایمش کردم و توی اتاق لباس وقیحانه توی مشتم فشارش میدم و از اعماق وجودم عشق و نفرت میپروروندم
من همون حس مسافرت رو میخواستم همون آغوش ها همون ملاطفت ها...
لباسپوشیدم و برس رو اروم روی موهام میکشیدم و برای رهایی از افکار موهامو تاب و گره میدادم و میبافتم
شام نخوردم و تا وقت اومدنش توی اتاق نشستم و موهامو باز کردم و بافتم...
از پنجره نگاهشکردم که اومد خونه...عین همیشه خسته راه میرفت ،کلاه سفیدش نمیزاشت صورتش رو ببینم...
نیم ساعت بعد وقتی که پرستارو مرخص کرد و حمام کرد ،با انجلا اومد...
سلام و خسته نباشیدی گفت و خسته سرشو روی بالش گذاشت...انجلا بر خلاف هر شب بیدار بود و من از چشماش میفهمیدم قصد خواب نداره،برعکس باباش که هر لحظه سرخی چشماش و خستگی نگاهش بیشتر میشد...
با حسادت عمیقی به انجلا نگاه کردم...باباش بهش لبخند میزد ...لبخند دندون نما...با دخترکش حرف میزد...از لپ های تپل و سرخش تعریف میکرد و نگرانیش از بابت اضافه وزن بچه رو با زبون کودکانه به خودش میگفت...دلم میخواست با منم حرف بزنه...شاید حالا که ادم شده بودم و بد خلقی نمیکردم باهام حرف نمیزد!
+تا کی قراره اینجا بخوابی؟
متعجب بهم نگاه کرد...انجلا رو از روی دلش روی تخت گذاشت و بهم نگاه کرد...
_چ...طور مگه؟...کاری کردم؟...توی خواب کاریکردم؟ پایین بخوابم؟...
از اینکه بعد از نزدیک یک ماه داره باهام اینجوری حرف میزنه اشک توی چشماش دوید...به بالا نگاه کردم و چشمامو چرخوندم تا مهارشون کنم...اما لرزش صدام چی؟...
+این درست نیست تو اینجا بخوابی...
_خب...با دکترم صحبت میکنم...یه دارو ..یا تراپی...سعی میکنم درستش کنم...بدون انجلا بخوابم...
لعنت بهت ...میخواست همین مدت زمان که کنارم میخوابید رو ازم بگیره...دوباره توجهش رو به بچه داد ...
+امشب با دوستات بیرون بودی؟
متعجب بهم نگاه کرد...
_خونه سوکجین هیونگ جمع بودیم...
+زود اومدی پس...
_نه در واقع ...از ساعت چهار عصر اونجا بودیم...
(چقدر دلم شکست...نه خودش منو برده بود نه اون دخترا بهم چیزی گفته بودن)
+من تنها بودم...
نگاه اینبارش متعجب تر بود ...با اینکه نگاهم به اینه بود حسش میکردم...امشب دلم میخواست بترکم...
_اجوما...مارین...پرستار...اینا مگه نبودن امروز؟...
+مامانت اومد...
_خب پس ...تنها نبودی
+چرا...بودم...
_چیزی شده؟...
+نه...میخوام بخوابم(کرم رو به ارنج هام ماساژ دادم بعدم مستقیم زیر پتو خزیدم)
_حس میکنم از چیزی ناراحتی...البته...میدونم الان میگی بهم ربط نداره...
+از کی حس میکنی ناراحتم؟...
_امشب ناراحتی...
+ولی من خیلی وقته ناراحتم...
_ک..اری ازم برمیاد؟...
اشکای گرمم از گوشه چشمم و بینیم سر خوردن...
+نارای قبل رو بهمبرگردون...لِی منم رو بهم پس بده...تو هر دوشونو ازم گرفتی...(از جام وحشیانه بلند شدم)توی پست فطرت هم عشقو ازم گرفتی و هم نفرتو بهم دادی(روی تخت سمش یورش بردم و با دوستم به سینش کوبیدم ...ای کاش بغلم کنه...مشت بعدی و بعدی...و سر انجام!...بعد از انتظاری طولانی ...بعد از درد کشیدن زیاد از خماریِ وجودش...محکم توی بغلش حبسم کرد...)
