زنگ صدای تیزش توی گوشم موند ...
حتی بعد از صدای در ...
حتی بعد از اینکه دویدم پشت پنجره و تا وقتی که در از در اصلی رفت نگاهش کردم...
آیا وقت این شده بود جدال رو با خودم شروع کنم؟...
.
آنجلا بچه خیلی ارومی بود ...ارومِ عجیب!...اینو پرستارش میگفت...میگفت فقط برای نیاز های اولیه ش گریه میکنه که یه نوزاد هر ده دقیقه یکبار یک نیاز اولیه داره!!!
اوضاع بخیه هام رضایت بخش بود!
اوضاع خودمم!
تر و تمیز و سالم بودم!
از کیفیت زندگیم بسیار راضی بودم!و مگه میشد که راضی نبود؟
مگه میشه وضعیت بخیه نا مطلوب بود وقتی پنج روز تحت مراقبت وی ای پی بیمارستان هانول بوده باشی؟
یا مگه میشه شیر بی کیفیت به نوزادت بدی وقتی فقط در حال استراحت و خوردنی؟...
غذای با کیفیت و صد در صد تجملی!...
یه ملکه بی کم و کاست بودم!...
اما...
ملکه یه اما ی بزرگ داشت !
یه چیز به نام غرور!...
یه غرور که خورد شده بود و غرور خورد شده هزار بار خطر ناک تر از یه غرور معمولیه...
چندشوار ملکگی میکردم!...
بچمو به پرستار سپرده بودم و حکم کرده بودم توی اتاق خودم جلوی چشمم ازش چشم برنداره!
مارین به جمع خدمتکار ها اضافه شده بود و انگار عصای دستم برگشته بود ...گرچه مارین ساکت تر شده بود و شتید یکم هم دلگیر !...مهم نبود!...
+اونجوری نه...کشیده تر بشه...یه موج مد روز ...
مارین چشمی گفت اتو موی داغ را با زاویه گرفت تا فر مد روز به موهای بلندم بده!
از توی اینه به انجلا و پرستارش نگاه کردم...
+گفتی پوسته های رو لپش طبیعیه؟
_بله خانم...جای نگرانی نیست...
صدامو کمی بالا بردم
+این دختر کجا موند!؟...
خدمتکار جوان خونه از توی اتاق لباس بیرون اومد...زیادی برای خدمتکار بودن خوشگل بود...یادم باشه عذرشو بخوام!(مگه کی هستم که عزل و نصبمیکنم!)
_این یکی خوبه خانم؟
از توی اینه نگاهی به لباس توی دستش انداختم
+اینا سلیقه کی بوده!؟
_یه طراح لباس از امریکا مسئول اینجا بوده ...
(نمیتونستم خرده بگیرم!)
+خوبه...همین که دستته...امادش کن بپوشم...
مارین کمی سمت گوشم خم شد
_مگه نگفتین بیرون نمیرید از اتاق؟پیراهن کرپ سرخابی برای چی میخوایید بپوشید!
راست میگفت!...
+ولش کن!..(یعنی وقتی برمیگرده خونه هپلی باشم؟...مگه کیه؟خب هپلی باشم!... جلوی دوستاشم هپلی باشم؟...بخاطر تیپم یوقت خجالت نکشه!؟...خب بکشه..نه...یعنی ...چیزه ...اه)
+بیارش...همونو میپوشم...
تقریبا از ساعت نه شب اماده اماده با پاشنه بلند توی خونه رژه میرفتم...البته بخشی از رژه هام پر از حسرت بود...قدم های هدف داری که مقصدشون دیوار و ستون نیست!...کفش های پاشنه دار سرخابی با همون پیراهن کرپ خوش دوخت ارمانی به رنگ سرخابی!...
موهامم مد روز موج دار کرده بود و با گیره الماس نشان فرق کج رو مهار کردم
حتی تن انجلا هم بادی سرخابی دخترونه ای کرده بودم...حرکاتم خیلی جلوی خدمتکار ها که مشغول اماده کردن لوازم پذیرایی بودن مضحک بود...
ساعت از ده کمی گذشته بود...
صدایی از توی حیاط شنیدم...عین صدای همهمه و خنده...
پشت پنجره نرفتم!
