نگاهم به سر اون پیرمردقفل شد...عین یه سامانه موشکی که روی هدف قفل شده!
تکه سنگ صیقلی تزیینی دور درخت رو برداشتم و در حالی که نت ها و فراز و نشیب های اون اخنگ معروف پس زمسنه مغزم بودن از پشت سر محکم توی سرش کوبیدم
حتی نتونست بهم نگاه کنه
تلفنش افتاد و بعد هم خودش!...
عین یه کبوتر سبکبال شده بودم...شاید یه کبوتر که از بالهاش خون میچکید!...
قبلنا وجود دخترک برای خم شدن مانعم بود اما حالا چقدر راحت بود خم شدن و برداشتن اون گوشی موبایل...
سنگ خونیرو زمین ننداختم ...چشمام هرازگاهی تار و چند لحظه ای شفاف میشدن...میدونستم در جلویی باغ به جاده خاکیمنتهی میشه...
سرما اصلا روم اثر نداشت...دخترک هم انگار خوابیده بود
گوشیرو در گوشم گرفتم
آخ صداش بود...عزیزم...لی عزیزم...چقدر به نا حق قضاوتت کردم ...توعاشقم بودی...تو واقعا عاشقم بودی...تو هم مثل من اسیر بودی ...
سمت در کوچک پشت باغ رفتم...این چندوقت همه جاهای خونه رو مخفیانه کشفکرده بودم ...
درحالی که تقریبا میدویدم گوشی رو در گوشم گرفتم
+لی...الو لی...صدامو میشنوی؟بیا...زود بیا...بیا فرار کنیم ...
صدایی از پشت خط نمیومد...
+لی میشنوی؟...بیا فرار کنیم ...من دکترو کشتم...بیا...
_ن....نا...را....چیکار کردی...چی میگی...
در باغ مستقیما توی انبوهی از برگ هایپاییزی باز شد ...بی مهابا پا توشون گذاشتم و با سرعت راه رفتم...
+اونجاست؟...اره میدونم اونجاست...بهش بگو اگه نزاره توی بیایی خودمو میکشم...خون منم مثل نایون میوفته گردنش...
_نارا...نارا(صداش ترکیبی از هیجان و ترس و وحشت داشت!)
+بیا خب؟...تنها بیا...تنهای تنها
صدای وزش باد لحظه ای تویگوشی پیچید...
_سوار ماشین شدم ...خودم تنها ...خودم تنها میام همه چیو تموم میکنم ...
+خوبه...خوبه...(نفسنفس میزدم)بیا جنگل ...اینجا یه جاده داره...میدونم فرعی جاده باغه ...به سمت غرب...همونو بیا ...لی...اگه یکیزودتر از تو دستش بهم برسه خودمو میکشم...
_با..شه باشه...من دارم میام ...گفتم ...گفتم کسی نیاد نارا تلفنو قطع نکن خب؟تلفنو قطع نکن ...من دارم میمیرم...
+نگران نباش...نگران اونی که جدامون کرد باید بمیره ...میکشمش...نگران نباش خب؟روزای خوشبختی تو راهه(سرمای هوا مانع میشد سوزش بدنم و تب و التهاب درونم رو حس کنم!)
_آمبولانس الان میاد ...نگران دکتر نباش خب؟
(گاها صدای بوق از پشت خط میومد...یعنی داره دیوانه وار رانندگی میکنه ...)دیوانه وار تر خندیدم!
+اون اولین قربانیعشقمون بود...هیچ نگرانش نیستم ...ما قراره فرار کنیم ...من به اخر خط رسیدم ...یکسال نفرت رو ذره ذره توی قلبم پرورشداد...توییکسال منو یه عوضیقاتل کرد ...
به جاده رسیدم ...خاک کوبیده شده کفشرو با پاهایبرهنه م لمس کردم...زخم و زیلی بودم ساق های برهنم رو برگ های پاییزی خراشونده بود و به پایین دامن لباس سفیدم برگ چسبیده بود
موهای خیلی بلند و مشکیم یه جو خیلی اشفته ای دورم ریخت بود و گاهی توی دست و پام بودن...
دخترم اروم خوابیده بود و تکون نمیخورد...حتما ارامش باباشو حس کرده ...ارامش این که باباش دوستمون داره!...لی عزیزم...چه سختی ایکشیدی...
پشت خط هر دومون ساکت بودیم
و فقط صدای نفس نفس های من بود که میومد ...
