part12🖤

58 11 0
                                    

چرا این حسم انقدر قوی بود؟
حس اینکه دستاش به طرز عجیبی استخونی شدن!...یه جور خاصی لاغر ...اینو وقتی حس کردم که دستم روی دستش بود...
+تو داری رنج میکشی ...و من نمیدونم دلیلش چیه ...
_رنج چیه؟...خوشحالم...
کاش یه جوری توجیهم میکرد که پرا اون روز ولم کرد رفت...اینجوری میتونستم از ته ته وجودم دوستش داشته باشم ...
فکر جرقه واری به ذهنم رسید...
+لی...(دستشو از زیر دستم سر داد و از روی شکمم برش داشت...)
_بله؟
+من ازت دلچرکینم...توهم غصه داری..
_نیس...
+وایسا بزار بگم!...نه حرفی میزنی که کدروتم بهت از بین بره ...نه میگی چه مشکلی داری تا غمتو کم کنم ...بیا امروز و فردا رو....فقط همین دوروز....ببا زندگی کنیم ...بریم سر قرار...سفید و نورانی زندگی کنیم...من از تاریکی روزام به ستوه اومدم ...من فراموش میکنم دوروز اینده رو هر اونچه دروغی که بهم گفتی...تو هم غماتو فراموش کن...خب؟...
انگاری داشت فکر میکرد...
_اگه....اگه بعدش....بعدش مشکلی پیش بیاد...
+من قول میدم این دو روز رو عین یه خاطره مقدس توی قلب و روحم نگه دارم...هر اتفاقی که بیوفته ...اینو اعماق قلبم نگه میدارم...چون بهش نیاز دارم...من...کانگ نارا ...به این نیاز دارم برای ادامه زندگیم ...باید یه دست اویزی باشه نه؟...یه چیز نیکو و شاد...مال من همش از دست دادنه ...نبودن والدینم...شرمندگی جلوی خواسته های رنگارنگ کودکی  و نوجوانی خواهرم ،رفتنش،طرد شدنم از جانب کسی که فقط بهش عشق دادم شش سال تمام ...اینجوری....ترک شدن...توسط خودت...کسی که بازم بهش عشق دادم ...باید یه چیزی باشه که با خاطرش بخندم!...
_نارا...نارا...میشه بس کنی؟...حس میکنم سلول های بدنم دارن اب میشن...
+من این بچه رو با چه مِهری‌پرورش بدم؟...(بغضم گرفت و بی فروغ باریدم)...
+هر لحظه یادم بیاد تا بهت گفتم باردارم اولین چیزی که گفتی "وای" بود؟...یا حرف بعدش؟بدون درد تمومش میکنیم ...
نیمخیز شدم تا از درد جانکاه سمت چپ شکمم کم کنم...عجیب بود که خوابم میومد...عجیب که نبود!تاثیر دارو بود!...دوباره سرمو روی بالش گذاشتم...وقتی دنیا پیش چشمم تاریکه چه نیازی به بستن چشمام بود؟...پلکام اما خودشون انگاری کم کم بسته شدن...اما هنوز میتونستم حرف بزنم و بشنوم...
+خواهش میکنم....به عنوان یه انسان...نه به عنوان پدر بچه ...یه خاطره خوب برام بساز...یه دست اویز....یه امید....امید...
میشنیدم فین فین میکنه خوابم میومد چقدر!چقدر درد شکمم کم شده بود...بیمارستان بوی الکل میداد....هرازگاهی بوی الکل ذهنمو میبرد به همون شبی که اون مرد مست سرمو به دیوار کوبید...چقدر همه جای زندگیم تلخ و سیاه بود...نه نارا...تلخ و سیاه نبود...یه لوبیای سحر امیز توی دلم هست...لوبیا کوجولوی نورانی...تو میایی و با صدات...با عطر نفسهات با صدای میک زدن هات...با ضربان تند قلبت...با نفس های عزیزت...میایی و به زندگیم نور میپاشی ...لوبیای جادویی...معجزه زندگیم ...

.
.
.
.
سوم شخص
حرفی‌ که به نارا زده بود عین حقیقت بود...حی میکرد سلول به سلولش دارن اب میشن...کنار نارا نشسته بود ...نفس های عمیقش حاکی از این بود خوابِ ارومی داره ...بی اجازه اهسته دست جلو برد و دست نارا رو توی دست گرفت ...به تلافی تمام مدتی که میخواست دستشو بگیره و اجازه نداشت!...دست دیگش رو روی شکم نارا گذاشت ...
_تو اینجایی لوبیا؟...کی گفت پاتو بزاری وسط زندگیمون؟...اگه تو نبودی شاید مامانت منو میبخشید...ولی حالا دیگه امکان نداره که ببخشه...ناراحت نشیا بچم!...خوش اومدی...به زور خودتو به این دنیا دعوت کردی و خودتو نگه داشتی!...هر کاری که بتونم برای جفتتون میکنم...
اهسته  و پچ پچ گونه حرف‌میزد...از جاش مصمم بلند شد...باید قاطع برخورد میکرد!قاطعانه ده روز از همه فرصت میخواست!...اخ که حس خانواده بودن چقدر بهش مسئولیت شیرین داده بود...الان دیگه خانواده داشت...بدون تایید و مشورت با دکتر و کس دیگه ای توی اینترنت سرچ کرد!
"راحت ترین مدل ماشین برای مسافرت"!!!!
بعد هم عقب ون نشست و سمت خونه والدینش رفت!

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now