سرمو چند بار به سینش کوبیدم و دست اخر از ته وجودم گریه کردم...دستامو از جلوی صورتم ازاد کردم و دورش بی خجالت حلقه کردم و سفت گرفتمش...
+پست فطرت عوضی...خدا لعنتت کنه...
_عروسکم....فکر میکردم اگه نزدیکت باشم و سعی کنم باهات ارتباط برقرار کنم اذیت میشی...
+تو یه عوضی بی مغزی...بی مغز بی شرف...
_هیششش....اروم عزیزم...اروم باش ...
+بگو...هیع...باز بگو...هیع ...بگو رشته مروارید پاره میشه...هیع ...
انگاری لبخند به لبش باشه سرمو به سینش فشار داد...
_گفته بودم حسم به گریه هات چیه؟
+ن...هیع نه
_انگاری یه رشته مروارید بلند سفید پاره میشه و روی زمین یکی یکی میوفتن...
+م...هیع موهام چی؟...هع...موهام نرمن؟
_راجع به موهات نگفته بودم؟...عجب احمقی ام...موهات از ابریشمم لطیف تره...
صورتمو به تیشترت مالیدم و لپمو رو به سینش چسبوندم...
+من یه احمق بی شعورم...عاشقت شدم...خدا لعنتم کنه چیکار کنم؟...
نفس نکشید...حوصله شکه شدنشو نداشتم...به سرم محکم به سینش کوبیدم
+با توام...چه غلطی بکنم؟هان؟
_ه..هوم؟...من...چیزه...منم خیلی عاشقتم...
+میدونم احمق...من باید چیکار کنم؟...
_میشه...یکم ازم فاصله بگیری؟...الان ذوب میشم...
پرو روی پاش نشستم و پاهامو پشت کمرش توی هم حلقه کردم...
حالا هر بار که نقس میکشید اب دهنشو قورت میداد و صداشو دقیقا زیر گوشم حس میکردم!
_ت...تو ...تو...هر کار دلت بخواد...
+دست بکش رو کمرم ...عین تو ماشین...
دست با مکث روی کمرم نشست...
+الان انقدر حالم خوبه که اگه انجلا گریه کنه میزنم تو دهنش!(قطعا جدی نبودم!)
_میفهمه نباید گریه کنه...میفهمه باباش باید رفع دلتنگی کنه...(سرش رو توی موهام فرو کرد...صداش که بلند شد دورگه و بغض دار بود)
_میشه خواب نباشه؟میشه بیدار نشم؟...
+کاش تا اخر عمرم نمیدیدم...
_هیس...ساکت...نمیدونی اون نگاه هدف دارت که بهم میندازی چه حسی بهم میده...قبلش دوتا گوی سرد بود...الان دنیای احساسه...
+صدات خیلی زشته...حرف میزنی خط میندازه
خندید...چرا از خندش من اتقدر عمیق لبخند زدم؟
_مرسی خانم...نهایت لطفتونه نسبت بهم...
+میدونم کلی کشته مرده داری...مهم منم که الان دارمت!
_نارا ازم فاصله میگیری؟...
+نه
_کار دست جفتمون میدم...برو عقب یکم...این همه مدت کنارت خوابیدم صدای نفساتو گوش کردم هی خودمو سرکوب کردم...
+ازت بدم میاد...ولی (حلقه دستامو تنگ تر کردم)بازم بدم میاد...
_نمیدونم...داری فقط متضاد حرف میزنی...یا متضاد فکر هم میکنی؟این خوب نیست نارا...
(من ذهنم شلوغ بود...نمیخواستم اونم راجع به ویرانی های ذهنم حرف بزنه و شلوغ تر بشه!)
+دارم چرت و پرت میگم ...
_خواهش میکنم...یکم فاصله بگیر ازم ...
کوره اتیش شده بود!...لبخند بدجنسی زدم و با ناز ازش دور شدم و روی پاف پایین تخت نشستم و بهش نگاه کردم...
+از قیافت حالم بهم میخوره...(توی نگاهم قطعا عشق بود!)
بازم خندید...دندون نما و خاص خودش...نگاهش پایین بود و دست توی موهای تازه رنگ شده ی مشکیش...
+از این خندت هم حالم بهم میخوره...(قسم میخورم که حالم ازش بهم میخورد ولی با عشق نگاهش میکردم...این تناقض کم کم روانیم میکرد این حس های عجیب خطر ناک بود...)
