سوم شخص
تصویر زیبایی بود!...خیلی خیلی زیبا ...
دکتر کیم که سرش اسیب جزیی دیده بود با سری که روشباند پیچی شده بود،بعدواز برزسی رفتار نارا با بچش،با همکاری دکتر دیگه ، اجازه داده بودن هوسوک نزدیک بچش بشه!
خواهر هوسوک عکس زیبایی رو ثبت کرده بود از لحظه ای که بچه رو روی دودستش گرفته بود و کمی زاویه دار جلوی صورتش گرفته بود ...
لبخندش عین خورشید نورانی بود و نگاهش عین جنگل تاریک غم بار...هوسوک خودش ترسیده بود...از این عشقِ بی نهایتِ قدرتمندِ ترسناک...این موجود کوچیک چی بود که حالا حاضر بود بخاطرش تا ته دنیا بجنگه!؟...
بوییدش ...بوی بهشت میداد...بوی عشق میداد انگشتای تپلوی کوچیکشو بارها بوسیده بود و با نگاه اشک بارش به چشمای بسته و کشیده دخترش نگاه میکرد...
انگار که یه مناجات خاص داشته باشه با دخترش !
"به پای دنیای دخترونت جون میدم بابا"
"بال پروازت میشم"
"جونمو برای خنده ت میدم بابا"
"عزیزکم،دنیامی...دنیا"
هوسوک به محض دیدن مادر و پدرش عمیق بغلشون کرده بود...چون حالا فهمیده بود پدر و مادرش چه عشقی نسبت به خودش داشتن!...
شرایط نارا....
دغدغه و دلمشغولی بزرگ زندگیش ...وکلیش برای دخترش شناسنامه گرفته بود...جانگ آنجلا...نارا اسم انجلا رو قبلا تایید کرده بود...
اینطور که دکترش میگفت حداقل چهار ماهی هست که بیناییش برگشته بود و این بینایی تدریجی قوی تر شده بود...
ولی نارای این روز ها ترسناک شده بود...
ای کاش نارا بلند میشد و جیغ و داد میکرد...گلدونی توی سرش خورد میکرد و طعنه میزد...ولی نارا دردناک ترین کارو میکرد...آنجلا رو از خودش میروند و این برای هوسوک دردناک تر از این بود که نارا با شخص خودش بدرفتاری کنه!...
آنجلا از شیر مادر محروم بود و هنوز بابت یرقان توی دستگاه بود...نارا هم هر بار با دیدنش بالا میاور و میگفت بو میده!
پدرانه هاش برای آنجلا به درد اومده بود!
چه عشقی بود که به این بچه داشت؟...دنیاش شده بود دنیا!
نارا هیچ کار نمیکرد!...بخاطر استیبل شدن شرایطش باید چند روز بیمارستان میموند ،دارو هاشو مطیع مصرف میکرد ،خوب میخورد و خوبمیخوابید اما...
این اما فاجعه بر انگیز بود...
دکتر ها معتقد بودن به یه محرک نیاز داره...
هوسوک رو عین یه کرم سر قلاب ماهی گیری بستن و توی اتاق نارا فرستادنش!...البته این خود هوسوک بود که داوطلب شده بود!...
دو سه ساعتی روی صندلی کنار تخت نشسته بود و نارا هم با دهن باز خوابیده بود...
کلافه توی تراس اتاق رفت و خودشو با عکسای انجلا سرگرم کرد وقتی برگشت نارا بیدار شده بود،بی تفاوت با نگاهش هوسوگ رو تعقیبمیکرد...خیلی خیلی بی تفاوت!
هوسوک خواست حرفبزنه ...به گفته دکتر تحریک کنه نارا رو!
_چرا...چرا هیچی نمیگی...نارا...من ...من همونم...همون لی...ما....ما با هم بودیم ...بچه داریم ...
+خب؟
_یعنی چی خب...من...من بهت دروغ گفتم ...
