توی همون سکوتش سمت در رفتم...بیرون خونه رو اصلا نمیشناختم،یکم طول کشید تا اصلا سر در بیارم کجام!صد البته سعی کردم راه خونه رو یاد بگیرم!توی تاکسی نشستم یادم اومد هیچ پولی ندارم یادم اومد هیچ شیری برای انجلا نزاشتم تو خونه و یادم اومد هیچ موبایلی ندارم!
با خشم از خنگیخودم اددس خونه قبلیمو دادم،امیدوار بودم توی این رفت و امد انجلا به شیر احتیاجی پیدا نکنه!!!!!!که البته ...بسیار بعید بود...
تاکسی دم در مونده بود و من توی راهروی خونم...بعد از دوسال دیدنش گریه میکردم!...بعد از اینکه از با گریه پول تاکسی رو پرداختم ،روی مبل نشستم...دیگه بعد از نایون این خونه رو ندیده بودم ...چقدر کثیف و پر از خاک شده بود...تاب نمیاوردم اگه میخواستم توی اتاق نایون برم...توی اتاق خودم رفتم و با دیدن سبد لاک روی میزم دلم پر غم شد..."کاش لی میموندی...اونوقت با عشق لاک میزدم و با عشق بیشتر نشونت میدادم"
گوشی هوشمندم رو بعد از دو سال پیدا کردم و بلافاصله از خونه بیرون زدم و سریع سمت خونه برگشتم ...تویراه توی اس ان اس به مین وو پیام دادم...امید وارم بودم حسابش فعال باشه...
سریع جوابمو داد...حس هیجان روزای سرخوشیم زیر پوستم دوید...هی نارا...حواستو جمع کن مین وو یه مرد متاهله و توهم...توهم چی؟...هیچی...یه مادر مجردی!
مین وو اول شک داشت که خودمم و چشمام داره میبینه! سلفی ای براش فرستادم تا باور کرد...
گفتم میخوام ببینمش و اونم استقبال کرد(از زن و بچش چیزی نپرسیدم!)گفته چون یکشنبه است و تعطیله میتونیم برای شام بریم بخش وی ای پی رستوران برادرش،...برای اثبات خودم بود؟برای سرخوشی بود؟برای چی بود که سریع قبول کردم؟...قبول کردم اما تو دلم پر از اشوب بود...یه حس مزخرف گرفته بودم...حس میکردم شامِ خائنینه!...شایددبرای اینکه به خودم اثبات کنم به کسی تعهد ندارم این کارو کردم!اونم دقیقا توی روز اولم بعد از ورود به خونه ..فرصت کمی برای حاضر شدن داشتم...بعد از رسیدنم به خونه به هوسوک و سلامش کوچک ترین اهمیتی ندادم و انجل رو از بغلش گرفتم و توی اتاق بردم تا شیرش بدم ،در همین هین با یه دستم گرفته بودمش و با دست دیگم توی اتاق لباس دنبال لباس شب شیکی میگشتم که شکمم که از حالت تختش در اومده بود رو بپوشونه!
یه لباس پیدا کردم به رنگ مشکی ،کوتاه بود اما روش پر از نخ های ابریشمی اویزون ردیف ردیف بود،بچمو روی تخت گذاشتم و شروع کردم به حاضر شدن ...ست کانل لوازم ارایشی توی کشو های میز چیده شده بود و انواع لوازم برقی ارایشی هم بود !انگار وسط بهشت بودم!ارایش کردن!؟من؟...فکر میکردم که بتونم دوباره انجامش بدم؟...فکر میکردم چه لحظه حماسی باشه این لحظه اما بخاطر غد بازیم ببا عجله و استرس بود!
پایین موهامو کمی حالت دادم و خط چشم و ریمل و رژ پر رنگ قرمز...
