part24 🖤

43 3 1
                                    

.
.
.
سوم شخص(نارا)
یه حس شیرین داشت...
البته کمی ترسیده بود ولی خودشو جمع و جور کرد...میدونست قطعا و حتما تنها نیست!...هوسوک حتما یکیو فرستاده و نامحسوس داره اونارو ساپورت میکنه و این خیالشونو جمع تر میکرد!...
کریر انجلا رو روی زمین گذاشت و ادای احترام کرد به خواهرش!...حتی حال حرف زدن و گریه کردن هم نداشت!...بی روح به عکس نایون خیره شده بود ...
×آه...نارا جان!اینجایی؟
از جاش به احترام بلند شد ...
+دکتر...
×هوسوک کجاست؟
+امروز سالگرد نایونه ...اجازه داد تنها بیام...
دکتر منظور دار ابروهاشو بالا انداخت...
×شک دارم که تنها باشی!...
+قطعا یکی داره ساپورتم میکنه...شما اینجا چیکار دارید؟
×آ...یکی از دوستام....
+آاا...متوجه شدم...(چند درجه خم شد)من برم‌..خدانگه دار
دکتر فرز صداش زد
×نارا جان...(نکاه بی روح نارا رو متوجه خودش دید)...راستش...راستش حالا که تنهاییم...وجدان کاریم و انسانیم اجازه نمیده سکوت کنم و بهت چیزی نگم ...
نارا کامل سمت دکتر چرخید ...
+چیزی هست که باید بدونم؟
×خب....خب....هوسوک کامل میخواد ایزولت کنه...نمیخواد از کاراش سر در بیاری...
+یعنی چی...؟
×هر هفته پیشم میاد و ازم میخواد داروی جدیدی بهت بدم که قوی تر باشه...
نارا بغض‌کرده بود...
+دروغ میگین...
×نه نارا...نه متاسفانه..‌دلیلی داره که نمیتونم بگم ...اسرار هوسوک رو نمیتونم فاش کنم...
+خب...چرا؟چی عایدش میشه از اینکه همش گیجم؟...
دکتر با ناراحتی نمایشی عینکشو در اورد...
×من خیلی از این بابت ناراحتم نارا...اخرین باری‌که پیشم اومد گفت دارویی بهت بدم که شبا زود خواب بری و نتونی نزدیکش بشی...
نارا....در یک کلام احساس حقارت محض میکرد...شکسته بود و دلش هم مثل روحش!...
ته دلش میگفت مگه من چی‌میخواستم ازش شبا؟...جز اینکه منو زیر لباسش راه بده؟...نارا کودکانه خواستش فقط همین بود!...
+من که دیگه....(صداش شکست به وضوح)...اذیت نکردم ...
×نارا...
+قسم میخورم نه جیغ زدم...نه فحش دادم...من...من ...دکتر...یه نوع قرص هست که وقتی میخورم سردردای وحشتناک میگیرم ...چیزی نمیگم...
×میدونم...تو خیلی خوبی...مشکل از اونه ...
+چه مشکلی دکتر؟...به من بگید...حقمه که بدونم...
دکتر نگاهشو پایین انداخت
×اون دوستت نداره نارا...بارها بهم گفته بود از اینکه لمسش میکنی منزجر میشه...
نارا طعمه خوبی بود...اونقدر قرص خورده بود که گیج و زودباور شده بود...
+ولی میگه دوستت دارم...میگه...میگه عاشقتم...حرفای خوب میزنه
×بخاطر اینکه میترسه بلایی سر انجلا بیاری!...
+دکتر...من بخاطر اون این زندگی لعنتی رو تحمل کردم و بی حرف و مطیع فقط دارو میخورم...چرا...(با زانو روی زمین افتاد و گریه کرد)
دکتر خم شد روی شونش دست گذاشت...
×من کمکت میکنم...قرصاتو دیگه نخور...مخفیانه...سه روز دیگه ساعت یازده بیا همینجا...یکی هست که کمکت میکنه ...
.
.
.
.
دو تقه به در حمام خورد
_نارا..چیکار داری اون تو عزیزم؟...بیا بیرون دیگه
نارا درحالی که تا زیر بینش رو اب‌گرفته بود با چشمای سرخ به در نگاه کرد...
کمی از زیر اب بیرون اومد...
+بیا تو
"یعنی میاد؟"...
_آنجلا داره گریه میکنه...
