Part23🖤

26 3 2
                                    

.
.
.
.
سوم شخص (هوسوک)
معدود دفعاتی بود توی عمرش که چشم درد بشه!...اما حالا چشمش عمیقا درد گرفته بود!...هم راست و هم چپ...شاید به سختی باز میشد...دستش رو روی چشماش گذاشت و کمی‌جا به جا شد روی صندلی ...
_نسبت به شما گارد عجیبی داره...هنوزم بابت اینکه زده توی سرتون اصلا متاسف نیست...
×پسر جان...از همون ابتدا بهت گفتم...نباید محبورش میکردی توی خونه خودت بمونه...یا حداقل خودت توی اون خونه زندگی نمیکردی ...
_دکتر شما از اول هم راهکار هاتون اشتباه بود...نمیخواستم این بار به حرفتون گوش کنم!
×میشه ازت بپرسم کدوم راهکار منو انجام دادی ؟...هوم؟...
_همرو...هیچ کدومشم جواب نداد
×خب چرا نمیری پیش یه دکتر دیگه؟
_خب...خب شما معتمد کمپانی هستین...من نمیتونم زندگیمو همه ...
×فقط همین؟
_شما منو میفهمین...هوف...
×کدوم یکی‌از کارایی که بهت گفتم رو تمام و کمال انجام دادی؟
_...خب....
×هیچ کدوم...حالا چی میگی‌؟...
_کارای عجیب میکنه...دلم اتیش‌میگیره اینجوری‌میبینمش...
×چرا اوردیش تو خونت؟
_دکتر...متوجه نمیشین؟...بچم...بچم...مثل اینکه قلبم بیرون از سینم بتپه و من بخوام توی دستم بگیرم و ازش مراقبت کنم...
×نمیدونم چجوری توضیح بدم تا متوجه بشی ...راجع به یه سندروم که گروگان عاشق‌گروگان گیرش میشه شنیدی؟...
_دکتر من کسیو گروگان نگرفتم!...من بهش گفتم!همون روز توی بیمارستان گفتم میتونی بری...بچه با من!...
×هوسوک جان!...بچه ای که یهو پاشو گذاشته تو دنیا،گذاشتن تو بغلت اینحوری عاشقش شدی...اون مادره...توی وجودش بزرگش کرده نمیتونی تصور کنی چه عشقی بهش داره ...
_دکتر من هنوزم از ترسم طبقه بالا رو قلع و قمع کردم...میترسم ازش...صبح بدون توجه به بچه در اتاقو محکم زد...بعدم داشت به من حمله میکرد...
دکتر دستی روی ریش پروفسوری کم پشتش کشید...
×اینجوری نمیشه...میتونی یه ترتیبی بدی من با یکی از کسایی که نزدیکش ارتباط برقرار کنم؟...
هوسوک یکم جا خورد...
_خب...یعنی چی؟...
×خب...خانما معمولا با یکی‌زیاد حرف میزنن...یادمه گفته بودی با یکی از خدمتکارا ارتباط خوبی داره...
_خب...نه ...وقتی اومده تو این خونه به ندرت حتی با هم حرف میزنن...یعنی من ندیدم...امروز صبح هم بهش گفت برگرده ویلا!...
×دوست نارا کیه؟...
_...خب...خب...من...چیزه...(نگاه نافذ دکتر اذیتش میکرد)چند روز پیش خواهرم و دوستامو فرستادم خونه تا باهاش دوست بشن...خواهرم گفت یکم که باهاش حرف زدن رنگش پریده و گریه کرده...
×متوجه نشدی چیا بهش گفتن؟
_نه
×اخرین باری که بیرون رفته از خونه کی بوده؟
_آم...اجازه نداره با انجلا بره بیرون...برای همین خودش تنها...نمیره ..‌یعنی نرفته ‌‌...
×نخواسته بره؟
_چرا...چند باری بهم گفت...گفتم بهش میتونه بدون انجلا بره...