اجومای اشپز و خدپتکار سینی های فینگر فود و خوشمزه جات رو داشتن از در بیرون میبردن...
صدای زن هم میومد!
رنگمیکم پرید ...دختر اورده بودن با خودشون؟...
همهمه قطع شد و کسی از در تو نیومد!...یعنی چی!؟
به تلفن خونه زنگ زد و پرستار انجلا رو توی کریر گذاشت و سمت در رفت ...
من چی؟...یعنی چی؟...داشت منو قایم میکرد؟...
عین بچه ها بغض کردم اما بروز ندادم...اما قسم میخورم دخترک خدمتکار از بغضم پوز خند زد ...پوزخندش مهم نبود...
+حیاط سرد نیست؟...
_رفتن کلبه پشت ساختمانه...با شومینه دورهمی میگیرن...
اهای پر بغضی گفتم و روی مبل نشستم...
برق کفشتی سرخابیم چشممو زد..
ناخن لاک هوردمو توی دهنم کردم و پوست اضافشو جویدم...
منو قایم کرد...خجالت میکشه منو نشون بده...
چرا نکشه؟...توی این چند روز اینجا حسابی ادا اصول در اوردم...
انجلا شیشه شیری همراهش داشت و برای همین حتی بعد از یکساعت نیورده بودنش...
دلم براش تنگ شده بود...
کی؟...اهم..خب...انجلا...اره انجلا ...
اجومای اشپز رفت خونش...
مارین سرگرم بود برای خودش و دخترک خدمتکار هم همراه پرستار رفته بود خونه...
پر از حس بد از در خونه بیرون رفتم...
هوا سوز داشت و سرد بود..پوست بدنم دون دون شده بود ...
نمیخواستم برم اما یه نیروی عجیب منو پشت ساختمون میکشوند...
صدای خنده هاشون حتی تا اینجا هم میرسید...صدای خنده چند تا زن هم بود...حالا من چرا بغض کرده بودم؟...
چند تا فاحشه بغضکردن داشت؟...
خراب های هرز!
بچه منو برده لای اینا...
نور نارنجی رنگی از پنجره کلبه روی چمن ها افتاده بود...
نتونستم به خودم غلبه کنم ...اروم و پنهانی پشت پنجره رفتم...اول با نگاهم دنبال انجلا و هوسوک گشتم...انجلا روی راحتی نزدیک شومینه خواب رفته بود...(دختره ی...)چقدر هوا سرد بود!
داشت کارت بازی میکردن...
زیاد بودن...صدای خنده هاشون کنترل شده بود !...
اصلا دلم نمیخواست به زنا نگاه کنم...
یهو با هوسوک چشم تو چشم شدم!
آخ چه لحظه خفت باری!
مثل اهو فرار کردم...
دعا میکردم نیاد دنبالم
خدا لعنتم کنه چه غلطی کردم...
بیست متر از کلبه فاصله گرفتم که صدای در کلبه اومد و صدام زد...
به زشت ترین حالت ممکن کفشم توی چمن گیر کرد و پخش زمین شدم...
مچ پام رو با درد گرفتم و با خفت سرمو پایین انداختم موهام جلوم ریخته بود خداروشکر کسی گریمو نمیدید!...
پاهای برهنش تو دیدم قرار گرفت...وااای وای...چقدر خجالت اور...اه اه اه ...لعنت...
_نارا؟...اینجا چیکار میکنی؟...(خم شد و خواست صافم کنه که به شدت زیر دستش زدم و سعی کردم بلند شم! در همین حین اشکام از خجالت و غرور خورد شدم پایین میچکید!)
صدای یه زن اومد
×هوبیا...حالش خوبه؟
بدتر از این نمیشد!...
همشون دم در کلبه وایساده بودن!!!
لنگ زنان با سرعت هر چه تمام تر صحنه رو ترک کردم!...تند تند اشکامو پاک میکردم و لنگ میزدم تا خود ورودی!
دنبالم میومد و هر بار اسممو صدا میزد!...
ترکیب لنگ زدن و راه رفتن با یه کفش اونم پاشنه بلند!حسابی زشت بود...
توی اتاقم رفتم و درد محکم کوبیدم و روی تخت نشستم و بلند زیر گریه زدم...
چقدر خوب که عین گاو درو باز نمیگرد بیاد تو!...از پشت شیشه مشجر در اتاق میدیدمش که وایساده پشت در...