یادمه اخرین روزای دیدنم ریملم رو غلیظ تر میزدم تا غم چشمامو بپوشونه!...روی نیم ساعت حاضر شدم...ادگلنی که زیاد پسندم نبود رو روی خودم خالی کردم و با کفش های توی دستم و کت روی شونم بیرون رفتم
+نایون روی تخت خوابه(خبری خطاب به هوسوک و پرستارش که داشت مولتی ویتامین هاشو بررسی میکرد!)
بی هیج حرفی سمت در رفتم ...
وقتی خم شده بودم تا کفش بپوشم بازون از روی کت به عقب کشیده شد...
نگاهش جدی بود...شوخی نداشت...منم دنبال دعوا بودم ...دنبال جایی برای اثبات ازادی خودم!
_کجا؟(نگاهی به سر تا پام انداخت)
+بله؟متوجه نشدم؟
_این ساعت با این لباس کجا میخوای بری؟انجل کلی گریه کرد امروز که نبودی
+شیر براش گذاشتم بقیشم بهت ربط نداره!
(اجومای اشپز از در توی راهرو بیرون اومد و همون حوالی پرستار و خدمتکارم بودم،همشون صدامونو میشندن!)
_نارا...خواهش میکنم ...این راهش نیست...تو هنوز خودتم به مراقبت نیاز داری(نگرانم بود؟...)
+دارم میرم سر قرار(بلند گفتم!)آیا به تو ربطی داره؟
رنگ به رنگ شد و لباشو توی دهنش کشید...دستش یکم شل شد اما ولم نکرد ...حس میکردم جلوی بقیه خیلی خردش کردم ...اما در واقع خودم رو خورد کرده بودم!...چی پیش خودشون فکر میکردن؟این اقای معروف از سر بی غمی یه شب با یه هرزه خوابیده و حالا هم دنبال جمع کردنشه...قطعا خودمو خراب کرده بودم نه اونو!
من همچین عوضی احمقی نبودم ...
من همچین ادمی نبودم...من این نبودم...من...داشتن چیکار میکردم؟
بهش نگاه کردم ..اشک توی چشماش دویده بود
بازومو با ضرب از تو دستش بیرون کشیدم و لنگه کفشی که پوشیده بودم در اوردم و سمت اتاقم برگشتم...البته میونه راه زیر گریه زدم...
گریه کردم بخاطر اون نارای مهربون و ارومی که مرد...که کشتنش...گریه کردم بخاطر این حس های متناقضم...من نمیتونستم ببخشم...نمیتونستم درک کنم .بر نمیتابیدم...داشتم منفجر میشدم و اگر بهم یه چاقو میدادن و بهم میگفتن بزن تو سینه هوسوک تا اروم بشی اونو توی سینه خودم میزدم و همین انتخابم بود که باعث بیقراریم میشد...و شاید...اشکی که ازش دیدم باعث بی قراریم شد!...
چند تقه به در خورد و بعد هم خودش اومد ...
عطر چای سبز توی اتاق پیچید...توی ظرف های سنتی ژاپنی چای سبز ریخته بود و ظرف کوجیک عسل هم کنارش بود...روی صندلی گوشه اتاف نشسته بود...سینی رو کنارم روی پاتختی گذاشت و جلوم روی زمین نشست ..دستاشو دور زانو هاش حلقه کرد...از غمِ این کثافت جدیدی که شده بودم حرفم نمیومد...
_میشه گریه نکنی؟بخاطر خدا گریه نکن...
صورتم قطعا با اون ارایشم فاجعه شده بود ...
+میبینی؟...این حاصل زحماتته...این کثافت هرزه ای که شدم رو تو ساختی ...تو!
_تو نه کثافتی نه هرزه...منم که باعث شدم بخوایی اینجوری فوران کنی ...ولی این فقط داره به خودت آسیب میرسونه...
+انقدر ناسازگاری میکنم که عقب بکشی...
_به نظرت عقب میکشم؟
به چشماش نگاه کردم و دوباره زیر گریه زدم...نه...قطعا عقب نمیکشید...