+دلم میخواد بغلت کنم...ببوسمت و چاقو رو تا دسته توی قلبت فرو کنم و تو نمیری و من هر بار اینکارو تکرار کنم(خندیدم)...
اونم خندید...
اونم مهربانانه خندید...آخه فکر میکرد دارم چرت و پرت میگن که بخندیم!...فکر میکرد دارم شوخی میکنم...اون مثل یه بچه ساده لوح از توجه و علاقه من نسبت به خودش روی ابرا بود...
چه میدونست اینا عمیق ترین احساسات من هستن؟...
اون شب فاصله ها کم شدن...دیگه اون شرق و من غرب نبودم...اندازه بدن انجلا بینمون فاصله بود...
روی گونه تپل و سرخش با انگشتش اروم کشید...نمیتونستم خوب بهش نگاه کنم جون داشت شیر میخورد...
+بچمه...باورم نمیشه توی بدن من رشد کرده...
_منم باورم نمیشه خون من تو رگاشه(بد برداشت کردم و لگد محکمی به پاش زدم)
_آی...نه نه ...چیزه ...از بُعد احساسی میگم...مگرنه بچه منه دیگه هه هه ...هنوز توی این سن ببین چقدر شبیه خواهرمه...
با حسادت به قیافش نگاه کردم...خواهرش مگه شبیه کی بود!؟...خودش!
سرمو کمیجابجا کردم تا دستش قشنگ توی موهام بخزه...
فعلا همه چیز خوب بود!...بهم توجه میکرد...میخندید و حرف خوب میزد...خب همه چی عالی بود!
.
.
.
.
.
صبح روز بعد
_اگه قرار بود امروزم برم سرکار قطعا از خستگیمیمردم...
از روی شونش سرک کشیدم
+چه بوی خوبی داره...
دوباره سر جام برگشتم و گوشم رو روی کمرش گذاشتم...صدای قلبش دقیقا زیر گوشم بود...
_تمام هنرم رو به کار گرفتم!...بیا بخوریم بعد هم بریم خونه مادر و پدرم...
پشت سرش دهن کجی کردم
+تو برو ..آنجلا رو هم ببر...من نمیام...مامانتو تازه دیدم!!!!!!
_بیا بریم ...بابام چی؟...بابام خیلی انجلا رو دوست داره...مامانشم دوست داره دیگه...
+از همتون بدم میاد...چرا فکر میکنی شوخی میکنم؟!؟
چرخید،دستاشو دور کمرم انداخت
_میخوایی با هم بریم پیش دکتر
تخت سینش کوبیدم و با قهر فاصله گرفتم...
+از یه چیزی بدم بیاد به زور قرص و دارو میخوایی بهم تحمیلش کنی؟!؟!؟...
_نارا جان ....
در اتاقو محکم کوبیدم،بلافاصله صدای گریه ی بچه بلند شد از بیرون...
دوری تو اتاقم زدم...
صدای گریه ی بچه قطع شد کم کم با صدای لالایی اروم باباش دوباره خواب رو از سر گرفت...
کشوی پهن زیر میزم رو باز کردم و چشمم به خط چشم فانتزی اکلیل دار سفید افتاد!...
بدم نمیومد امتحانش کنم...با وسواس یه خط چشم پهن و دنباله دار کشیدم روش هم اکلیل ها درشت نقره ای فانتزی زدم...
مژه های مصنوعی اصلا به چشمام نمیومد پس ازشون صرف نظر کردم...
یه رژ تند قرمز زدم و موهامو باز کردم...بوی خوش شامپو هنوز از دیشب لا به لاشون مونده بود...
من نباید بزارم بره خونه مادرو پدرش!...
اون مال منه !فقط من!...از دستم بر بیاد برای نرفتنش هر کاری میکنم...ست لباس راحتی و گشاد رو با لباس خواب مشکی و ربدوشامبر روش عوض کردم...
یجوری رویه لباسو محکم بستم که هیچی معلوم نبود!...تا پشت پام بود...انگاری هامبوکه!
از اتاق بیرون رفتم و پشت میز صبحانه نشستم...
+هوم...آشپزیت خوبه(انگشتم رو روی شیره های افرا کشیدم رو با حالت خاصی تو دهنم کردم)
یه نگاه عجیب بهم انداخت...نگاه توام با حس بد!...نگاه شاید ناراحت!...