×چرا؟!؟
_خب...قطعا فرار میکنه با بچه!...
×نظر دوستات راجع به نارا چیه؟...
_همونایی که رفته بودن پیشش؟اونا زیاد...راستشو بگم ...دید خوبی بهش ندارن.. فکر میکنن مسبب حال من اونه
×و حال تو چطوره؟...
_خب...کابوسام دیگه...
×هنوزم معتقدی گروگانش نگرفتی؟
_معلومه که نه...
×تو زندانش کردی ...گروگانش گرفتی ...داری با بچش گرو کشی میکنی...
_بچه منم هست!
×چیز خوبی در انتظارت نیست...باید نارا رو ببینم
.
.
.
.
×میتونیم برای بهتر شدن اوضاع تلاش کنیم!...اینطور نیست؟...
نارا با خط چشم براق و پهن مضحکش و لباس راحتی روی صندلی میز غذاخوری نسشته بود...
+چه فایده...اوضاع خوبه...من متوجه اشتباهاتم شدم...لازم نیست شما بهم گوشزد کنین...
×کی‌گفته تو خاطی هستی؟...
نارا نگاه خستشو به دکتر و بعد هم به هوسوک داد که نگاهش به آنجلا بود و گوشش به مکالمات نارا و دکتر...
+میدونم که مقصر منم...
×مقصر چی؟...
+همه چی...هیچی...نمیدونم...
×میخوام از این سردرگمی نجاتت بدم ...همکاری میکنی؟...
نارا یه نگاه عجیب به دکتر انداخت...یه نگاه همراه با استهزای محض!...
+شما هم میخوایین بگین اونه که بهش ظلم شده؟...اونه که دچار مشکلات روانی شده؟افت کرده و وزن کم کرده؟سختی کشیده و رنج قورت داد؟...میدونم دکتر...میدونم وقبولش کردم...جدی میگم...میدونم...آدم بد این ماجرا منم...بازم قبولش کردم...
×نارا نمیدونم کی بهت این حرفارو زده...
+همه...(نگاهش به هوسوک بود که داشت با ابهام و ناراحتی به نارا نگاه میکرد)همه گفتن...پرستاری که سرمم رو عوض میکرد...میگفت خیلی داره غصه میخوره لازم نیست انقدر رنج به خوردش بدم...،مادرش میگفت بخاطر وجود تو رنج کشیده...بیچاره شده...خواهرش میگفت لایق محبت و دوست داشتنته....میگفت با بد خلقی و بد رفتاری روی زخم های متعددش نمک نپاش...اجومای اشپز میگفت حواسش خیلی بهت هست اذیتش نکن...خدمتکار خیلی بهش اهمیت میداد و حواسش به خستگیاشو خورد و خوراکش بود و هر وقت تندی میکردم انچنان با نفرت بهم نگاه میکرد همون خدمتکار که حس میکردم استخوان هام دارم خورد میشن...مارین...مارین میگفت آقا مهربونه، خوبه،لایقه،...کمتر اذیت کنم...
دوستاش میگفتن باید نگهش داری ...باید هواشو داشته باشی ...از دستت میره...حواست بهش باشه حواست به خودش و امیالش و خواسته هاش باشه...شما...شما دکتر .‌‌..شما اومدین و توی‌حریم بیمار و دکتر با خیال راحت یه شخص دیگه رو راه دادین و اجازه دادین مکالماتمون رو بشنوه چون که داره اذیت میشه کنار من ...چون که خاطرش مکدر شده از رفتار امروز صبح من ...چون که شما هم میدونین امروز صبح چیکار کردم...همشو میدونم ...میدونم بدی کردم ...بدخلقی کردم...همه چیو میدونم که حق با اونه ...میدونم...(سرش رو با خستگی روی میز گذاشت و گونه داغش رو به میز چسبوند)همه جیو میدونم...فقط....نمیدونم...من اینجا چیکار دارم؟...وسط زندگیش چیکار میکنم؟...من که نمیخواستم بد باشم...من زندگیم خوب بود...شبا با صدای خواهرم میخوابیدم...حقوق کمی از تدریس میگرفتم و سرمو بار ها به شیر حمام میکوبیدم...