_رکتر گفت صبر کنم خودش باهات حرف بزنه....اما من خودم میخوام بگم ...بپرس...هر جی میخوایی بدونی ...همشو بپرس...
موهامو عقب زدم و پر بغض بهش نگاه کردم...
+چرا؟...
_اولش دلم سوخت...بعدش دلم رفت...
+به احترام خواهرم نباید پا میزاشتی رو دلت؟
_خواستم بزارم...نشد...
+چرا بدت میومد بهم دست بزنی؟
صداش دیگه میلرزید اما هنوزم جوابمو میداد
_فکر میکردم نایون عاشقم بوده...
مبهوت بهش نگاه کردم ...یکسال عذاب کشید...فکر میکرد نایون عاشقش بوده؟!؟!
_فکر میکردم با عشق دنبالم دوید...ازش...ازتون خجالت میکشیدم...فکرای خوبی راجع به خودت نمیکردم...حال روحیم داغون بود...هیچ حال خوبی نداشتم...
+چرا فرار کردی؟...چرا...به قولت عمل نکردی؟...
(چه بلایی سرم اومده بود؟!داشتم از احساسات باهاش حرف میزدم؟بجای حساب کشی بابت خواهرم،داشتم بابت احساس خودم حساب پس میگرفتم؟!)
_فرار نکردم ...عملکردم افت کرده بود...بار عذاب وحدان دروغ گفتن و دل بستن بهت لهم کرده بود...گیج بودم سر تمرینا نمرفتم مست میکردم گوشه خیابون(از شنیدن حال بدش بخاطر عشق بهم یه حس ...یه حس غلغلک لعنتی ته دلم حس کردم!)بی خبر از همه دوستام و خونوادم از جلوی خونت منو بردن ویلا...همونجایی که خودتم بودی...بهم سه بار توی روز دارو تزریقنیکردن تا بی حس و حال بشم ...تا احساسی رو تحربه نکنم...بعد از چند روز پیدام کردن اولین کاریکه کردم اوندم سراغ تو ...
+توقع داری باور کنم؟(احمق نارا...حالا باور بکنی یا نکنی!اصلا ...اصلا چرا نشستی باهاش حرف عاشقونه میزنی و توجیح احساسی میخوایی؟!)
_هر جوری که بخوایی برات اثبات میکنم...
+چرا گفتی بچرو بندازیم؟
_فکر میکنی من از پدر شدن بدم میومد؟...من وقتی بهم گفتی اصلا بهش فکر نکردم...من تنها چیزیکه توی ذهنم بود این بود که بخشی از وحود خودمو که توی وجودت تشکیل شده پاک کنم...تو برام ارزشمند تر بودی...(داشت میگفت من ارزشمند تر از بچشم؟!)
+بعدشم دلت برام سوخت گفتی نگهش داریم...
_نه...نه...شرایطت اتقدر وخیم بود که از بین رفتن بچه باعث مرگت میشد...یا جفتتون یا هیچ کدومتون...
علنا جا خوردم ...من...من توی همچین شرایطی بارداریمو گذرونده بودم؟
_دکتر میگفت یه استرسکافیه تا جفتتونو بکشه...مگرنه من همون روزیکه زنگ زدی بیا با تمام امیدم اومدم که همه چیو بهت بگم ...انید داشتن به بخششت و شروع دوباره...
+اون موقع من نمیشناختمت...ولی وابستت شده بودم(بغضکردم)من اون موقع کنارت اروم بودم لعنتی...اون موقع چرا ولم کردی؟چرا حبسم کردین توی اون ویلا؟
_دکتر میگفت بعد از دنیا اومدن بچه باید همه چیو بگیم ...میگفت خاطرات مشترک و اینکه تو هر لحظه یادت بیاد من برای اون بچه پدریکردم باعث میشه از بچه متنفر بشی و نخوایی قبولش کنی...فکر میکنی برای من آسون بود؟میدونی با چه سختی ای تک تک فیلمای سونو گرافیتو میخریدم؟منم مثل تو زندانی بودم...موبایلم گاها چک میشد بدون اینکه بفهمم شبا در خوابگاه رو قفل میکردن تا نیام طرف شما...سعی کردم بارداریتو با ارامش و رفاه بگذرونی ولی خودم کمرم خم شد...