_میدونی هر وقت گریه میکنی چه تصوری میکنم؟
(حتما میخواست بگه یه بوزینه داره فین فین میکنه!)
_تو تصوراتم یه رشته مروارید بلند و سفید پاره میشه...این دونه های مروارید یکی یکی پشت هم میوفتن رو زمین....حسم به اشکای تو عین همون مروارید هاست...
در جا خفه شدم!!!
اصلا نفسم موند تو سینه...چشمام دوباره پر اشک شد...دلم غنج رفت...دوباره بغض کردم!...عین دلبری شدم که به دلِ دلدارش ناز داره!!!...
+چرا اومدی؟...میخوای بیشتر خجالت بکشم؟....برو ...برو پیش دوستات...
سکوت کرد...دیدم که هنوز به در چسبیده بود...
_سرخابی تنت بود...با انجلا ست کرده بودی؟
بلند و تند گفتم "نه!"
_پاشنه بلند پوشیده بودی
+برای تنوع...
_نزاشتی صورتتو ببینم ولی شک ندارم عین گل رز شده بودی...
کاش انقدر از این حرفای لعنتی نمیزد...داشت دیوونم میکرد!
+برو گمشو...قاتل بدبخت(چرا این حرفو زدم؟...چرا انقدر تلخ بودم؟چرا باید میرنجوندمش؟چرا منی که ته درم میدونستم قاتل نیست باید اذیتش میکردم؟چرا باید کسی که اینجوری نازمو میخره و اینجوری منو نگین انگشترش کرده اینجوری عذاب میدادم؟...لعنت بهم...لهنت بهت نارا...)
دیدم که کمی از در فاصله گرفت...میخواد بره؟...ناراحت شد؟...
_تو برای امشب حاضر شده بودی ..نه؟
دوباره روی خجالتم دست گذاشت!
+نه نه نه ...گمشو میگم...
_من فکر کردم برات ایجاد مزاحمت میکنیم ...فکر کردم از هیچ کدوممون خوشت نمیاد...
+خوشم نمیاد
_الان افتخار میدی همراهم بیایی؟...
(اخرین کاری که تو دنیا انجام میدادم!!!مثل بچه ها بیاد منو ببره تو جمعشون!اصلا!!!ابدا!!!عمراااا!)
+برو گمشو جانگ هوسوک...گمشو(داد زدم!)
_مگه میشه میزبان خودش نیاد مهمونی؟
+میزبان دعوت نشده(رو دهنم دست گذاشتم که هی الکی بازش میکنم!)
_کی جرعت کرده به میزبان چپ نگاه کنه؟...کی جرعت کرده به صاحب این خونه اخم کنه؟...کی به خودش اجازه داده صاحب قلب منو برنجونه؟...
(من؟...یه مرده تمام عیار!...
صاحب این خونه؟!؟؟...اون مهم نیست...صاحب قلب؟...با بغض کودکانه ای بی اراده گفتم)
+تو...
دستگیره در رو اروم پایین کشید...
قاب در قامتش رو قاب گرفت...اون با لبخند همیشه گرمش...با لبخند همیشه مهربونش...خدا لعنتت کنه که انقدر مهربون نباشی...
یادم اومد که نایون میگفت عین خورشید مهربانه!...از یاد نایون و اینکه اونم این لبخندشو دیده وقیحانه به خواهرکم حسادت کردم و ازش نگاه گرفتم...
پاهاشو جلوی خودم دیدم...
دسته موهام رو دقیقا عین صبح روی شونم انداخت ...
_به نظر من ...کسی که ابریشم رو توصیف کرده هیج وقت نتونسته موهای تو رو لمس کنه...
(ذهنم رفت به روز های گذشته...به دسته ضخیم موهام توی دستای مین ووی مست و رفتار وحشیانش با جسمم...فکر میکردم این چیزا توی داستانا باشه ولی حالا چه عجیب بود که لمسش میکردم...)
سرپا جلوم نشست
رو برگردوندم تا صورت سرخمو نبینه...
_فکر کردم ناراحت میشی اینجارو شلوغ کنم
+البته که ناراحت میشم
_حالا میشه ناراحت نشی با من بیایی تو جمعمون؟
+نه...اگه اونجا جایی داشتم...(دهنمو بستم!)