+صدای آژیر میاد...اون پیر احمق رو نجات میدن ...امیدوارم مرده باشه ...
_نارا...نارا تو چی داری میگی؟چی میگی؟تو چرا اینجوری شدی؟(صداش میلرزید و ترسیده بود)
+بازیم دادن لی...بازیمون دادن ...من داشتم زندگیمو میکردم ...غصم نداشتن هنر جو و رامیون تند بود...میتونست مخفیانه یکاری کنه حقوقم زیاد بشه...میتونست یه خیریه به اسم نایون بزنه میتونست مسرانه مثل یه مرد خودش بیادجلو و عذر خواهی کنه ولی چیکار کرد؟...با تمامیتم بازیم داد...نمیبخشم...قسپ میخورم...تا اخر عمرم نبخشمش
_نارا...من رسیدم به جاده فرعی...
پر از هیجان شدم ...انگار یه پیراهن اتشی تنم کرده باشن...یه پیراهنیکه بیقراری به وجودم انداخته ولی لذت داشت!...
+ب...بیا ...من دارم تو جاده میرم ...بیا ...
همون لحظه صدای ماشینی شنیدم ...قلبم پر از هیجان بود...گوشی هنوز در گوشم بود...
از فاصله دور ماشین مشکی دیدم...کاما سمت ماشین چرخیدم که داشت میومد...یهو زد رو ی ترمز جوریکه خاک و غبار غلیظی اطرافشو گرفت...
هیچ نمیتونستم ببینمش...
+تویی؟
_نار...ا....تو....تو چجوری....چجوری اومدی اینجا؟....چجوری...ام...امکان نداره ...
چشماپ پر از اشک شد...پر از هیجان عشق شد...سمت ماشین ساکن قدم برداشتم ...خدایا قلبم داشت از دهنم بیرون میزد...اشکای مزاحم مانع وضوح دیدم میشدن و دخترک هم!بیدار شده بود!!!حضور بابا رو حس کرده بود...
+این تویی؟...اره...
انگار که وحشت کرده باشه...ترسیده و با داد گفت جلو نیا!
متعجب سر جام وایسادم ...
گوشیرو پایین اوردم و گوشه ایپرتش کردم...
داد زدم
+خیلی عاشقتم ...خیلی...خیلی زیاد...بیا بریم ...بیا فرار کنیم از دستش ...بیا بریم لی...اون محرومت کرد ...از لمس حضور بچت ...از شنیدن صدای قلبش...منم محروم کرد...از شنیدن صدای قلبت ...از نوازش هات میفهمی؟
پنناه متر مونده بود به ماشین...پاهام کف خاکی جاده رو طیمیکرد و میرفت...کف پاهام حسابی دردناک بود...
یهو دنده عقب گرفت...
مبهوت سر جام وایسادم ...صدای دادش اومد
_نیا...تو داری میبینی...نیا...نیا...از دور عاشقم بمون ...چشماتو ببند و عاشقم بمون ...
(کمی عقب تر رفت و از ماشین پیاده شد...شلوارش ابی کمرنگ بود و پیراهنش سفید و گشاد...حالا میفهمیدم موهاش چرا ضمخته...چون که سفید شده بودن!رنگ سفید داشتن موهاش!...
بیتاب شدم ...دوباره شروع کردم به راه رفتن
+دوستت دارم ...میخوام تو بغلت اروم بگیرم(برای سبک شدنم سنگ تویدستم رو انداختم)
_نیا...نیا...چشماتو ببند ..نیا...
دوباره وایسادم ...نمیتونستم ببینمش...وضوح نداشت نگاهم ...
+داری....گریه میکنی؟...
_چشماتو ببند...من میام...بزار بغلت کنم ...یه بار ...اخرین بار...قسم میخورم که برای همین آغوشت جون میدم ...بزار فقط بچمو لمس کنم ...خواهش میکنم(صدایزجه و دادش توی جنگل پاییزی پیچید)
گیج گیج بودم ...اما فقط یه چیزیو میفهمیدم ...میخواستمش!...آغوش لعنتیشو میخواستم ...بر خلاف میلم چشمامو بستم
+بیا...چشمام بسته است...
انگاریکه میدوید...بوی عطر خاصش زودتر از خودش بهم رسید و چند لحطه بعد به محض اینکه توی آغوشش حل شدم زیر گریه زدم ...محکم گرفته بودم و لباس گشادش توی مشتم بود...
خم شده بودم تا دخترک مانعم نباشه...