همه چی خوب بود دکتر...من نمیدونم چجوری از اینجا سر در اوردم ...من نمیخواستم بشم یه هیولا که به هوسوک ظلم میکنه ...ببخشید...معذرت میخوام هوسوک...من دوست ندارم باهات بد رفتاری کنم ...بهت بگم قاتل ...حرف بد بزنم نمیخواستم با بچت اون رفتارو داشته باشم ...من....من خیلی ادم بدی ام...خیلی خیلی...(اروم گریه شد و بی اختیار دستاشو دور خودش حلقه کرد...انگاری خودش خودش رو بغل کرده باشه...)
دکتر از جا بلند شد و خرسند از این حرف کشیدن اسون از نارا شونه های مادرِ خسته ی ماجرا رو کمی ماساژ داد...به سر فرو افتاده ی اقای پدر نگاه کرد ...شاید اونم فهمیده بود اصل ماجرا رو!...نارا از وسط زندگی نابینایی و معمولیش توسط کی به اینجا رسیده بود؟...هر چند بی غرض هر چند با سوتفاهم ها و هر چند بی منظور ...
.
.
هر سه دور میز نشسته بودن...نارا رنگش کمی‌پریده بود...کمی؟..نه!زیاد!...به زردی میگرایید...هوسوک هم طرح چوب روی میز براش جذاب شده بود!...
×آنجلا و مادرش توی خونه خودشون زندگی میکنن...همون خونه قبلی...نارا باید یکم با دنیای بینایی و خاطراتت کنتر بیایی عزی...
_نه...دکتر ...قطعا نه...منم میرم همونجا...
×ما صحبت کردیم با هم...گفتیم که این درست نیس..
_نه دکتر نه ...چند بار جدامون کردین ...ما همو دوست داریم...نارا خودش اعتراف کرد...نمیزارم ...
×همونطور که میبینی نارا خودش هم به عدم تعادل شرایط روحیش اقرار میکنه...
+دکتر درست میگه...میل به اینکه بهت اسیب برسونم گاهی درونم خیلی زیاد میشه...نمیتونم کنترلش کنم...
_اینا همه با دارو حل میشه...چیز مهمی نیست...
×به نارا آسیب میرسه...
هوسوک احساس خطر میکرد...تازه داشت با وجود نارا و دخترش زیر پرو بال خودش احساس امنیت میکرد که میخواستن خرابش کنن...مطمئن بود نارا بدون انجلا هیچ جا نمیره!...از انجلا کمک گرفت ..‌.
_من...من بدون بچم تحمل نمیکنم...نمیتونم...اون بچه به جونم بسته است .‌‌
×لازم نیست دور باشی ازش!...میتونی هر روز ببینیش.‌‌..ترتی....
_نه!(قاطع و محکم!)این بچه ...بچه منه...قانونا میتونم اقدام کنم...اگر (صداش اروم تر شد)بخوایین ازم جداش کنین...
نارا دستشو اروم روی میز خزوند و روی دست هوسوک گذاشت...چشماش عین دوتا چاه بودن...درخواست کمک میکرد چشماش...
+من دارم اذیتتون میکنم...خودم بیشتر از همه اذیت میشم...میخوام با دکتر همکاری کنم...خواهش میکنم...
هوسوک توی چشماش اشک جمع شد و سرشو پایین انداخت...شک نداشت نارا از این خونه بیرون بره دیگه برنمیگرده...دوباره از آنجلا...کمک نگرفت!سواستفاده کرد!
_نه...برو...بدون آنجلا...
