ششمین شبی بود که کنار همدیگه بودن...نارا فردای اون روزی که نالیده بود از غم ندیدن صورت لوبیا کوچولو،دوباره شاداب شده بود و همه چی رو فراموش کرده بود !انگار جدا میخواست از فرصتش استفاده کنه و از همه چی لذت ببره!..کل روز رو حرف زده بود و خندیده بود!حتی گاهی هم چرت و پرت میگفت!مثلا از این میگفت که اگه مریخی بودن چه شکلی میشدن!!!
هوسوک خوشحال بود که ماجرای شب قبل رو فراموش کرده بود!...
حالا هم زیر نور چراغ داشت بخشی از موهای نارا رو افریقایی میبافت!...
نارا سرشو بیحوصله از زیر دستش کج کرد و اونو روی پای هوسوک گذاشت..
+بیا...اینجوری بباف کمرم درد گرفت
_ببخشید عزیزم حواسم نبود ...حوصله نداری نه؟
+چرا...حوصله دارم
هوسوک خندید...
_وقتی میگی حوصله دارم یعنینداری!...بیا بخوابیم!
دست برد و چراغ رو خاموش کرد و نارا رو توی بغلش کشید و دراز کشید...
نارا دستشو اهسته روی گونه هوسوک گذاشت ...
+ازت ممنونم...
_بابت؟
+همه چی!...
نارا قبل از اینکه هوسک جوابی بده خودشو بالا کشید و بوسیدش!... زیاد طولانی نبود اما کوتاه هم نبود!!!!
همون نیمچه بوسه چه به روز هوسوک اورد!...دلش اب شد از این هدیه ...لبخندی زد و دستشو جتیی بین فک و گردن نارا گذاشت ...
_آخ ...چقدر عسلی بود!
خواست جواب بوسه رو بده که یهویی یادش اومد توی چه شرایطیه!...نارایی که در اینده میفهمه همه چیو و یادش میاد حتی بعد بارداریش هم هوسوک از کارش پشیمون نبوده و کماکان باهاش رابطه داشته!
معذب شده عقب کشید...
_بیا بخوابیم...
نارا انگاری امشب شیطنتش گل کرده بود!...
با صدای اهسته گفت...
+دلم برات تنگ شده...
و بعد هم دوباره هوسوک رو بوسید که هوسوک بدون فکر سرشو عقب کشید!...
نارا یکم مبهوت شد...اما باخودش فکر کرد که اتفاقی بوده و توی تاریکیچیزی ندیده!!
دستشو اروم زیر پیراهن هوسوک سر داد و روی کمرش دست کشید...
+خسته ای ...چند روزه رانندگی کردی...برای لوبیا مشکلی پیش نمیاد...
هوسوک حرارت بدنش بالا رفته بود اما دلیل منطقی ای برای عقب کشیدن داشت و همینکار رو هم انجام داد...دست نارا رو از زیر پیراهنش بیرون کشید درحالی که ضربان قلبش بالا بود و چیزی نمیتونست بگه...
نارا اینبار کمی معذب شد!...فکر میکرد توی این جند روز حسابی به لی نزدیک شده !
+داری پسم میزنی؟...چرا؟!؟...
_خ...خطرناکه...برای بچه...
+خودتم میدونی که اینجوری نیست!...
هوسوک هیج وقت فکرش خوب کار نمیکرد!هیج وقت!اولین فکری که به ذهنش میرسید رو به زبون میاورد!...اولین فکرش هم برگرفته از فیلمی از سینمای بالیوود بود!!!!!!!
به صداش اندکی شکایت ریخت!
_همین چیزا برات مهمه؟!فکرت همش توی همین چیزاست؟یکم شرم و حیا داشته باش!ما هنوز حتی ازدواج هم نکردیم!...
این عینا دیالوگیبود که توی فیلم شنیده بود!عینا همونو تکرار کرد!...
گرمی نفس های نارا که به گردنش میخورد یهویی قطع شد!
این باعث تعجبش شد!...این چه حرفی بود که از دهنش در اومد؟!این چه حرفی بود که به نارا گفته بود؟!؟
فکر میکرد که نارا الانه هاست که زیر گریه بزنه!چون حتی نفس هم نمیکشید!...
_وای!نارا...نارا جان ...ببخ...آااااااااااااا...
صدای فریاد بلندش توی کابین ماشین پیچید!...
هیچ وقت از این ناحیه ضربه نخورده بودو حالا اشک به شدت توی چشماش جمع شده بودن و دردی مرگ اورد توی کمرش و زیر شکمش پیچیده بود...جوری که توی خودش خم شد و نفسش رو حبس کرد!...دندوناشو با درد روی هم فشار داده بود و نفسشو با زور از بین دندوناش بیرون میداد!...
نارا نانردی نکرده بود و با زانوش بین پای هوسوک رو هدف قرار داده بود!...حالا هم بی توجه به درد و ناله هوسوک نشسته بود و با طمانینه موهای بافته شدشو باز میکرد و چهره ش حسابی از خودرای بود!!!
هوسوک حتی نمیتونست حرف بزنه!تقریبا مرگ رو به چشم دید!...
+من که همش فکرم توی اینجور چیزاست! تورو عقیم کردم فکرت تو اینجور چیزا نباشه که قشنگ مکمل هم باشیم،یه بچه داری برات کافیه!
بعدم دست کشید و بالششو اون سمت ماشین کشید و پشت به هوسوک خوابید!
هوسوک به پشت خوابید و پاهاشو کم کم دراز کرد و پشت هم نفس های بادرد میکشید!...حتی میترسید دستشو اون سمت ببره!نارا مثل یه ببر حمله کرده بود و حالا هم اسوده اون گوشه خوابیده بود!البته حقش بود!درس بزرگیبود که روی حرفاش قبل از اینکه از دهنش در بیاد فکر کنه!!!!!
YOU ARE READING
Dark look | نگاه تاریک
Fanfictionنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...