.
.
.
.
با عجیب ترین و ظریف ترین صدای ممکن بیدار شدم...صدای شکستنِ سرِ پوکه امپول!
یعنی بیدار نشدم!از خواب پریدم!
عادت کرده بودم به بیداری و نور دیدن!رنگ دیدن و در کل دیدن!
صدای بعدی ای که شنیدم این بود!
زنی اهسته کنارم گفت
"دکترشرو پیج کنین به هوشاومد"
اخ چقدر گیج بودم ...مگه چقدر خوابیده بودم؟
نفسام سبک شده بود ...
طبق عادت دست بردم سمت خونه دخترک ...
دستم به شکم شل و ول و خالیم که خورد ترس همه وجودمو گرفت...
انگار اون ترس استارتیبود بر مرور چگونگی رخداد واقعه!
چشمامو بستم...
هنوز ذهنم تحلیلشو کامل نکرده بود...
اینبار خانم دکتری بالای سرم اومد و به منه گیج و منگ نگاهی انداخت و با لبخند معاینم کرد و من یهویی چقدر خوابم گرفت!...
خانم دکتر با کمترین حرف و سخن رفت و چند لحظه بعد یکی با ویلچر داخل اومد ...
چقدر افکار و شرحیاتم سطحی ان!...
چقدر ساده ان ...
مگه نباید الان اینجا رو به خون بکشم؟...
ولش کن
خوابم میاد
مطیع و همکار روی ویلچر نشستم
میدونستم پرستاره داره حرف میزنه اما مطلقا متوجه نمیشدم چی میگه!
از در اتاق که بیرون اومدیم چهار پنج نفری پشت در بودن...کسیو نمیشناختم جز "همونو"!!!انگار غافلگیر شدن!
از جاش بلند شد و مبهوت و ترسیده بهم نگاه کرد..
منم...
خیلی معمولی بهش نگاه کردم
انقدر معمولی که حوصلمسر رفت و لبخندی هم وسطش زدم محض چاشنی !
ویلچر رفت و رفت ....
از درها و بخشهای مختلف رد شد و به مقصد رسید
اییییگووووو...بخش نوزادان بود که!!!
آخییی...کوچولو هااا...
داشتم به دستو پای کوچولوشون که معلومبود نگاه میکردم و لبخند میزدم...چقدر حس میکردم سینه هام درد میکنن!
خانم دکتر هم حضور یافت ...سه نفر روی یه نیمکت و دوتا صندلی جلوم نشسته بودن و داشتن حرف میزدن...
لبخندی به همشون زدم...آخه بی احترامی بود اگه همینجوری مثل گاو نگاهشون کنم!
بعد از لبخندم دوتا شون از جا بلند شدن و بهد از چند دقیقه یه "چیزی"نزدیکم اوردن...
یه ادم بود...ولی خیلی کوچک بود ...یه لوله ای توی بینیش بود و دور مچش یه کاغذ بود ...
اِاِاِاِاِ ...چه حالب!دور مچ منم بود ...
عجیب و مکتشف به مچم نگاه کردم...
کانگ نارا ،بیمارستان هانول ،مادر
مادر؟...مادر چیه؟...یعنی چی؟...یعنی باید ببرمش شهر بازی؟...یا شایدم مثل مادر خودم بمیرم؟...
اصلا من مادرِ کی بودم؟
مبهم و خنگ به پرستار نکاه کردم
+ببخشید...(مچمو که پشتش انژیوکت وصل بود بالا اوردم)نوشته مادر ...من مادر کی ام؟
پرستار نگاهش پر تعجب بود ...
دکتر شرایط رو دست گرفت...
اون "ادم کوچولو" رو جلو اورد
خندیدم...پتوش صورتی بود...
این که نایونه...پتوش صورتی بود سرخ و گلی رنگ هم بود ...
+اِ اِ اِ ...این که نایونه ...خواهرمه ...ایگووو...عزیزممم...من باید برم مدرسه،نمیشه پیشش بمونم مدرسه نر...
نگاهم به مچ دست "ادم کوچولو "افتاد
نوزاد دختر
فرزندِ کانگ نارا
دهنم بسته شد...
+کانگ نارا منم اینجا نوشتین کانگ نارا ...فرزند کانگ نارا...من که بچه ندارم
دکتر خودش بچه رو از دستشون گرفت و روی پاهام گذاشت ...
ترسیده خواستم بلند شم از جام که نگهم داشتن و بچه رو هم مراقب بودن که نیوفته!
روی پام بود...
نایونم بود...بزرگ بود...همون خواهرک خودم...ولی ابعادش کوچک شده بود...با همون لباس خونی روی پام بود...لحظه ای بعد نوزاد گلیرنگ شد...
ولی ...بو میداد...بویگند ...
+برش دارین ...بو میده ...بوی گند میده ...مثل یه تیکه کثافطه بو مید...هوع...
کنار ویلچر زرداب خالی بالا اوردم
از رویپام برش داشتن ولی هنوز بوی گندش میومد...
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم تا عق نزنم!
چه بوی وحشتناکی میداد!
تا قتی به تختم برگشتم و دارو گرفتم هنوز حالم دگرگون بود...
اون بچه یه تکه از وجود خود شیطان بود...
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...