+سوجونا ...کیه؟!
_د....دوست نایونه...
خونِ مذاب توی رگهام غلغل کرد...دلم میخواست با همین دستام تیکه تیکش کنم!
×شم...شما منو نمیشناسین؟!
چرا اهسته حرف میزد انقدر؟!
به جلوم با خشم نگاه کردم ...
+چرا ...نفرینت میکنم ...هر شب و هر روز ...نفرینت میکنم که امید توی دلت بخشکه و خودتو بکشی ...
صدای اهسته سوجون اومد
_نونا...سمت راستته ...
بی تفاوت و عصبانی گفتم
+منو ببر پیش نایون ...
_همینجاست...جلوته ...یکم بیا بریم جلو تر ...
دوباره صداش بلند شد...
×اون....اون ...نمیبینه؟!
بلند و حرصی جیغ زدم!
+گمشو برو!...گمشو!نه کورم ...نمیبینم ...خودمو از سه طبقه پرت کردم پایین که مرگ خواهرمو نبینم
ولی دیگه هیچی ندیدم !خوشحالم چون قیافه نحس تور هم نمیبینم!برو گمشو ...
دسته گلم رو همون سمتی که حدس میزدم باشه پرت کردم اما انگار که روی زمین افتاد...بی قرار و بی صدا سرجام نشستم و گریه کردم ...ندیدم که خواهرکمو برای اخرین بار ...ندیدمش...
انگار که دسته گلمو کنارم گذاشت و بی صدا رفت!
+رفت؟!
_اره نونا ..رفت ....
.
.
.
یک سال و شش ماه قبل
بهم خوش نگذشته بود...مین وو گفته بود خرید درمانی حالتو بهتر میکنه اما نکرده بود ...به بگ های کنار پام نگاهی انداختم ...زارا ،اچ اند ام . مایکل کورس ،لوییویتون...همرو با اکراه دست گرفتن و تو رفتم ...توی راهرو نایون رو دیدم ...صورتشپف کرده بود...معذب شدم جلوش ...
+پیش مین وو بودم ...(از ماجرای شک مین وو بهم خبر نداشت نخواستم چیزی بگم تا تصورش خراب بشه)
_اوهوم(ول کرد رفت)
لنگان لنگان دنبالش رفتم
+شماره دوستتون بده باهاش حرف میزنم ...
نگاه پر از استهزاشو روانه سر تا پام کرد ...
اول به خودم و بعدوبه بگ های خرید نگاه کرد
_خسته نباشی!
بی برو برگشت !با تمام زورم بهش سیلی زدم ...
خشمگین و پر از اشک بهش نگاه کردم و راهی اتاقم شدم و درو محکم کوبیدم ...پشت در با گریه در زد و عذر خواهی کرد ...و من به این فکر میکردم که چقدر...چقدر ....اه...لعنتی...چیکار باید بکنم تا بتونم تو خانواده مین وو جا باز کنم؟!دست لرزونمو روی پیشونیم گذاشتم و سعی کردم دلم به حال التماس های نایون نسوزه!
_اونی...لطفا ...اونی...بیا یه لحظه درو باز کن ببین چی میگم...
صدامو بردم بالا یهو!
+هر چیو که باید گفتی!خسته ام میفهمی!خودت گفتی خسته ام ...گمشو بزار استراحت کنم ...
_چرا لنگ میزنی اونی؟...عکسای رادیولوژی رو الان دیدم ...چی شدی اونی؟!
+دیشبببب تو کوچه خوردم زمینننن...تو سرگرم گریه زاری برای عشقت بودی نفهمیدی!!..(آهسته تر گفتم)پسره بی ریخت بی قواره...
صدای فین فین هاش از پشت در میومد ...انگار که روی زمین نشسته بود...
_کجاش بی ریخته؟...اصلا تا حالا از نزدیک دیدیش؟میدرخشه...
+ببند دهنتو!گمشو حوصله تو ندارم!(داشتم از فضولی میترکیدم بگه پسره کلا ول کرد رفت یا نه!)
_دروباز کن من قشنگ برات تعریف کنم کجا دیدمش...
+چه فایده!ول کرد رفت!...
_نرفت ...پیام داده که عصر میاد
+غلط میکنه بیاد!مگه خونه ننه باباشه!
_دوشنبه از مدرسه جیم زدم ...
+از بس بی شعوری
_رفتم یتیم خانه ای که توی حومه شهره ...یادته؟باهم رفتیم یبار کل ساختمون تمیز کردیم ...
یادم بود...یتیم خونه ای بی درو پیکر دور از شهر که مرکز توجه سلبریتی ها خیر ها و نهاد ها نبود...درواقع معروف نبود که کسی بشناسه و بهش کمک کنه...