یعنی این حرکت که هر مردی رو دیونه میکنه روش اثر نذاشت؟...
_نوش جان...
ضایع شدم؟نه!...
پس بند لباس رو خیلی نامحسوس شل تر کردم تا یقه ش آزاد تر بشه...
+من عاشق افرام...خصوصا اگه کانادایی اصل باشه...هوم...طعم اینو دوست داشتم...
نگاهش پایین بود و شاید ...اخم داشت...کمی...شاید از خودش عصبانیه که امیال مردانش دارن سرکشی میکنن!نه؟...
توت فرنگی قاچ نشده ای از توی بشقابم برداشتم و از جام بلند شدم و طرفش رفتم انگاری کرم وجودم رو حس کرد که چاقو و چنگالش رو توی بشقاب رها کرد و پوفی کشید و به عقب تکیه داد...
روی پاش نشستم....آخه این نقطه ضعفش بود...
+توت فرنگی میخوری؟...
توی چشمام نگاه کرد...
تو چشماش چی بود؟...چرا معادلاتم غلط میشد؟...
من شکستو قبول نمیکنم...
اینبار یقه لباس رو جلوی چشماش کمی پاببن تر کشیدم و ابرو بالا انداختم...
پوزخندی زد و نگاهشو به رو به روش داد...
+داری بهم بی توجهی میکنی؟...
_این کارت براس خواستنِ منه یا خواستن چیزی از من؟...
جا خوردم...
+چه فرقی میکنه؟...هوم؟(دستامو دور گردنش انداختم و گوشش رو اروم گاز گرفتم دریغ از یه واکنش)
واقعا حرصیشدم...
_توی حرکاتت علاقه نیست نارا...عشق نیست..حتی هوس هم نیست...فقط داری از سر خودخواهی این کارو میکنی...
توی چشمام سریع اشک دوید...تند تند پلک زدم...
+تو اصلا مرد نیستی ...یه دختر خانم نازی ...مین وو با این کارام روانی م....آی آی...
از پشت موهام رو بی هیچ رحمی توی مشت گرفته بود...
چشماش چشمای اژدها رو برام تداعی میکرد ...
هیچ حرفی بهم نزد..فقط یجوری نگاهم کرد
که خساب کار دستم اومد...
+ب...بخشید...
موهامو ول کرد و تقریبا هلم داد (اروم)از روی پاش کنار...
سمت اتاق انجلا رفت و ساکش رو برداشت...شیر خشک کمکی هم که بهش میدادم رو برداشت و توی ساک گذاشت
_تو نیا...ما میریم...(در همین حین اور کت گشادشو تنش کرد و پتو رو روی کریرش انداخت)
+منم میام...
_خط چشمت بیست و چهار ساعتیه ...پاک نمیشه...
بی اراده پشت چشمم دست گذاشتم...
+ببخشید...وایسا...نرو...(محلم نداد و رفت توی اتاقش تا کفش بیاره!)هوی عوضی....بی شرف ...با توام...
از اتاقش با جفت کفش اسپورتی بیرون اومد
_حرفی داری؟...
+آره...اره ...تو...تو ...غلط کردی منو پس زدی ...من ...من... من الان بهت نیاز دارم...(وقاحت رو تمام کردم و روی حیا رو زمین انداختم!)مگه فقط هر وقت شما بخوایین باید در خدمتتون باشیم؟...من الان نیاز دارم ...(سمش رفتم و توی اتاق خودش هلش دادم،سکندری خورده دستشو به در گرفت و مبهوت کمی به عقب هلم داد)
_نکن نارا..بس کن...دیوونه شدی ...
با اشک و وحشی گری بیشتر به داخل اتاق هلش دادم که داد زد
_میگم ولم کن...تو دیوانه شدی...عقلت کجا رفته؟به خودت بیا!...
همه وجودم تحقیر شده بود...دوباره تو لاک نارای اروم روزای قبل رفتم ...دو قطبی شخصیت رو به وضوح توی خودم حس میکردم...
اروم روی مبل نشستمو یقه لباسمو جمع کردم...
+دلم برای بچم تنگ میشه...زود بیارش...(روی کاناپه دراز کشیدم و پاهامو توی دلم جمع کردم)
VOUS LISEZ
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...