_تو جات توی قلب منه
(لپام حرارت متساعد میکردن!)
+بسه انقدر از این حرفا نزن...(متوجه شدم لباسم خیس شده!...دست روی سینم گذاشتم تا استتارش کنم!...آنجلا گرسنشه...)
+پاشو برو...برو بچه گرسنشه...(به خودم لرزیدم...یه بچه از این مرد داشتم که میگفت صاحب قلبمی و اشکات مرواریده و موهات نرم تر از ابریشم!)
_یه لباس سرخابی راحت تر برات پیدا کنم بپوشی بیای؟...
(فهمیده بود لباسم خیس شده...چه خجالت اور...)
+جلو دوستاتتتت(طعنه زدم)و اون دخترای مهمونتون...خجالت میکشم...
باز خندید...کاش میشد اون دندونای یکدستشو تو دهنش خرد کنم!...شایدم گوشه لبشو ببوسم وقت خنده...لعنت بهت نارا...کنترل افکارتم از دستت رفته...
_اصلا اونا اومه بودن شما رو ببینن...انجلا بهونه بود...
فاز مادر دلسوز بهم غالب شد
+آخی...دخترکم...دلت میاد؟...یه ریزه است ...(دستامو کنار هم گرفتم جلوم...صحنه شوم اینکه همینجوری بالای نرده ها گرفته بودمش برام زنده شد)
لبخندم جمع شد...دستامو رو هوا خشک شد..اونم لبخندش جمع شد و با دوتا دستاش دستامو گرفت و پایین اورد و بعد هم ازم زود نگاه دزدید و بلند شد...نگاهش وحشت توش داشت...
_ه...هودی سرخابی داری؟...
ساکت به دستای خالیم خیره شدم...اگر انجلا گریه نکرده بود انداخته بودمش...
_این تو هودی سرخابی نیست...وایسا...(بیرون رفت و چند لحظه بعد برگشت)
_بیا...این برای منه...یبار فقط تنم کردم(به هودی نگاه کردم...چه خوب که یکبار تنش کرده...چه پرو افکارمو راحت میگم...)
ساکت از دستش گرفتم و بلند شدم وایسادم داشت میرفت بیرون ...
+وایسا...(موهامو روی شونم ریختم)زیپ اینو باز کن
از توی اینه نگاهش کردم ...پشتش بهم بود ذره ای تکون نخورد...ذهنم اونقدر غمگین بود که به حرکاتش فکر نکنم ...
گوش هاش سرخ شده بود،اروم برگشت ...دست توی موهاش کشید دور گردنش کشید ...مصنوعی خندید زیپ رو تندی پایین کشید و رو برگردوند بعد هم گیج دنبال در اتاق میگشت و کلی سوتی از در بیرون رفت...
این مرد منو دوست داشت...نسبت بهم میل داشت ...کشف بزرگی نبود ...واضح بود!
هودی بزرگ رو جلوی خودم گرفتم...بی اراده نزدیک بینیم گرفتم ...بو نمیداد...کاش به خشکشویی نمیداد لباساشو...
رژ لبم رو پاک کردم و برق لب ساده ای زدم
گیره رو دراوردم و موهامو توی کلاه هودی چپوندم ...
امشب قطعا مست شده بودم!...جلوی چشمای متعجب مارین در اتاق هوسوک رو باز کردم و از روی میز توالتش تک تک ادکلن هارو برداشتن و بوییدم...بوی خودش همونی بود که شیشش کمتر از همه بود...
با چشمای پرو تویاینه نگاه کردم و ده تا پاف روی خودم خالی کردم...دلم میخواست!...من صاحبقلبشم ،ملکه خونشم ،کی جرعت داره بهم چپ نگاه کنه؟....این لبخند خبیثم دوست داشتنی بود! وقتی جلوی در منو دید و نفس عمیقی که کشید و نگاه پر از تعجب و لبخندی که بهم انداخت!...در کل ...خوب بود...دوست داشتنی و گرم!...مثل جمعشون!...جمعی که گرم بود و صمیمی...جمعی که موظف بودن ساعت دوازده به خونه برگردن چون پرستار های بچه هاشون!!!!!!!!!!!!ساعت دوازده به خونه میرفت!...عجیب ترین مقوله های قرن رو من به چشم میدیدم!...پسری که خودش و رفتارش دست کمیاز بچه ها نداشت دوتا بچه قد و نیم قد داشت
و عجیب تر !اون پسری که خنده های عجیبی داشت و شخصیت کیوتی از خودش توی عموم نشون داده بود یه مرد جا افتاده بود که شور وشوق خاصی داشت و نگاهش به همسرش!!!خاص بود!یه حالتی توام با اطمینان!...انگاریکه تکیه گاهش زنش باشه!...خانم متینی که چال گونه قشنگی داشت!...