"نیومد"
+الان میام
از توی اب بلند شد و زحمت اب کشیدن بدنش رو هم به خودش نداد...لکه های کف روی تنش بودن که حوله رو دور خودش پیچید و با موهایی که بخش بالاییشون خشک و پایینشون خیس بودن پا برهنه از حمام بیرون رفت...
قرص ها دیشب رو نخورده بود و فقط از همون یه قرصی که دکتر بهش داده بود خورده بود...
روی تخت نشسته بود و برای نارا لباس حاضر کرده بود هوسوک
_بازم حالت بد میشه؟...دیروزم دو ساعت توی حمام بودی...برات خوب نیست...
+چرا نمیری سرکار؟
یکم جا خورد...
_چند وقت فشرده بودیم...عصر و شب باید برم ضبط...
"امشب خونه نیست"
+فردا میخوام برم خانه یادبود
_چیزی شده؟...تو که ...
+دلم میخواد!
هوسوک کمی‌جا خورد...نارا عجیب شده بود!شاید دارو هاش اثرشونو از دست داده بودن!
_دارو هاتو...
+خوردم...همه اونایی که بهم دادی خوردم
تند و با چشمای اشک زده گفته بود اینو نارا!
_باشه عزیزم!!!!باشه ...چرا عصبانی میشی!؟...
+میخوام برم پیش نایون...بدون انجلا...
_چیزی شده نارا؟
نارا حوله ش رو همونجا رو زمین انداخت و برهنه سمت اتاق لباسش رفت و زیر چشمی هوسوک رو پایید!
+نه
"لعنت بهت...نگاه میدزدی؟..."
نارا شلوارک ساتنی تنش کرد و با موهای خیس و برهنه مادرزاد روی تخت به شکم خوابید
هوسوک نگاه نگرانی بهش انداخت...
پتوی نازکی روی تن نارا انداخت
+میترسی؟یا بدت میاد؟
_هوم؟از چی بترسم؟...یعنی چی؟
+هیچی...انجلا رو ببر میخوام بخوابم
هوسوک نگران به نارا کرد و در همون حین که بیرون میرفت  سر انجلا رو بوسید و زیر لب لوسش کرد! علنا یه مرد خانه دار منزوی از دوستاش و خانواده شده بود!
.
.
.
.
نارا
کف دستهای عرق کردمو به شلوار جینم کشیدم و برای بار چندم موهای مزاحم رو روی کمرم ریختم و کالسکه رو هل دادم...لعنت بهم که گفتم میخوام پیاده روی کنم!
زیر چشمی به نره غول بی شاخ و دمی که با کاپشن چرم پشت سرم راه میومد زیر چشمی نگاه کردم...خوشتیپ بود!...حتی یه کیای مشکی رنگ با سرعت حلزون پنجاه متر عقب تر کنارمون میومد!...
چجوری دست به سرشون کنم؟...
کلافه شدم از هل دادن کالسکه...انجلا هم گریه میکرد!
برگشتم پشت سرم
+هی...تو ...بیا ...(آنحلا رو از کالسکه در اوردم و دادم بغلش!)
_خانم...خانم...نباید این کارو کنین...من نباید بگیرم...خانم بچه...
کالسکه رو ول کردم و به راهم ادامه دادم...بدون اون قرصای "گوسفند کننده!"
همون خودرای بیشعور سابق شده بودم!
بعد از چند دقیقه پشت سرم نگاه کردم
ساعت ده و نیم بود...
یک نفر دیگه اضافه شده بود...کالسکه رو انگار توی ماشین گذاشته بودن و یکی بچه به بغل و یکی هم محافظ گونه پشتم میومدن...از نگاهشون میخوندم که دلشون میخواد یه تیر توی سرم خالی کنن!
نمیشد!...پیاده نمیشد برسم سر ساعت!
+با ماشین بریم...
_الان اطلاع میدم،پانزده دقیقه دیگه میرسه...
حوصله تشریفاتشونو نداشتم...سمت همون کیای مشکی رنگ تغیر جهت دادم و به حرفشون هیچ گوش ندادم!
حتی خیلی مستبدانه سه تا غول گنده رو صندلی عقب نشوندم و انجلا رو هم تو بغل یکیشون و خودمم کنار راننده نشستم...
صدای نفس هاشونم عصبانی بود!
خصوصا اونجایی که با عینک افتابیم قوطی شیر خشک رو بین زانوهام نگه داشتم و با طمانینه شیر برای طفل گریانم درست میکردم! و دستور میدادم قطعه ای از باخ بخش کنن!تیر اخر رو هم زدم!
+صدای خروس و گاو دوست داره...نیست صدای هوسوک مثل خروسه(هر هر زدم زیر خنده!)
در واقع اینا خنده های عصبی بودن!
حالم وصف پذیر نبود!گیجی توام با عصبانیت!
برای اینکه نخوان دنبالم بیان خودم تنها رفتم تو خانه یادبود!
استرس عرق شده بود و از روی ستون فقراتم و قفسه سینم میچکید...
چشمم به دکتر نجات دهندم افتاد...با ترس جلو رفتم و دستشو گرفتم
+دکتر...دکتر...خیلی روی قرصام تاکید داره.‌‌چرا من نفهمیده بودم؟...دکتر م...
_سلام!
صدای بم و جذاب و لهجه غلیظ "سلام دهنده"حرفمو قطع کرد...
نگاهم رو با شک چرخوندم...
این مرد...قطعا...یه اثر هنری از جانب خدا بود!
اب دهنم رو به سختی قورت دادم...
نمیتونستم از تیله های هزار رنگ پر از عسل چشماش نگاه بردارم...
_خانم...نارا؟...
موهای مجعدش ترکیبی از زیتونی و خاکی و قهوه ای تیره بود
_من شمارو میشناسم اما شما نه
صورت تراش خوردش مجسمه های سنگی رومی رو برام تداعی میکرد...
_وقت تنگه...(با جدیت و تند گفت!)تموم شد؟!
از جا پریدم‌‌‌...چی میگفت؟
+ب...بله؟
_وارسی تموم‌شد؟
دکتر وسط پرید
×آقای آلبرتو مارتینی...
میدونستم!از لهجه کشدار و ت های پر و تندی که تلفظ میکرد و این چهره لعنتی ...معلوم بود یه ایتالیایی اصیله !
_من میخوام بهتون کمک کنم...دکتر بهم همه چیو گفته...
کاش میتونستم حواسمو متمرکز کنم...
+شما‌‌....منو....ببخشید...‌چه کمکی؟
_شما و دخترتون...اَنجِلّا...(دلم میخواست توی حرفش میپریدم میگفتم باباش خیلی قشنگ تر میگه آنجلا!)هر دوتون...میتونم از دست اون دیو خلاصتون کنم...اون موش کوچولوی مرموز!
به هوسوک میگفت؟!...
+ب...برای چی؟
_زندگیتو دوست داری؟
به دکتر نگاه کردم..‌هوسوک با اون قرصای قوی داشت منو به دست نیستی میسپرد!
+من....شما..‌چرا به من کمک میکنین؟...
_منم...یه پدرم!...اون عوضی بارها طی سالی که گذشت پا روی دمم گذاشته...البته خودش نه...ریشه وکلای گردن کلفت اونه!میخواد پسرمو ازم بگیره...
گیج شده بودم ...پسر این مرد ...چه ربطی....
_پسر من‌‌‌...میشه پسر دوست دخترش....
.
.
.
.
حتی صدای تیک تیک ساعت هم روی مغزم رژه میرفت...تیک تاک...تیک تاک...
من دوستش دارم...خیلی...چیکار کنم؟...ول کنم برم؟...
حس میکردم یه تفاله بی خاصیتم...
یکی که دوست پسر چند سالش ولش کرده و
شیفته خواهرِ مُردش،داره به زور تحملش میکنه...
سرمو روی زانوم گذاشتم و انگشتای دستمو لای انگشت های پام گذاشتم...سردرد وحشتناکی داشتم...
جایگاهم توی این زندگی‌چی بود؟...
کجا بودم؟...
آنجلا به باباش وابسته است و علنا باباش داره براش مادری میکنه!
هوسوک هم...که تا حالا فکر میکردم دوستم داره...خب...(حتی خیالمم بغض داشت!) نداره...چیکار کنم ؟...
برای‌کی مهمم ؟...
اصلا تو دنیا جایی دارم؟..
امیدم به بچم و هوسوک بود...
حالا چیکار کنم؟...
ولش کنم برم؟...خب بچش چی؟...منو دوست نداره اونو که دوست داره...
خودم بی بچم برم؟...
اصلا کجا برم؟..با چه اطمینانی برم...
خیلی دلم داره میسوزه...چیکار کنم؟...
فکری به ذهنم رسید...جلوی چشمش خودمو میکشم...
نه بخاطر اینکه دلش بسوزه
نه بخاطر اینکه عذاب وجدان بگیره...
فقط بخاطر اینکه بعد مرگم تو خاطر یکی بمونه...از فراموش شدن میترسیدم...اگه بعد مرگ سالهای کسی یادم نیوفته چی؟...
نه نه...بمیرم کسی یادم نمیوفته...یکم که انحلا بزرگتر شد خودمو میکشم تا حداقل اون منو فراموش نکنه...تا اون موقع قرصایی که هوسوک بهم میده رو میخورم...با اون قرصا خیلی دووم نمیارم...
اما نه ...من دلم زندگی‌میخواست...دلم یه زندگی خوب میخواست...یعنی همینجوری الکی‌بمیرم؟...بدون هیج خوشبختی؟...
خب...همون خاطره مسافرت ماشین برام کافیه...بایاد اون میتونم بمیرم!...
این درگیری ذهنی انقدر ادامه داشت تا هوسوک از راه رسید...قوز کرده راه میرفت توی راهرو...بی اراده از جام بلند شدم و نزدیک تر رفتم...یعنی دوست دخترش باهاش قهر کرده که ناراحته؟...
+سلام...
خسته نگاهم کرد...میدونم هوسوک...میدونم چه بار سنگینی هستم روی دوشت ...میدونم...
_سلام عزیزدلم ...
نزدیک رفتم بغلش کنم...شاید دکتر اشتباه برداشت کرده باشه حرفاشو!
قدمی عقب رفت
_تمرین سختی داشتم...حمام نرفتم...خسته بودم...
سمت اتاقش رفت...
_امشب پرستار خونه نره بهتره...من توی اتاق خودم میخوابم...خیلی خسته ام...
بی دلیل به ناخونام نگاه کردم...لاک هامو نصف نیمه خورده بودم!
چرا هی بیشتر ثابت میشد حرفای دکتر؟...
دنبالش رفتم توی اتاقش
+یه کاری کن...
ساکش رو گوشه ای انداخت و داشت جوراباشو در میاورد
_چیکار کنم عزیزم؟
+یه کاری کن...به زندگی وصلم کن...
سنگین و غمگین نگاهم کرد...
_چیکار کنم....تو بگو...چیکار؟...
بغض‌کردم...هیچی نداشتم بگم ...هیج چی تو ذهنم نبود...
+هیچی...قرصامو بهم نمیدی بخورم؟...
دستش از حرکت وایساد...
_تو اتاق خودتن...برو الان میام...
از اتاق بیرون رفتم ...صدای بارون بود؟...داشت بارون میبارید نه؟...
صدای بارون انگار که صدای گریه ی یکی باشه!...چقدر دلم میخواست زیر بارون گریه کنم...
نفهمیدم چجوری...پا برهنه توی حیاط دویدم...روی چمن ها...
نفس نفس‌میزدم...
انگار دلم میخواست از قفس ازاد بشم ...
بی اختیار دست بردم و موهامو از حصار ازاد کردم...
اشکم در نیومد...
خندیدم...بلند و بی مهابا...زیر بارون شلخته بلند خندیدم و چرخیدم...
بی مهابا داد زدم
+یه روز میمیرم
+آزاد میشم
+میخندم
+هوسوکا
+خیلی دوستت دارم
+شبای بارونی به یادم باش
+اینجا هر شب بارون میاد
+روحم توی چمنزار خیس چرخ میخوره
+یه روز ازاد میشم
به خونه نگاه کردم...پرستار انجلا اونو پشت پنجره  اتافم اورده بود...
چند متر اونطرف تر هوسوک پشت پنجره اتاق خودش داشت نگاهم میکرد...سمت پنجره دویدم...هوا سرد بود...خیس اب بودم...
نگاه اون بارونی بود یا پنجره خیس؟
کف دستمو روی شیشه گذاشتم و خندیدم...
+میرم...میپرم...آزاد میشم و از این قفس پر میگیرم...
خندیدم...از ته دل...
خیال ازادی و پرواز شیرین بود...
خیال خنده و رویا...
خیال رقص و شادی...
خیال بوسه عاشقانه و نوازش شاعرانه...
خیال اشک...از سر شوق...
ارزوی محال و رویای دور...
.
.
.
.
نیم ساعتی بود که قرص ها جلوم روی میز بود...به همشون خیره بودم...
دلم‌رهایی میخواست...اما نه به قیمت جدا شدن‌از بچم...
قرص هارو خوردم و پرستار رو صدا زدم...ازش خواستم انجلا رو بهم بده و ده دقیقه اینجا بشینه و بعد از اینکه خواب رفتم ببرش...
خیلی وقت بود که بچم تو بغلم نخوابیده بود...
معلوم نبود چه قرص هایی هستن...به محض خوردن تاری دید میگرفتم و بعد هم بی هوش!
دو دقیقه نشد ...به صورت دخترم نگاه کردم و دوباره توی دنیای گوسفند گونه فرو رفتم...
.
.
.
.
.
دکتر روی صندلی میز ارایشم نشسته بود و داشت انگشت هاشو به همدیگه میزد...
+لذت داره اذیت کردنم؟...
دکتر استرس داشت...
_صادقانه باهات حرف بزنم.؟...من الان رو لبه شمشیر دارم راه میرم!...نتونستم پیشنهاد مارتینی‌رو رد کنم و حالا اگه نتونم به خواستش برسونمش اینجا زنده زنده جلوی سگا پرت میکنن منو...
+من چیکار کنم؟...هوم؟...تقصیر منه؟...من داشتم تو بیخبری زندگیمو میکردم...
_اسم اینو میزاری زندگی؟
به سرم توی دستم نگاه کردم...
+نمیدونم چرا اینجوری شد...سرم گیج رفت
_مغزت داغ نمیکنه؟
+دکتر...کافیه...(گوشیشو بهش دادم)
_نارا...تصمیمتو بگیر...باید فرار کنم ...از دست هر دو طرف!...اره یا نه!؟...
+شما دکترین؟...اسم خودتونو گذاشتین دکتر؟...من حالم خوب نیست...
_دیدی عکساشونو...برو ...با بچت برو...تجکیزم اینه که با دخترت تنها زندگی کنی...
چشمامو بستم...تهوع داشت دیوانم میکرد...عکساشون با اینکه مخفیانه گرفته شده بود اما قشنگ بود...
خانم زیبایی که مثل ایدل ها بود پسر بچه ای مو طلایی رو بغل کرده بود و هوسوک هم جفتشونو بغل کرده بود...
آه...سوزش قلبم قابل وصف نبود
+خودم تنها میرم...
_نارا...بخاطر عشقت از بچت گذشتی نه؟...نمیخوای هوسوک زجر بکشه از بچت گذشتی نه؟
چشمامو بی حال بازو بسته کردم
+عمرم زیاد نیست...
_اونم بخاطر عشقش از بچش میگذره..‌.فکر میکنی عشقش و یه بچه دیگه بیاد تو این خونه انجلا دیگه بهش توجهی میشه؟
دستم رو به سر دردناکم گرفتم‌‌...
دقایقی طولانی درونم جدل کردم با تمام عواطفم...خواب نرفتم.‌‌..گریه نکردم...اگه میشد نفس هم نمیکشیدم...
اما تصمیم گرفتم!
موندنم اینجا برای هیچ کس‌خوب نبود...
نه برای خودم
نه برای هوسوک که مانع بزرگیم برای رسیدن به عشقش
نه حتی برای انجلا که مادری افسرده داره و عشق پدر رو باید تقسیم کنه!
راستش دلم پریدن میخواست...به هر جهت با هر روش...فقط باید میپریدم...
دکتر بیرون داشت با هوسوک حرف میزد...
سعی کردم تا وقتی که برمیگرده چشمامو باز نگه دارم!
موافقتم رو بهش اعلام کردم و خوابیدم!
.
اینبار که بیدار شدم آنجلا کنارم خواب بود...
هوسوک هم اون طرفش...
آخه اگه دوستم نداره این کارا برای چیه؟...
بچش!؟
آنجلا خواب بود ولی اون بیدار...چشمای بازم رو که دید نیم خیز شد
سرم از دستم جدا شده بود و چقدر خوب که وقتی خواب بودم جداش کرده بودن...ازش متنفر بودم!!
_خوبی عزیزم؟
چشمامو بیحال یکبار به هم زدم
_میریم امریکا...برای درمان...اینجوری نمیشه
"میخواد امریکا یجایی بندم کنه و برگرده اینجا با عشقش؟"
+تنهایی...درد داره ...ادم تنها...فقیره...من...یکبار تسلیم شدم ...از سر تنهایی...چرا باید انقدر عذاب بکشم؟...
به پشت خوابید...به سقف نگاه کرد ...
_درستش میکنم...قسم میخورم درستش کنم...
منم به کمر خوابیدم...
"'کاش انجلا رو عمیق تر بغل کنی...منو ببخش...این بچه سهم منه..."

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now