استرس شرایط تو و بچه،ندیدنت ،اینکه شاهد رشد بچم نیستم،بار سنگین دروغی که بهت گفته بودم داشت لهم میکرد...(با کف دست روی تک قطره اشکی که از چشماش پایین چکید کشید)
رو گرفتم ازش و به پنجره دادم...
+نمیتونم...نمیتونم تحملت کنم...نمیتونم این دروغتو ببخشم...نمیتونم خواهرمو فراموش کنم...
_من میتونم؟...به نظرت من میتونم؟...تو هر بار از عشق خواهرت میگفتی ...هر بار من له تر میشدم ...فکر میکنی وقتی اون فیلم رو دیدم چه حالی داشتم؟...حس مرگ بود نارا حس مرگ...
زیر گریه زدم تلخ گریه کردم
+تو از غصه خواهرم رفتی مست کردی اومدی سمت من...من هیچی نبودم و نیستم ...یه ادم اضافی توی این دنیا...
روی زانو هاش زود حلو خزید و دستامو توی دستش گرفت ....آخ از دل بیتابم...خدا لعنتم کنه ...خدا هزاران هزار بار بخاطر این دلی که تپید لعنتم کنه...
_قسم میخورم که میخواستمت...خودتو...وجود خودتو...دنبال تو میگشتم وقتی که هشیار نبودم...
غمم از دروغ به تو بود...غمی که ترک ها رو به شکست تبدیل کرد غم تو بود نارا ..باورم کن تورخدا باورم کن...
سرشو روی پام گذاشت و گریه کرد
لبمو توی دهنم کشیدم و به سقف نگاه کردم تا اشکم بند بیاد...این قلب لعنتی نباید بتپه...دیتمو از تو دستش بیرون کشیدم...بی اراده طرف موهاش بردم اما قبل از رسیدن به موهاش دستمو عقب کشیدم...نمیتونستم کنار بیام ..غرور له شدم این اجازه رو بهم نمیداد...غرورم رو بارها مین وو شکسته بود...اجازه نمیدادم دوباره شکسته بشه...
+برو بیرون ...میخوام بخوابم...
با مکث یرسو از روی پام برداشت و نگاهی عمیق و نا امید بهم انداخت...بلند شد و سمت تخت رفت تا آنجلا رو بغل کنه...دخترکم توی خواب ناز خودشو کشو قوسی داد و صداهای بامزه ای از خودش درمیاورد توی خواب...
بی اراده لبخند زدم ...عین باباش...اونم مثل من با جون و دل لبخند زده بود...
_امشب راحت بخواب...کنار خودم میخوابونمش...
اروم سری تکون دادم
شیشه شیرش رو از توی یخچال کوجیک رو میزی اتاق برداشت و رفت...
نمیتونستم هیچ جوره به افکارم نظم بدم ...اصلا باید به چی فکر میکردم؟به کجا؟...چجوری؟...گیج و منگ بودم...به جز دلسوزیش برای دروغش برای تمام کارای بعدش دلیل داشت...
دست توی موها کشیدم ...رد بخیه سرم زیر دستم اومد...اون شب اون بود که نجات دهندم بود...
یادمه توی بغلش بودم...قلبش تند میزد و با زور نفس میکشید ...یادمه اونم کتک خورده بود...خشن تو موهام دست کشیدم و همرو یه طرف ریختم...لباسمو در اوردم و ست راحتی نویی از توی کاور بیرون کشیدم و پوشیدم ...جدا از تمام این ماجرا ها...دلم میخواست یک هفته تمام از دیدن دوبارم لذت ببرم اما همیشه فکرم مشغول جای دیگه ای بود...