هوسوک برای اینکه یخم باز بشه به یکی از خانما اشره کرد و گفت میشناسیش!...
همون خانم دوستش بود...یادمه حامله بود...
صداش البته اشنا بود...
نگاه خاکستریش پر از شیطنت و زنانگی بود...البته ...غم ته نگاهش انکار نا پذیر!...
من از همشون بد رفتار تر بودم!...با بزرگواری و صمیمیت منو پذیرفته بودن
اما من ساکت و مغرور انجلا رو زیر هودیم(!)کرده بودم و بهش شیر میدادم...
حس میکردم سکوت جمعشون بیشتر شده ومنتظرن من یکم همراهی کنم اما من رفتارم بدتر از این حرفا بود!
ماهزاد خانم!!!...
همون خانم چشم خاکستری ...به زبان دیگه ای با ابرو های بالا افتاده یچیزی گفت...
خانمی که اونطرف تر بود لبش رو گاز گرفت و سعی کرد خندشو کنترل کنه...
زیبا روی جمع(همون بچه ای که دوتا بچه داشت!)
اون هم انگار فهمید!...
اول به همسر خودش تشر زد و بعد هم به ماهزاد...
ماهزاد انگار ازش هیچ کس حساب نمیبرد براش زبون در اورد...
جمع ساکت شد...
مجرد ها قبل از حضور من حتی پشت پنجره کلبه رفته بودن و حالا بقیه هم میخواستن برن ...
توی چهره هوسوک ناراحتی بود...
من باعثش بودم؟...
اره...من در جواب حرفای دوستاش طعنه زده بودم و دست آخر بی اراده یه قاتل هم از زبونم خارج شد...
همشون از همون موقع نگاهشون جبهه دیگه ایگرفت...
علنا من دیگه مخاطب حرفاشون نبودم...یه موجود منزوی طلبکار شده بودم اونجا...
با این وجود هوسوک هر لحظه منو مخاطب قرار میداد ...میفهمیدم نمیخواست حس انزوا کنم
و این حرفی که ماهزاد زد و معنیشو نفهمیدم کافی بود تا پرونده امشب رو کامل کنم!
انجلا رو روی مبل گذاشتم و سکوت رو شکستم...
+مگه از چیزی میترسین اجوما که به یه زبان دیگه حرف میزنین؟(رسمیحرف میزدم!)
جمع ملتهب شد!...هوسوک برآشفت و اسمم رو صدا زد...هشدار دهنده نه!ملتمس!
دوتا خانم دیگه از پشت سر ماهزاد با التماس علامت میدادن که بس کنم!...
مگه این زن چی بود که همه اینجوری داشتن بحث رو عوض میکردن؟...
بر خلاف انتظارم حرصی نشد...خندید...
شوهرش یه نگاه عجیب بهم انداخت...
×اجوما...اجوما...معلومه روزا خیلی میشنویش که بهش عادت کردی نه؟
بهم گفت اجوما ؟...
چند نفری بهش گفتن دنباله بحثو کوتاه کنه!
اون بهم گفت اجوما؟!؟
+هوی!...میفهمی چی میگی؟!...
×تو چی؟میفهمی چی میخوری؟
(چه ربطی داشت؟!یعنی چی چی میخورم؟!من که چیزی نمیخوردم!...)
+چ...چی میگی...چیزی نمیخورم...
×چته؟طلبکاری؟از کی از چی؟...زندگی این پسرو سیاه کردی دوساله خنده ندیدیم رو لباش...
زود بغض کردم!...به هوسوک نگاه کردم...من زندگیشو سیاه کرده بودم؟!
_ماهی ...چیزی نگو...
یعنی چی چیزی نگو؟...مگه ...مگه اینایی که میگفت واقعیت داشت که هوسوک میخواست چیزی ازش بازگو نشه؟...چرا دلم میخواست بگه که اینطوری نیست؟...چرا میخواستم بگه که من کنار نارا و دخترم خوشحالم؟...چرا نگفت؟...
خودم رو جلوی اون همه ادم تنها حس کردم...اونهمه چشم روی من بود و من مثل گربه ای ته قفس که حس خطر کرده ...
دوباره به هوسوک نگاه کردم...همه جا ساکت بود...میخواستم بهش پناه ببرم...ولی سرشو پایین انداخته بود...یعنی که حرف دوستام راسته!تو کانگ نارا ...زندگیمو سیاه کردی ...
کاش صدام نلرزه...ولی لرزید...
+اون....اون...
دوباره صدای اون زن منفور بلند شد...کاش خفه میشد...
×اون چی؟...ازت حمایت میکنه تو هم افسار انداختی گردنش
_ماهزاد
×چی؟...حرف بزن احمق...بگو چقدر بیچاره شدی...بگو چقدر فشار رو تحمل کردی بگو نمیتونی درست بخوابی چون همش کابوس میبینی داره بچتو میندازه پایین!...
مبهوت به هوسوک نگاه کردم ...همه میدونستن میخواستم با بچم چیکار کنم؟...هوسوک کابوس میدید؟...بابت انجلا؟...منم ناراحت بودم...من..من توی حال روحی خوبی نبودم...من...عشق و امیدمو از دست داده بودم ...چرا کسی به اون توجه نمیکرد؟...
همه بلند شده بودن...جمیع سرشونو پایین انداخته بودن و تک و توک بهم خیره بودن...
نفسام تند شده بود...از هودی تنم و عطرش دلگیر بودم...خیلی زیاد...
خب ...من حق نداشتم؟...لابد نداشتم!...
اشکی از چشمم پایین افتاد که با استین هودی شکارش کردم...
اهسته اسممو زمزمه کرد...
_نارا...
+من...(صدام میلرزید اما میخواستم حرف بزنم!)من...عشقمو از دست دادم...(صدام شکست!)...به یکی دلبسته بودم از دستش دادم...با تمام احساس صادقانم...من...یه اسباب بازی ساده بیشتر نبودم...یه وسیله بزای ارضای حس عذاب وجدانش که بعد از سر اجبار تحملش کرده ...به هر نحو!...یا لطف کرده منو بچمو نگه داشته...یا تحمل کرده ،تویی که راجع به من حرف میزنی...ماهزاد خانم...من توی هیچ نقطه از این بازی نارا نبودم...همیشه خواهر نایون بودم...حتی شما هم منو خواهر نایون میدونین..شم....شما درست میگین...منم که زندگیشو سیاه کردم...من...(خواستم با صدای رسا و بلند بگم!...بگم از تمام دلتنگی ها و تنهایی هایی که کشیدم...بگم از رنج عمیق اولین واخرین با هم بودنمون از اینکه به یاد خواهرم با من بوده ...ولی...ولی نمیخواستم ناراحت ترش کنم...امشب خیلی اذیتش کرده بودم...)دهنم رو با بغض بستم
+هیچی...خوش به حالش که شما رو داره...(سمت در رفتم)
+ببخشید مهمونیتون رو خراب کردم
_نارا...
کسی هیچ حرفی نزد هوسوک تا وسط باغ پشت سرم اومد و اسممو صدا زد ...
لحظه نایستادم اما حرفم رو زدم!
+میرم شیر برای انجلا اماده میکنم...امشب کنارت بخوابه شاید کابوس نبینی
بعد هم بدون توجه به حرف هاش توی خونه رفتم...
توی هودی گشاد و پتوی نرم تختم خزیدم و تا جایی که رمق داشتم گریه کردم...
ESTÁS LEYENDO
Dark look | نگاه تاریک
Fanficنگاه تاریک نایون،دانش اموز دغدغه مند برای کار های خیر داخل یک پرورشگاه خارج شهر با هوسوک اشنا میشه و هوسوک اون رو مسئول انجام کار های خیرش میکنه، طی این روابط هوسوک عاشق نایون میشه و نایون هم نمیخواد به احساسات هوسوک اسیب برسه پس بهش نمیگه که عاشق...