+بچه داریم؟
_آنجلا...اسمش انجلاست...یادته توی ماشین...توی مسافرت اسمشو انتخاب کردیم
+مسافرت؟
_باهم ...توی ماشین...تو با من سفر کردی...من لی ام نارا...
+میدونم...صداتو میشناسم...
هوسوک از این واکنش نارا خوشحال شد...
+برو بچه رو بیار
هوسوک هیجان زده از جا پرید و رفت دنبال بچه!...توی همون مدت نارا موهای بلندشو اروم بافت و یه طرف شونش انداخت
هوسوک با امیدواری با انکوباتور بچه داخل اومد
_تا امروز توی دستگاه بود امروز مرخصه میتونه بره خونه ..با مامان میخوان برن خونه...
+خوبه...همون دور بزارش...کنار مبل نزدیک نیار
رفتار نارا چه عجیب بود!انگار که داره یه مبل رو جا به جا میکنه!
هوسوک به دستور دکتر چند لحظه ای بیرون اومد...
دکتر معتقد بود باید با هم تنها باشن و نیاز و گریه نوزاد مادر رو به تکاپو بندازه!
مردنگران گوشش رو پشت در چسبونده بود...صدای گریه ی انجلا بلند نمیشد...
مشوش سمت دکتر برگشت...
_توی اتاق دوربین هست؟
دکتر هم اهسته گوشیپزشکیرو روی در گذاشت و اهسته تر گفت
+وی ای پی ها دوربین ندارن
چندین نفر پس در مچاله شده بودن...دکتر روانشناس ،دکتر زنان،هوسوک،محافظش که کمی دور تر ایستاده بود و خواهرش !
صدای از هیچ کدوم بلند نمیشد...
_بلای سر بچه نیاره...
دکتر کیم با اطمینان گفت
+نمیاره ،باید صبر کنیم صدای بچه بلند شه ،از کلافگی هم شده یه کاریمیکنه...
هوسوک با قیافه نگرانی گفت
_بزارم بچم گریه کنه؟
بازوش یهویی سوخت
_آاا...نونا...دیوونه شدی؟چرا نیشگون میگیری ؟
×انقدر لوسش نکن!بچه باید گریه کنه!
هوسوک بی اراده لبخندی زد و دوباره گوششو به در بزرگ چسبوند و در حالی که بازوشو ماساژمیداد گفت
_دخترم لوس ترین دختر دنیا میشه،خودم لوسش میکنم...!
.
.
.
.
.
.
نارا
به سقف خیره بودم...
اونقدر سکوت توی اتاق پهن بود که میتونستم صدای نفس هاشو بشنوم...تند تند نفس میکشید...معلوم بود خوابیده...
چرا نمیتونستم واکنشی داشته باشم؟!
چشمامو اروم بستم...
صحنه تصادف حلوی چشمام جون میگرفت...
اونقدر فشار روم بود که نمیتونستم از دید کاملم خوشحال باشم...
این روزا زیاد اروز میکنم که ای کاش هنوز نابینا میبودم...
صحنه چشمای اشک زده و مبهوت هوسوک وقتی بالای جنازه خواهرم وایساده بود...
دوباره همون صحنه اینبار جلوی روی خودم...
بهم نزدیک شد...توی پیاده رو ...با بغضگفت دوستم داره...یعنی بغضش بخاطر ترحم و بخاطر نایون بود؟
دستشو گرفتم...چقدر منزجر شد...چقدر ازم بدش میومده...چقدر اذیتم کرد...توی خونه حبسم کرده بود...موبایلمو گرفته بود،دوباره جلو اومد و گفت دوستم داره ...من با عشق بوسیدمش برام لاک زد برام اشپزی کرد با هم مسافرت رفتیم...آخ...آخ من با عشق دنیای زنانه مو تقدیمش کردم...
راستی ...یادم نبود مست بود...