ارایشم رو پاک کردم و چای سبز رو اروم مزه مزه کردم...
عطر خوبی داشت...
از پنجره سراسری و یکدست اتاق به چراغ های کوتاه باغ و سنگ ریزه های سفید راهرو نگاه کردم...
خونه ساکت ساکت بود و معلوم بود همه خوابن ...
زیر پوستی از هوسوک ممنون بودم که انجلا رو برد همراهش...به این تنهایی نیاز داشتم...سمت حیاط رفتم و پا برهنه روی سنگ ریزه های یخ فدم زدم...درد داشت ولی لذت بخش بود...نور سفید کار شده توی زمین اطراف راهرو صحنه ای رویایی ساخته بود...چقدر لذت داشت دیدن نور...نمیخواستم و نمیتونستم حتی به قیمت نجومی این خونه فکر کنم...خونه ویلایی توی سئول!!!مغزم سوت میکشید...عوضیبهم میگفت وام سنگین گرفته...پوز خند ارومی زدم که به لبخند بی اختیار بدل شد...
در عوض داره جبران میکنه...لباس راحتی تنم ویکتوریا سکرت بود!
محتویات کمد لباسم سه برابر قیمت خونه ای بود که قبلا توشزندگی میکردم!
توی خونه برگشتم...دلم برای انجلا تنگ شده بود!!!
اروم و ماورچین سمت اتاق هوسوک رفتم...خیلی یواش درو باز کردم...انقدر رویایی و اروم خوابیده بودن که بغضم گرفت...دخترکم پدر داشت...چه پدری...بچه رو بین خودش و دیواری از بالش های خوابونده بود...خندم گرفت...اخه بچه چند روزه که نمیتونه بغلته!
یکی یکی بالش ها رو خیلی اروم برداشتم تا بتونم بچه رو بردارم...زانوم رو خیلی اروم روی تخت گذاشتم و موهام رو جمع کردم تا بهشون نخوره...منی که صبح زیر دستش زدم تا بیدار شه!!!!دستامو خیلییی یواش زیر بچه بردم و به محض اینکه یک میلیمتر از هوسوک جداش کردم به طرز وحشتناکی از خواب پرید و اول مچمو گرفت و بعد هم یقمو محکم گرفت!نگاهش انچنان وحشتناک بود که زهرم ترکید...
شاید چند ثانیه شد این اتفاق ،بعد که مغزش بیدار شد سریع بلند شد و ولم کرد...
_آیگو(توی موهاش دست کشید)...نمیدونم چرا اینطوری شد...ببخشید...
صاف واییادم و بچه رو درست بغل کردم...
یه لبخند رو لبم بود اما یه حس ترس عمیق هم به جونم افتاد...
لبخندم بخاطر دخترم بود...بخاطر حس خوبی ه براش داشتم...بخاطر اینجور پدری که داشت!
و ترسم بخاطر این بود که فهمیدم...هیچ وقت ...هیچ زمان ...نمیتونم با این مرد ،سرِ بچش بازیکنم...ازش ترسیدم چون فهمیدم چجوری حتی توی خواب برای محافظت از بچش هشیاره و یقه میگیره !
بدون اینکه حرفیبزنم از اتاق بیرون اومدم
اگه بچم کنارم نمیبود نمیتونستم بخوابم...
قبل از خواب کمی توی اینه بخیه هامو وارسی کردم و از پهلو و پهنا خودمو نگاه کردم...زیادم بد نبود!
.
.
.
صبح روز بعد
شبیکه گذشت،آغاز رسمی شب بیداری های مادرانم بود!...هر نیسم ساعت یکبار بیدار میشد ...
تعویض پوشک و شیردهی و خواب و نیم ساعت بعد ...و این برای منی که خواب مقطع به یه سگ هار تبدیلم میکرد مثل سم بود!
ساعت شش صبح دیگه شیری نداشتم بهش بدم...
از اتاق بیرون زدم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم
آجومای آشپز رو دیدم که داشت از خونه میرفت بیرون...
برای اولین بار بود که توی اشپزخانه میومدم ...مثل فیلم ها بود!
یکی یکی کابینت های بلند رو باز کردم تا بفهمم کدوم یکی یخچاله!!!
توی یخچال نگاهی انداختم ...ظرف های متعدد کیمچی!
لعنت بهش...
از اونحایی که خیلی بد اخلاق بودم در یخچالو محکم بهم زدم
_چیزی میخوایی؟
لباس بیرون تنش بود ...کلاه بافت سفید و اور کت چند رنگ گشاد
با چشمای پر خواب و طلبکارم بهش تیز نگاه کردم
خودمو روی صندلی انداختم
+آره گشنمه ،الان بیدار میشه گریه میکنه ،شیر ندارم ،هیچی این تو نیست!
کیفی که دستش بود رو روی کانتر گذاشت و طرف دیگه ای رفت
_این یخچال تنقلاته،اون یکی برای مواد غذایی و آشپزیه ،میگم توی اتاق خودت هم تنقلات بزارن(کیک خامه ای اماده همراه با ماست میوه ای و ساشه ویتامین روی میز گذاشت)
در پوش کیک رو برداشت و با چنکال جلوم گذاشت...
_اینو بخور
برگشت و لیوانی بلند رو مر از یخ و اب کرد و پودر ویتامین رو داخلش خالی کرد بعد هم نی رو توی ماست میوه ای زد و هر دورو جلوم گذاشت
_چرا نمیخوری؟!
بد اخلاق بودم...زیاد...
+به تو ربطی داره؟
صدای گریه بچه بلند شد...کلافه اومدم بلند شم
_بشین من میرم.
چند لحظه بعد با بچه اومد...غرور مسخرم نمیزاشت جلوش چیزی بخورم!چه مسخره بازی ای راه انداخته بودم!
با بچه پشت میز نشست...
_نترس ،داخلش زهر نریختم(با لخند گفت)
چرا مثل زهر مار شده بودم من؟
+از قاتلا چیزی بعید نیست!
لبخندش وا رفت و نگاهشو پایین انداخت...
چنگالو برداشتم و تویکیک زدم...نمیخواستم سر صبحی باهاش اینجوری رفتار کنم...اه لعنت به کم خوابی ...
زیر چشمی نگاهش کردم...
+جایی میخوایی بری؟(به تو چه نارا؟! برای جمع کردن فضولیم گفتم)میخوام بخوابم دیشب نخوابیدم آنج...نایون نمیزاره
_باید برم سر کار...شب ساعت ده میام(چه خبره!!!این همه مدت؟!؟!)نگران نباش پرستار هست...ساعت هشت میاد بعدش راحت بخواب،بی ملاحظگی من بود شبا باید کمکت باشم نه اینکه بگیرم بخوابم(البته...اگر هم میومد قطعا باز حرف بارش میکردم ولی بازم نتونستن دست رو زبونم بزارم!)
+از بس بی شعوری،درکت پایینه دست خودتم نیست...(لعنت به این زبون تند...لعنت..از اینکه حرفی نمیزد بیشتر دلم براش میسوخت و کلافه میشدم!)
+خب لالی یه حرفی بزنی؟(از دادم انجلا پرید از جرتش و زیر گریه زد)
متعجب از جاش بلند شد و بجه رو تکون داد سرشونش
_چی بگم؟...
+بگو بیشعور تویی که اول صبح اومدی طلبکار منی و هر چی هم میخوایی بهم میگی !از خودت دفاع کن یچیزی بگو!...
_آ...خب...تو عصبانی هستی...هنوز منو نبخشیدی...
مسخره ترین جمله و حرف ممکنه رو گفتم!اون با صدای بلند!
+کیک میخوری؟بیا بخور!!!!
