part14🖤

25 6 0
                                    

فضای کابین ماشین توی یه سکوت خاصی فرو رفته بود...صدای اون ضربان های تند مگه از گوش هوسوک بیرون میرفت؟صدای مین جی رشته افکارشو قطع کرد...
+هوسوک شی ...قولت که یادت نمیره نه؟...
_هوم؟(گیج بهش نگاه کرد)
مین جی نا امیدانه به صندلی تکیه داد و کلافه و نا امید و خسته گفت
+قولت...قراری که گذاشتیم...
_آها...نه ...باشه...چیزه...باشه...برو دنبالش نگران نباش...
+اگه کمپانی بفهمه جفتمون به دردسر میوفتیم
_نگران نباش...نمیزارم بفهمن...قرار شد کاراشو خودت بکنی دیگه نه؟...
+آره ...خواهرم یه وکیل پیدا کرده...دم کلفته جرعت در افتادن با اون عوضیو داره...فقط همون مسئله ای که گفتم میمونه ...
_اونم حل شده فرض‌کن...اصلا پولش مهم نیست...فقط میخوام کمکت کنم بچتو ازش بگیری...
مین جی بغض کرد وبه پشتی صندلی تکیه داد ...صداش میلرزید...
+منم مثل تو ...فقط صدای قلبشو شنیدم...توی وجودم پرورشش دادم ولی هنوز ندیدمش...
هوسوک خیلی روی این بحث بچه و نوزاد حساس شده بود...آخه دل نازو بود و دل نازک تر شده بود!بغض کرد...
_میبینیش...نگران نباش...
+دارم باهاش در میوفتم...وای هوسوکا ...اگه یک درصد بفهمه پشتوانم تویی بیچاره میشیم...همه چی سقوط میکنه...
_چیزایی که تو تعریف‌کردی منم ترسونده ولی تو بزرگترین کمک توی دنیا رو بهم کردی...صدای قلب بچمو دارم حالا ...میدونی چقدر حسرتشو کشیدم؟...
+یه روزی که خیلی دیر نیست...هر جفتمون بچه هامونو بغل میکنیم...
هوسوک لبخند امیدوار کننده ای زد و توی دلش گفت
_بچم با مامانش...جفتشون توی بغلم ...
به نیم رخ مضطرب مین جی‌نگاهی انداخت ...بچش حدودا دوسال داشت...بعد از بدنیا اوردنش حتی ندیده بودش ...به گفته خودش  بعد از بیهوشی خودش رو  تنها توی بیمارستانی در ایتالیا دیده ...
بابای بچش یه خلافکار خطرناک بود ...مین جی‌ میگفت توی بار اشنا شدن و همون شب اون بچه به وجود اومده...دو هفته ای  باهم بودن و بعد از اینکه میفهمه اون مرد خلافکاره قصد میکنه ازش جدا بشه که نمیتونسته!...باردار بوده و اون مرد بچشو میخواسته...حتی به قیمت حبس‌کردن مین جی توی خونه!...و بعد هم...رها شده و ....
چه ماجرا تلخی...
هیچ کس‌نمیدونست!هیچ کس!...
بعد از اتمام برنامه اون شب سمت خوابگاه رفت
سعی کرد بگ لباس رو از چشمای اجومای فضول آشپز دور نگه داره و سریع به اتاقش بردش!
بعد هم خیلی طبیعی رفتار کرد!حمام کرد و با کلاه مشکی لبه داری جهت پوشوندن موهای نم دار و ضمختش پشت میز نسبتا خالی نشست...
حرفای معمولی رد و بدل میشد...یونگی امشب بی حوصله پشت میز نشسته بود و بی حوصله تر کیمچی تند رو میخورد...
_برای معدت مثل سم میمونه
جوابی نگرفت...یونگی محلش نذاشته بود...
کوک که توجهش به کیمچی تند جلب شده بود گفت
_آجوما لطفا تا وقتی که یونگی هیونگ اینجاست اینو سر میز نیارید(خم شد و ظرف رو از جلوی یونگی برداشت که جیمین گفت)
_بدش من بدش من خیلی وقت بود کیمچی فلفل نخورده بودم.
فقط کوک بود که جرعت داشت همچین کاریو با یونگی هیونگش بکنه!
_اگه انقدد بی حوصله ای خودت باهاش میرفتی...
یونگی به صندلی تکیه دار و یه پاشو بالا اورد و زانوشو زیر لباس گشادش کرد
+داشت افسرده میشد...هر کی تو دست و بال من بیاد افسرده میشه
_همش توهم توعه
+فرانسه رو دوست داشت همیشه...حالا که داره میگرده حالش بهتره
_هبچ مشکلی هم از اول نداشت
+سویانگِ من (یکم از این ابراز مالکیتش خجل شد!)اهم...شلوغکاری میکرد همش اذیت میکرد بقول ماهزاد کرم میریخت ...اواخر اروم و ساکت شده...
کوک خیلی متفکرانه گفت
_هیونگ...یه جایی خوندم اونایی که خیلی به هم نزدیکن بعد از مدتی غالب رفتاریشون یکی میشه ...سویانگم سرحال   شاداب بود...غالب رفتاریش عین تو شده ...نگران نباش...
یونگی اون یکی زانوش رو هم زیر لباسش برد و گفت
×قطعا همینجوره...
.
.
.
.
.
.
.
نارا
بی حوصله بلوبری یخ زده رو توی دهنم گذاشتم و سعی‌کردم گوشامو در برابر حرفای‌چرت و پرت دکتر احمق ببندم...
داشت از خوبی های بخشش درونی و بخشش داشتن میگفت!...
حوصلم سر رفت...
+دکتر...به نظرتون من احمقم؟
ساکت شد...سکوتش از این بود که میخواست بفهمه هدفم چیه!
+باشه!...میبخشمش...جانگ هوسوک رو میگین دیگه نه؟
نفسش تو سینش موند!....پوزخندی زدم...
+دستمزدتونو از اون میگیرین دیگه...اوکی!میبخشمش...
ولی باید بیاد اینجا...باهاش حرف دارم...اصلا هم استرس نمیگیرم فشار خونم بره بالا ...اصلا هم دیوونه بازی در نمیارم!...کنار اومدم با شرایطم...فقط میخوام ببینمش!...تو برنامه والاحضرت دیدنِ نون خورِ حقیرشون جا هست؟؟؟...
دکتر باهوش بود!...خوشحال بودم از اینکه نمیخواد بزنه به در انکار!...
_از کجا فهمیدی؟...
ریلکس و با ادعای باهوشی خودم!!!!گفتم
+فهمیدنش کار سختی هم نبود!...این زندگی شاهانه از عهده اون لیِ بی عرضه برنمیاد!یه پشتوانه محکم داره!...
نفسشو اهسته بیرون داد اما از گوشم دور نموند...
_آها...پس فکر میکنی اون اقای مشهور هنوزم پشتوانه لی هست؟...
+قطعا...
_باشه!...حتما به گوشش میرسونم...من باید برم...روز خوش!
علنا تایید کرد همه افکارمو!...علنا از اون مردک بازی خورده بودم ...دوباره و دوباره ...علنا ...علنا...جرا تایید شدنش انقدر درد داشت؟...زندگی‌که الان دارم رو مرهون چی هستم؟
خون خواهرم؟ثروت اون مرد؟احمقی خودم؟
با بغض دندونمو روی بلوبری فشار دادم ...درد عجیبی از دندون یخ شدم تا مغز استخونم کشیده شد...
شن ریزه های عجیب این روز ها دست از سدم برنمیداشتن!...دائم در حال باز و بسته کردن چشمام بودم!
میخواستم بخوابم...خیلی عجیب و یهویی خوابم گرفته بود...روی همون مبلی که نشسته بودم دراز کشیدم...با شرمساری تمام...حسم به لوبیا عجیب شده بود...با تمام وجودم دوستش داشتم...اما ازش دلگیر بودم...از اینکه بچه ی  لی هست...از خودمم دلگیر بودم...از اینکه لی رو دوست داشتم و هنوزم نگرانش بودم ازش دلگیر بودم...
توی خواب و بیداری حس کردم مارین پتوی‌نازکی روم انداخت...اشک توی چشمام دوید قبل از خواب...کاش برمیگشتم به همون نارایی که غصه نداشتن هنر جو و تیز بودن رامیون رو میخورد...کاش لی نبود...بچش نبود...
هین...چه حرفی بود زدم؟...این بچه لوبیای سحر امیزمه...با محبت روی شکمم که هر روز برجسته تر از روز قبل میشد دست  گذاشتم ...
+حتی به قیمت خفت خودم...شایدم به قیمت ندیده گرفتن خون خاله نایونت ...سعی میکنم برات بهترین زندگی رو بسازم عزیزم...
با چشمای تر خواب رفتم...
چند ثانیه بعد انگاری وارد یه دنیای دیگه شدم ...از وقتی بیناییمو از دست داده بودم خواب ندیده بودم...از فکر اینکه گیخوام خواب ببینم ضربان قلبم بالا رفت...
نور میدیدم...نور بود...نور...روشنایی بود...
بلافاصله اشک ریختم ...من از تاریکی میترسیدم و حالا بعد از نزدیک دو سال نور میدیدم...میشه خواهرمم ببینم توی خواب؟...یا لی رو ؟...میدونستم خوابم!...اما انگار یه خواب بود که روش قدرت کنترل داشتم ...از پشت پلک های بستم بی وقفه اشک پایین میریخت...نور بود...نور...
نایون نبود...نایون رو ندیدم ...اما صداش رو میشنیدم ...سعی کردم توی عالم خواب چند بار محکم چشمامو باز و بسته کنم تا بتونم اون تصویر محو رو ببینم ...آخ که دیدن رنگ...بعد از اونهمه ندیدن ....آخ که چه حسرتی بود ...
یه مرد بود...با نیم تنه برهنه...پشتش بهم بود...موهای مشکی مردونه ای داشت...نمیدیدمش...اما حس میکردم که یه نوزاد بغلشه...
صدای نایون میومد...
داشت لالایی میخوند...یعنی نایون راضیه از خونش بگذرم بخاطر بچم؟...
اما من راضی نبودم...
+بسه...نخون...لالایی نخون ...تو مردی ...
_داری میبینی اونی...
دلم پایین ریخت از اونی گفتنش...از نور سفید مطلقی که داشتم میدیدم...
+یجوری نجاتم بده ...من ببر پیش خودت ...
_تو لایق یه زندگی شیرینی...اگه میتونستی همون اول باهام میومدی ...
دهنم قفل شده بود بر خلاف قلبم که پر از حرف بود
میدونستم اون مرد لی نیست...مطمئن بودم...حسم بهم میگفت ...یکی دیگه بود...
_تو قاضی نیستی...دنیا خودش تقاص میگیره ...اگه تو بخوایی حساب پس بگیری ازشون،تقاص پس میدی ...
توی زندگیم جمله ای ترسناک تر از این نشنیده بودم...تمام بدنم به رعشه افتاد و از خواب پریدم....هنوز نفس نفس میزدم ...انگاری عزرائیل اون جمله رو بهم گفت نه نایون ...این چه خوابی بود؟...تاریکی هنوزم مهمون چشمام بود...اما خوشحال بودم چون اون نور سفید حسابی ترسناک بود...
از جام کورمال کورمال بلند شدم و چرخیدم تا راهمون پیدا کنم که یه حجم سفید توی تارکی دیدم....دیدم ...دیدم ...
دیدن...دیدن....به روئیتم رسید...نفس نکشیدم ...هاله مستطیلی سفید پر نور ...
حتما هنوز خواب بودم ...
شن ریزه های دوباره شروع کردن توی چشمام خزیدن ...
نمیدونم ضربان قلبم چقدر بالا بود که قدرت شنوایی رو ازم گرفته بود...اب دهنمو قورت دادم و بدون پلک زدن...کمی سرمو جابجا کردم که ببینم ایا اون نقطه نور توی مغزمه یا از محیطه...شروع کردم به لرزیدن هیجانی...نقطه نور سر جاش بود...
بدون اینکه پلک بزنم...درحالی که صدای محکم ضربان قلبمو توی گلوم حس میکردم قدم جلو گذاشتم ...توی محیط سیاه رنگ جلو رفتم ...به نقطه نور رسیدم ...حالا مطلقا نور بود...
دستمو با ترس بالا اوردم ...لرزش دستم ترسناک بود...
کف دستمو روی نقطه نور گذاشتم....شاید دروازه بهشت بود و داشتم میمردم!...
اما کف دستم شیشه پنجره رو که لمس کرد...
بی‌مهابا از اعماق وجودم جیغ زدم ...یکی ...دوتا ...سه تا ...محکم...با چشمتی بسته محکم جیغ زدم...
چشمامو باز کردم ...نور هنوز سر
جاش بود...جیغ محکم دیگه ای زدم ...دستی داشت شونمو تکون میداد...اما من هنوز جیغ میزدم ...خدایا...داشتم نور میدیدم...توی یه جهان سیاه داشتم نور میدیدم....

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now