چقدر پر غصه بودم...
چقدر اشکم نمیومد...
لحظه ای از افکارم مبهوت شدم
من الان دقیقا چه فکری داشتم میکردم؟
داشتم به این فکر میکردم که عاشقم نبوده؟که عاشق خواهرم بوده؟...
ترسیده مبهوت رویتخت نشستم ...چه غلطی داشتم میکردم!؟به خواهرم حسودی میکردم؟...بخاطر قاتلش؟...
روی بخش تعقلم با اسپری قرمز ضربدری زدم ...
میدونستم اوضاع روانیم زیاد خوب نیست اما فکر نمیکردم بتونم تا این حد پیش برم!
صدای کوچکی از بچه بلند شد... عطسه کرد
.بو میدادبوی گند...بچه اون مرد بود...من تمام مدت داشتم به اون عشقمیورزیدم ...تمام مدت عاشقش بودم ...بازیم داد عذابم داد...ملحفه رو به سرعت کنار زدم و دقیقا عین فیلم های ترسناک که تسخیر شدن از تخت پایین اومدم و به انکوباتور نگاه کردم...چند قدم راه رفتم که سوزش بدی پشت دستم حسکردم
انژیوکت تویدستم کشیده شده بود و پوست رو پاره کرده بود
بدون اینکه بهش نگاه کنم با دردناک ترین حالت ممکن کندمش و به راهم ادامه دادم ...بوی گندش هر لحظه بیشتر میشد...اون یه تیکه کثافت بود...اون مردک اونو توی دامنم گذاشته بود...درحالیکه از لمسکردنم منزجر میشده توی مستیش اینو تویوجودم کاشت ...
حتی بهش نگاه نکردم ...طولانیمدت بود که پلک نزده بودم...
بلندشکردم ...خون دستم ملحفه شو خونیکرد
پاهاش برهنه بود و فقط پوشک داشت
گاهی تکونشون میداد...نمیخواستم بهش نگاه کنم
در ریلی تراسرو با شونم هل دادم و بی درنگ توی تراس رفتم ...
دیگه بخار درونم داشت میترکید ...
روی دو دستم گرفته بودمش و نزدیک نرده های مشکی تراس شدم ...دستامو جلو بردم ...حلو تر از نرده ها ...حالا بزرگترین داغ دنیا رو روی دلش میزارم ...چی عزیز تر از خواهرم بود که ازم گرفت؟
چی عزیز تر از بچش که ازش بگیرم؟
چشمام میسوخت ...از اینکه پلک نزده بودم از اینکه پر از اشک بودن ...غروب خورشید جلوی چشمام بود...کافی بود دستم بلرزه یا بچه تکونی بخوره تا سیمتر یا حتی بیشتر رو سقوط کنه...
حالم خوب نبود...
انگار یکی داشت با چاقو پوست سرمو جدا میکرد...
چشمامو بستم تا یوقت نبینمش که دلم بلرزه ...باید بندازمش...باید...
به محض بستن چشمم کابوسیکه بعد از اون بینا شدم جلوی چشمم اومد...حالا میتونستم اون مرد رو که بچه بغلش بود ببینم...هوسوک بود...نایون گفته بود ازشون تقاص نگیرم...
با چشمای بسته خندیدم...بلند...غش غش و طولانی...انقدر که اشک از گوشه های چشمام پایین میومد...
دستم درد گرفته بود ...
صدای در ریلی اتاق اومد و بلافاصله صدای دویدن چند نفر ...
دکتر کیم بود که صداش اومد "نارا"...
حس کردم نزدیک در تراس وایساده ...
×نارا تو نمیتونیاین کارو بکنی...نارا بیا با هم صحبت کنیم
وسط خنده جیغ زدم
+خفه شو ...میتونم !میندازمش تا ببینی میتونم
×نارا این همونیه که بهش میگفتی لوبیایی سحر امیزم،بهش میگفتی دختر کوچولو
صدای یه زن دیگه اومد...صدای خواهر لی ..او!ببخشید...خواهر هوسوک بود
×هوسوکا...