+بچمه...چجوری‌برم؟(گریه افتاد!و تقریبا به التماس!)
_نمیدونم...برو ...من بهش وابسته ام...میخوای بری خودت تنها برو(توی دلش هزاران بار التماس میکرد که نرو!)
+حتی به قیمت اینکه همین جوری بمونم؟اذیت بشم؟؟؟اذیت کنم؟...
هوسوک صورتشو به بازوهاش کشید تا اشکشو پاک کنه...
_تا الان هیچ کدوم از کارایی که کردم خود خواسته نبوده...بابت همشون رنج کشیدم...اینبار خودم تصمیم میگیرم ...کنار خودم تورو نگه میدارم ...به هر قیمتی...گروگان؟زندان؟هر چی که دوست داری اسمشو بزار..‌قدرت عشق زیاده ...من خودم خوبت میکنم...من خودم میتونم...
+گفتی به هر قیمتی؟...حتی اذیت شدنم؟...
_....
+اره؟
_....
+اره؟
_اره ...
چاه نگاه نارا عمیق تر شد و دستشو اروم عقب‌کشید...
×اقای جانگ...من به عنوان یه دکتر حرف نهاییم رو به شما زدم
_منم به هنوان مسئول این خانواده گفتم نظرمو!...نظر نه!تصمیمم رو ...آنجلا از این خونه بیرون نمیره(بعدم از سر میز بلند شد تا بره یه گوشه ای حسابی گریه کنه!)
نارا پاهاشو بالا اورد و زانوهاشو بغل گرفت...
+منم بدون بچم نمیتونم برم ...دکتر یه قرصی چیزی بهم بدین  بخورم که یهو بهش اسیب نرسونم...
دکتر کمی مایل تر نشست...بحث جدی بود!
×تا حالا به ذهنت رسیده که بهش اسیب برسونی؟...
+اره...خیلی دوستش دارم...
×متناقض صحبت میکنی...
×در عین اینکه دوستش دارم...از تصور اسیب رسوندن بهش لذت میبرم...از طرفی از فکر اینکه درد میکشه دلم میخواد بجاش به خودم اسیب بزنم...
دکتر انگشت هاشو دو سه باری ریتمیک روی میز زد...
×شاید خانوادش یا دوستاش بتونن راضیش کنن...
+همشون دشمن منن...دکتر یه دارو بهم بدین...
×نبا...
نارا به آنی وحشی شد و به میز کوبید...تنگ پر از گل روی میز افتاد و هزار تیکه شد
+ای کاش جوری زده بودم مرده بودی...دعا میکنم همتون بمیرید...حرومزاده های عوضی‌...
بعد هم سمت اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید...
دکتر با نگاه متاسف سمت آنجلا رفت و بغلش کرد
هوسوک از در اومد تو و با نگرانی و غم به تنگ شسکته و بعد به دکتر نگاه کرد...
دکتر انجلا رو به باباش داد
×تنها نمونه ...خودتون با هم تنها نمونید
سه تایی تنها نمونین با بچه هم تنهاش نزار...یه سری دارو میفرستم...اخرین کاریه که میتونم بکنم!
.
.
.
.
.
نارا...
صدای افتادن ظرف فلزی از خواب پروندم...
گیج و یه چشمی به اسمون تاریک نگاه کردم...سرشب بود...از بیدار شدن این موقع متنفر بودم...
دهنم بدمزه بود...
موهام رو جمع کردم...بی توجه به ساعت ها وقتی که برای حالت دار کردنشون تلف کردم...برای دیدار رسمی با خانواده هوسوک!...که البته شنیدم که گفتن این دو رنگی‌موهام دور از شان یه خانومه و حس شلختگی میده!...
آه...الان فقط بغلش میتونست ارومم کنه...
در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم ...پشت بهم داشت ترب سفید خورد میکرد و انجلا رو توی آغوشی‌گذاشته بود...

Dark look | نگاه تاریکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora