part7🖤

70 11 3
                                    

چند روز بعد

_مامان...این حرفو نزن...من مراقب خودم هستم...
صدای مادرش پر از بغض بود...
+دو هفته پیش اومدی!هنوز نیومدی...من میشناسمت...یه مشکلی داری که نمیخوایی باهام چشم تو چشم بشی...
خواست دستشو روی صورتش بکشه که ماسک ورقه ای روی صورتش مانعش شد ...
_چشم...میام...امشب میام...
+نور چشمامی پسرم...بیا ...غذای مورد علاقتو درست میکنم...
_مراقب خودتون باشید...
گوشیشو کلافه قطع کرد ...حس ششم مادرش واقعا شاهکار بود...توی این چند روز کوتاه حسابی حال دلش دگرگون شده بود...حالا فکر و ذهنش توی تمام مدت کارش شده بود "نارا"و بخش دیگه ذهنش رو این تغیر افکار از سمت نایون به سمت نارا پر کرده بود...شرایط اسفناکی بود...
امشب قرار بود نارا رو ببره بیرون اما بغض مادرش پشت تلفن برنامه رو کنسل کرد...
شماره نارا رو با یدونه استیکر ذخیره کرده بود...استیکر علامت سوال قرمز رنگ!...این وسط چه حسی داشت؟نمیدونست!...
نارا تقریبا سریع جواب داد...
+بله اوپا...
_خوبی؟چیزی خوردی؟
+هوم...خوبم...داشتم یوگا کار میکردم زنگ زدی...
_خوبه...دوستش داری نه؟(لبخند ملیحی روی صورتش بود)
+عاشقشم...خیلی بهم ارامش میده...راستی...کی میایی؟من انقدر ذوق دارمممم...
_آاه...نارا...
+چی شده؟!
_من خیلی شرمنده ام...مامانم زنگ زد...باید برم خونه...
+آیگو...باشه!برو ...حتما برو ..‌جرا عذر خواهی میکنی!
_میخواستم بگردونمت
+برو بابا...حوصلتو ندارم...خوشبگذره...

نارا گوشی رو قطع کرد...اما هوسوک بغض صداشو قشنگ حس‌کرد!...
دوباره شماره رو گرفت و اینبار کمی‌طول کشید تا جواب بده ...همونطور که حدس میزد...صدای نارا لرزون بود!
+چی میگی دوباره!؟
_گریه کردی؟
+نه!!!(تند و تقریبا بلند گفت!)
_اوووو...باشه فهمیدم!...من بهت قول میدم ...هر چقدرم دیر وقت شد ولی از خونه که اومدم بیام پیشت خب؟
+دیر وقته ...خسته ای فردا باید بری سر کار...
_بحث بسته شد!!!
.
.
.
.
ماشینشو توی خیابون پارک کرد و بطری های ابجو رو برداشت...کمی دلش پیاده روی میخواست ...حالا که وظیفه شناسی کرده بود و به مادرش سر زده بود حس بهتری داشت...
برق تند ماشین ابی رنگ...اونم رو به روی خونه نارا چشمشو زد!...حتی پلاک دقیق ماشین رو هم میشناخت اونقدر راجع به این ماشین و صاحبش تحقیق کرده بود که چشم بسته میتونست شجرنامه ش رو از بر بگه!!!حس هایی که سراغش اومده بودن...حس ترس!دلهره!غم!ناراحتی!اضطراب و نگرانی بود...به قدماش سرعت بخشید دلخوشیش این بود که نیروی امنیتی چیزی بهش گزارش نکردن پس اتفاقی نیوفتاده!!!!
جسم سیاه پوشی رو کنار ماشین ابی رنگ دید...محافظه کارانه ماسکشو روی چهره معروفش کشید و قدماش رو با احتیاط تر برداشت...
صاحب ماشین ...مین وو...همون دوست پسر سابق نارا رو شناخت...از روی همون عکس هایی که برای تحقیق براش اورده بودن...سرپا نشسته بود و به ماشینش تکیه داده بود...ارنج هاشو روی زانو هاش گذاشته بود و دستهاشو بهم گره زده بود و روی دهنش‌گذاشته بود...چشمای اشک زده و قرمز حتی توی  نور کم رمق‌کوچه معلوم بود...این ادم مست نبود...اما غمگین بود و اشک ریخته بود...
هوسوک کلاهشو کمی پایین تر کشید و سعی کرد تن صداشو بم تر کنه...
_ببخشید...شما...اینجا چیکار دارید؟!
مین وو از جاش بلند شد و پشت لباسشو با دستش تکوند...
×به شما ربطی داره؟!
هوسوک از بی ادبی مرد رو به روش جا خورد...
_بله!...اینجا خونه دوستمه...
مین وو هم متعاقبا یکم جا خورد...
×د...دوست پسرشی ...
ناگهانی و بی فکر گفت!
_بله!!!!
مین وو دستشو کلافه در دهنش گرفت دستی که ساعت فلزی و حلقه نقره ای داشت...
هوسوک توی ذهنش داشت فکر میکرد که نارا نمیبینه مگرنه خیلی ناراحت میشد!...
دستشو روی دهنش گذاشت و به سمت ماشینش چرخید...معلوم بود چشماش دوباره پر اشکه...
×خوبه...خیلی خوبه...باشه...اره ...
حال این مرد...بَد بود....حال مین وویی که جلوی هوسوک وایساده بود...بَد بود...
هوسوک اهسته نزدیکش شد...
_چرا گریه میکنی!؟
مین وو...مردونه بغض ترکید و دوباره با پیراهن سفیدش تکیه به ماشینش نشست...
دستش روی صورتش بود و عمیق گریه میکرد...
گریه ش دردناک بود...
هوسوک هم بی اختیار رو به روش نشست...
×امروز...فهمیدم زنم بارداره...(عمیق تر گریه کرد)
از گریه ش هوسوکِ احساسی هم بغض‌کرد!...
_خب...این که خبر خوبیه...
×یهو...یهو...یادم اومد که نارا عاشق بچه ست...یعنی...من یهو یادم اومد...نارا رو ...که ولش کردم ...من نارا رو دوستش دارم ...داشتم ...خیلی زیاد...الان از خودم متنفرم که دارم با علاقه به همسرم نگاه میکنم در حالی که نارا اینجا تنها و بی کسه...
_بی کس‌نیست...من هستم...
مین وو با کف دست اشکاشو پاک کرد...
×دوستش داشته باش...خواهش میکنم بهش عشق بده ...اونقدری که لایقش بود و من بهش ندادم ...نارا همون دختریه که میشه بهش تا ابد تکیه کرد...حتی اگه نبینه ...
_اره...نارا خیلی خوبه...
×تاحالا مریض شدی و نارا پرستارت باشه؟
_نه
×تاحالا جلوش گریه کردی و درد و دل کردی؟
_نه
×تا حالا بهش از ته دلت عشق ورزیدی و بعد بشینی به چهره پر از لبخندش نگاه کنی؟
_نه...
×میشه دوستش داشته باشی؟...
سکوت....
×دوستش داری دیگه نه؟
سکوت...
×نارا آبه ...روان...پاک...شفا دهنده...آلودش نکن مثل من ...تقاصشو بد پس میدی اگه اذیتش کنی...
چند لحظه بعد بلند شد و سوار ماشینش شد و بی سرو صدا رفت...
هوسوک تا اونجایی که از کوچه بیرون رفت نگاهش کرد و بعد هم اهسته پله هارو بالا رفت ددحالی که این جمله توی ذهنش بود...نارا آبه...

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now