صداش یه حالتی بود ...توام با ترس و نگرانی...
چه حسی بود که بی اراده برگشتم نگاه کردم؟...
دقیقا چشم تو چشم شدیم...
خون رقیقی از بینیش پایین اومده بود و روی لبهاش ریخته بود...نباید بهش نگاه کنم ...نباید...مصمم رو گردوندم ...باید بندازمش ...حالا ...
+این خون بهای نایونه ...فقط خونه که خون رو پاک میکنه
میفهمیدم...هیچ کدومشون نمیتونن حرف بزنن...همه خشک شده بودن...چشمامو با اطمینان باز کردم...درست لحظه ایکه به بازو هام دستور دادم تا حرکت کنن بچه توی دستم تکون خورد...
نق کوتاهی زد و تکون خورد...
لرزیدم ...
انگار دستی منو به خودم برگردوند...
صدای گریه بچه بلند شد...
با ترس بچه رو به بغلم گرفتم و به خودم فشارش دادم...داشتم چه غلطیمیکردم؟
صدای گریه بچه رو که شنیدم...انگار تمام دنیام عوض شد...
من ...من ...من داشتم چیکار میکردم؟یه هیولا شده بودم ...یه هیولا که اونا ازم ساخته بودن...
بچه رو توی بغلم گرفتم...توی بغلم گریه میکرد...
صدای گریه یه زن از عقب بلند شد...
اشکام بی اراده پایین میریختن ...
خیره افق بودم...
این بچم بود...لوبیای من بود...چیکار با من کرده بودن؟...چه بلای سر روح و روانم اورده بودن؟
از خوم ترسیده بودم ...از خودم ترسیده بودم و جایی نبود که از خودم فرار کنم...
جیغ زدم ...محکم ...روی زمین نشستم و طفلک رو به خودم فشردم و جیغ زدم ...توی دنیا...تنها کسی بود که داشتم ...
یه بچه اولین کسی که داره و پشتشه مادره...چجوری تونستم این پشت و پناهو ازش بگیرم؟چجوری تا اخر عمر یادم بیاد که بالای ارتفاع سی متریگرفته بودمش؟
با یاد اوری هر کدوم جیغ محکمیمیزدم...
گوشه تراس نشستم و وق زده به جلوم نگاه میکردم و بچه توی بغلم گریه میکرد...
یه نفر دیگه یک متر اون طرف تر نشسته بود و به تیغه دیوار تکیه داده بود و به افق خیره بود...
روی صورتش خون بود و یکی داشت فشارش رو میگرفت و میگفت خیلی بالاست...
دکتر کیم همرو منع کرد از اینکه نزدیکم بشن ...
چه خانواده ای بودیم...هه...
هر سه توی تراس بودیم و هر کس به نحوی داشت عذاب میکشید...
گفتم خانواده؟...
اشک توی چشمام دوید...خانواده این بچه من بودم...منیکه میخواستم بندازمش؟...خانواده من کی بود؟نایون؟...کی؟...تویاین کره خاکی نسبت خونی این بچه به من نزدیک ترینه ...
از خودم با ترس فاصلش دادم تا گریش تموم شه ...اما همچنان گریه میکرد...
+داره گریه میکنه ...اروم نمیشه(با زور و فین فین گفته بودم)
دکتر کیم جلوم نشست...ازش خجالت نکشیدم بخاطر اینکه تو سرش زده بودم...شاید برای اولین بار بود که باهام "حرف" میزد!
_سردشه...چیزیروش نیست...
بی اراده ملحفه خونیشو دورشگرفتم و به خودم چسبوندمش و با اشک به دکتر خیره شدم تا دوباره حرف بزنه ...