+خب...
_درو باز کن من ببینم پات خوبه ...
با درد و بی حوصله پاشدم ودرو باز کردم...پایین در نشسته بود ...
_چرا خوردی زمین؟حواست کجاست؟!(بی هوا شلوارمو کشید پایین!)
+هیا!
_آخ آخ ...باسنت کلا کبود شده ...
اروم هلش دادم عقب ...
+بگو...
_اون روز که رفتم نزدیک ظهر بود نزدیک ناهارشون بود...بعد میدونی که ...اکثرشون زیر ده سالن ...اونجا دیدمش...غذا اورده بود و توی حیاط با بچه ها داشت غذا میخورد و باهاشون شوخی میکرد ...دو تا بچه کوچولو هم نشونده بود رو پاش و داشت به هر جفتشون غذا میداد...
کلی هم شیر خشک و پوشک اورده بود ...من وارد حیاط شدم ...فکر کرد منم از بچه های اونجام...
انقدر مهربون بود...گفت خسته نباشی دختر پر تلاش!بیا بشین غذا بخور!...
_من شناختمش کیه ...ماسک داشتااا...کلاه هودیشم کیپ تا کیپ رو سرش بود ولی من شناختمش کیه ...گیج اون وسط بودم که یکی از مسئولای اونحا اومد سراغم ...منو شناخت و به اون اقا هم گفت که من همیشه میام اونجا و تمیز میکنم و لباس میشورم...اون اقاهه داشت نگاهم میکرد ..منم نمیدونستم به روی خودم بیارم یا نه که میشناسمش...اونی گرسنت نیست؟!
با ضرب و محکم رو دستش زدم و بهش چشمغره رفتم ...
_باشه باشه میگم!خلاصه...
+خلاصه نه!دقیق بگو!
_چشم!...اقاهه رو کرد به خانمی که مسئول اونجا بود...گفت ده تا ماشین لباسشویی کافیه برای اینجا؟!...منو میگی؟!از ذوق داشتم میترکیدم ...چون با بدختی تونسته بودن یکی بخرن ...همیشه خانم جین و خانم یون شبا لباسا و ملحفه هارو میشستن و گاهی هم دوسه تا از بچه های هفت هشت ساله ام کمک میکردن ...من داشتم میترکیدم از خوشحالی...اون اقا گفت که داشته از شهر خارج میشده با ماشین که یهویی ماشینش خراب میشه و تلفنشم انتن نمیداده ...گفت که اومده اینجا و اینجا خیلی کمکش کردن ...
خانم جین میگفت اقاهه روز بعد که دوشنبه میشد با کلی غذا اومده ...حالا هم میخواست ماشین لباسشویی بخره ...وای اونی باورت نمیشه ...بعد از غذا بچه ها تو حیاط بازی میکردن و خانم جین مراقبشون بود...من و اون و خانم یون ساختمان رو تمیز کردیم ...
+نیروی جدید پیدا نکردن؟
_خانم جین گفت تازه تونستن یه نگهبان بیارن برای امنیت...دولت لودجه بیشتری نداده...
+ایگو...دونفری با بیست و سه تا بچه؟سیزده تاشونم زیر دوسالن...احمق خب میگفتی منم بیام کمک!
_بهت میگفتم از مدرسه در رفتم میکشتی منو!
+حالا اون پسره چرا اومده بود اینجا؟
_شب شده بود ...اونجام دور از شهره ...گفت بیا برسونمت...منم که بروز نداده بودم میشناسمش!فکر کرده بود نمیدونم کیه ...بعد که سوار ماشینش شدم بهم گفت که خیلی ضایع رفتار کردم!
غش غش زیر خنده زدم ...
+خب راست میگه...من که تورو میشناسم!هی زیر چشمی نگاه میکنی بعد که طرف متوجه نگاهت شد خودتو میزنی به اونطرف!
تند و تند و یواش زد بهم داشت حرص میخورد!
_اونننی...راست میگی؟
+بگو ببینم ...بعدش...
_هیجی دیگه ...گفت دختر خوبیم...منم بهش گفتم تو چه خیریه هایی فعالیت میکنم و چه کارایی میکنم ...متو روسوند خونه و جلو در خونه بهم یه صفحه فیک اس ان اس داد
+ایگو...چه ببشخصیت ...شمارشو نداد؟
_توی یه نصف روز نمیتونست اعتماد کنه که...
+ازت خواست باهاش قرار بزاری؟پیر نیست!؟
_اونی!!!!(چپ چپ نگاهم کرد)
+خب حالا!پیر نیست ولی به خوشگلی مین وو نیست!
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...