ساکت شد و متعجب تر با ابرو های بالا افتاده نگام کرد...
_خب...نه ...چیزه...رژیمم...نباید خامه بخورم...
لعنتی...اون مرد به این خوش هیکلی رژیمه و من با این شکمم...با دست کیک رو هل دادم و زیر گریه زدم...و وقتی چشمامو بستم یاد اون لحظاتی افتادم که وقتی نمیدیدم روی شکم شش تکش دست میکشیدم و این باعث شد عین روانی جیغ کوتاهی بزنم و موهای بلند و اشفتمو از ریشه لای انگشتام حبس کنم و بکشم...لعنت به این فکرا ...
+تو هم باید مثل من چاق و زشت بشی فهمیدی؟
اینبار با لبخندی سر جاش نشست...کیک رو سمت خودش کشید و ویتامین رو سمتم هل داد کمی ...
_باشه...این برا من این برا تو ...الان اجوما تز خرید میاد صبحانه حاضر میکنه...(با چنگال من کیگ خورد!)
دلم براش سوخت...
+رژیمت...
_نارا خانم خوشحال بشه،بقیش مهم نیست...
شرمنده شدم ...کاش اینجوری مهربون نبود...
ویتامین خوشمزه رو مزه مزه کردم و با چشمای خجالت زده ،خواب الود،کمی طلبکار
به مرد رو به روم نگاه کردم به با یه دستش نوزاد کوجولو رو سر شونش نگه داشته بود و با دست دیگش کیک میخورد!
_نارا...شب ...اشکال نداره آنجلا رو ببرم؟...
نمیدونم چرا...یعنی میدونستم...ولی یهویی دلم ریخت...ترسیدم...حتما انقدر بد باهاش حرف زدم که میخواست بچمو ببره...
مبهوت بهش خیره شدم...
+مگه چیکار کردم؟...(با بغضگفته بودم!چقدر حقیر و بیچاره بودم!با اینکه من باید با بچم میرفتم حالا باید با کسی که ازش بدم میومد بخاطر بچم مدارا کنم...)
_آیگو...هیچی...چرا میخوایی گریه کنی؟...ببرم خونه ...مادرو پدرم دلشون براش تنگ شده...دوستامم هنوز ندیدنش...کلی ذوقشو دارن...
از این بدبختیم به شدت بغض داشتم...از این وابستگیم به بچم به شدت میترسیدم...
+میترسم...میترسم بری و دیگه برنگردی...(زیر گریه زدم)
_نارا؟....نارا...سرتو بگیر بالا...چرا باید بخوام که برم؟
+هیع...بدباهات حرف میزنم..ناسازگاری میکنم...وجود منم اصلا ضروری و لازم نیست...پولشم داری زورشم داری...یجوری حذفم میکنی انگار اصلا نبودم...(داشتم دوباره سناریو فراغ بچمو میچیدم!)اونوفت منم تا اخر عمر برا بچم بال بال میزنم...
پاشد اومد کنارم وایساد...نگاهم به میز بود و داشتم فین فین میکردم...
دسته ی موهام که از روی شونم جلو افتاده بود رو با ملایمت رویکمرم انداخت ...شاید اگر دیشب این کارو میکرد با دندونام تیکه پارش میکردم ولی الان از نظرم اطمینان بخش ...نه ...ارامبخش؟...نه...بازم نه ...به نظرم ...در یک کلمه!خوب بود!!
_شب میگم بیان اینجا...دوستامو میگم...فردا هم با راننده برو خونه ما .بابام هنوز مامانِ نوشو ندیده...دخترِ مورد علاقه پسرشم ندیده...
(آنچنان گر گرفتم و سرخ شدم که خودم موندم!...مبهوت شدم...چیگفت؟!؟!...)
با اومدن اجومای اشپز بچه رو بهن داد و کیفشو از روی کانتر برداشت...
_آجوما لطفا هواشونو داشته باشین...من رفتم خدا حافظظظ
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...