+دیگه بو نمیده...بوی خوب میده ...بوش خیلی خوبه (موج جدیدی از گریه سراغم اومد)
_آره دخترم...دخترته...بچه خودته ...
+میخواستم بندازمشششش...
_الان توی بغلته...هوم؟ارومش کن ...
+اون با من اینکارو کرد...اون کاری کرد که دیوونه بشم...اون باعث شد بچم انقدر بدبخت باشهههه بگید بره گمشههههه(از جیغ اخرم گلوم خراشید)
دیدم که جلو خزید...با تمام انزجارم به نگاه بیچارش نگاه کردم
_بگو چیکار کنم؟...بگو چیکار کنم تا ویگه با بچم اینکارو نکنی؟
جیغ زدم
+بچه منههههه
برای اولین بار داد زد...بلند و ترسناک ...ترسیدم ...از عصبانیتش خیلی ترسیدم...نگاه خشمگینش خیلی ترسناک بود...
داد زد
_بگو چیکار کننمممم...بگو...بگو چیکار کنم تا راحت بشی؟بگو چه غلطی بکنم تا تموم شه؟بگو چیکار کنم تا این کابوس تموم شه؟من دارم تموم میشممممم(با ترس به یقم که توی مشتش بود نگاه کردم)
خیلی جدی بود ...
نگاه پر از ابهامی به نرده ها انداختم...
_بندازم؟خودمو بندازم پایین خوب میشی؟
×هوسوک بهتره بری عقب به ما بسپرش..
دوباره دادزد..با اون خون خشک شده روی صورتش ترسناک شده بود ...زیر دست دکتر زد
_تجویز های شما منو به اینجا کشوند ....منو از بچم و کسی که دوستش داشتم دور کرد ...(رو کرد و سمتم و تکونم داد،صدای گریه ی بچه رفته رفته قطع شد)حرف بزن ...راحت میشی؟من خودمو پایین بندازم قول میدی دیگه با بچم اون کارو نکنی؟ هان؟
با چشمای اشکی بهش خیره بودم...با اینکه ندیده بودمش تا حالا انقدر از نزدیک چقدر حس میکردم اشناست ...انگار تمام مدت میتونستم میمیک صورتشو و نگاهشو حدس بزنم ...
از سر لجبازی با کی بود؟با خودم؟با اون؟
+آره ...بنداز...
یهویی طی یک صدم ثانیه مثل یه پلنگ طرف نرده ها دوید و بی هیچ درنگی دو دستشو به نرده ها گرفت و خواست جست بزنه که بهش رسیدن و گرفتنش...صدای جیغ های منو و خواهرش و فریاد یکی دو نفری که اونجا بودن به صدای گریه قاطی شد...
چرا نگرانش شدم؟چرا جیغ زدم؟
چرا هنوزم نگران تقلا ها و اصرارشم؟
+باشه...قبول ...راحت میشم...بزار بریم ...راهیمون کن ...یجایی که ندونیکجاست ...یجایی که از زندگیمون پاک بشی ...من باشم و بچم ...خودتو ...همه دارو و دستتو از زندگیمنو بچم پاک کن ...میبخشمت...همه چیو فراموش میکنم...تو هم بعدش همه چیو فراموش کن ...ذهنتو برگردون به دو سه سال قبل ...نه نارایی بوده نه نایونی...یکاری کن اگه بخوامم دستم بهت نرسه ...بهم قول بده...منو این بچه بربم بخش فراموش شده های ذهنت...اینجوری میبخشمت...میبخشمت و میرم...میرم بچمو بزرگ میکنم...خوب بزرگش میکنم...قو...
_نارا...(تو دستای محافظش اسیر بودو و با چشمای اشک زده وشرمنده بهم نگاه کرد)اون بچه دنیامه ...جونمو میدم ...ولی دنیامو نمیدم ...نمیتونم بزارم ازم دورش کنی...
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...