+میدونی شبا با تصور صدای قلبت میخوابیدم؟میدونی هزار تیکه شدم از نبودنت؟میدونی فکر میکردم ولم کردی؟
خیلی زود سر شونه لباسم از اشکاش خیس شد...
یه جوری عمیق موهامو بو میکشید انگاری که مخدر قویه!
حس میکردم شونه هام داره میشکنه انقدر که محکم بغلم کرده بود...
_آخ ...آخ خدایا...آخرین باره ...خدایا نارا دوستت دارم ...خواهش میکنم یادت نره ...خواهش میکنم
منم گریه میکردم...
+میتونم تورو ببینم ...بچمو ببینم...میتونم مادر خوبی باشم ...
_نارا چشماتو ببند...بزار پنح دقیقه عاشقیکنیم ...
چشمام بسته بود..سرمو روی سینش گذاشتم و عمیق بود کشیدم...پیشونیمو بارها بوسید و بعد هم جلوم زانو زد و دخترک رو هزاران بار بوسید...به اسمون نکاه میکردم ...لحظه دیدنش باید یه لحظه تاریخی برای زندگیم میبود...
داشت از دخترش عذر خواهی میکرد و میبوسیدش...ابر های پر از بارون پاییز رو توی اسمون به وضوح دیدم و خندیدم...میتونستم چهره عزیزم رو حالا ببینم ...بهش نگاه کردم ...از پایین بهم نگاه کرد و از جاش بلند شد و یک قدم ازم دور شد...چشمای سرخش اولین چیزی بود که دیدم ....ازم فاصله گرفت و با دنیایی از ترس و نا امیدی بهم نگاه کرد...
ذهنم پردازش نمیکرد...میشناختمش...من...میشناختمش...
اشکم بند اومد...
دخترک توی دلم مبهوت از حرکت ایستاد
ابرها دیگه حرکت نکردن
باد پاییزی نوزید
برگی از درخت نیوقتاد و عقربه ثانیه شمار میلی متری حرکت نکردن...
زمان ایستاد...
خلا بود و سکوت...
قطعا زمان ایستاده بود و من توی زمان شناور بودم...میتونستم تکون بخورم و برم و برگ معلق توی اسمون رو بگیرم...میتونستم برم و اشکی که از چشماش افتاده بود و داشت روی زمین سقوطمیکرد رو بگیرم...انگار توی اون لحظات خدا بودم!...صدای خنده میومد...خنده های بچه بود...صدای ب ب گفتن های یه بچه بود...کم کم صدا حذف شد ...سکوت دوباره ...صدای قطره اشکی که روی هوا معلق بود و با کفشش برخورد کرد...انگار دستی بود که منو از توی اون خلا بی مکان و زمان بیرون بکشه....
باد دوبار زیر موهام رقصید و صدای ظرف افتادن برگ روی زمین اومد...
_از من متنفر باش...تا هر جا که میتونی کتکم بزن ...هر کار دوست داری باهام بکن ...حقمه ...همش حقمه ...تنها مقصر منم ..فقط منم...
صداش اول دیپ شد!...
بعد کند شد...
و بعد به بوق تیز و متمادی تبدیل شد...
با چشمای وق زده دستامو روی گوشم گذاشتم و به زمین نگاه کردم ...نایون با پیراهن خونیش جلوی پام افتاده بود...
نفس هام به شمار افتاده بود...
مایع داغ غلیظی از بین پاهای برهنم جاری شد...انگار که اسید باشه...میسوزوند...
خون قرمز گرم به کف پاهام رسید...
صدا متوقف نمیشد...
برای خفه شدن اون صدا دستمو محکم رویگوشم گذاشته بودم و شروع کردم از اعماق وجودم جیغ کشیدن...
تنها پناهم همون گرگ درنده ای بود که قلب و زندگیمو از هم درید...
تنها کسی که اونجا بود تا بغلم کنه و سمت ماشین بدوه همون بود...
بزرگترین دشمن زندگیم
قاتل خواهرم
دوست پسر حقوق بگیرم
ارباب دوست پسرم
مردی که عاشقش شدم
مردی که دوستم داشت
پدر بچم
جانگ لی
جانگ هوسوک...
همشون یه نفر بودن !
دنیا چقدر با من بیرحم تا کرد ...چقدر...
از جسمم ممنون بودم که تاب نیاورد و همونجا اخرین رمق هاشو گذاشت و بیهوش شد...ممنونم ازت خودم!
ممنون!
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...