part10🖤

36 6 0
                                    

Aban sa:
درگیری کوتاهی شد و دست اخر نامجون که انگشت اشارشو بالا گرفته بود و دستش از خشم میلرزید گفته بود که طلوع صبح فردا جلسه سهام دار ها برگزار باید بشه....
هوسوک دل آشوبه ی کمی داشت...استرس رو نمیتونست حس کنه!هیجان رو ترس رو نا امیدی رو!هیچ گونه حس مثبت و منفی ای درونش نداشت...قصد خارج شدن از ویلای مرگ رو کرد...بقیه هم انگاری متوجه شدن که حالش زیاد خوب نیست....
نامجون برادردانه همراهش راه اومد شوهر خواهرش هم اون سمتش مراقب بود تا نیوفته و توی اون بهبوهه به یکی میگفت براش کفش بیارید!...
اروم و بی هیجان زیاد از نامجون پرسید
_چجوری پیدام کردین؟
×از دیروز که دیدیم یک روزه نیستی نگران شدیم،کمپانی میگفت دنبالت فرستاده همه جا و باید صبر کنیم...همه نگرانت بودن، تا اینکه سر شب دور هم جمع شدیم...سویانگ میگفت کسی دنبالت نمیگرده!...با یونگی دعواش شد
(داخل ون نشستن و هوسوک بی اختیار از پنجره بیرون رو نگاه میکرد)
_چرا فکر کردین دنبالم دارن میگردن؟...
+چون داشتن میگشتن...ولی ...
_بگو رود راه بیوفتن ...عجله دارم...
+کجا میخوایی بری؟
_به یکی‌قول دادم ...خب‌...بقیش...
+یونگی بهش گفت دیوونه...اونم گریه شد از خونه اومد بیرون...تارا هم دنبالش رفت و از اینجا سر در اوردن...انگاری‌دیوونه اونو یاد دیوونه خونه انداخته بود...
_چه هالیوودی...
+تو حالت خوبه؟!...
_اره...(یهویی جرقه وار چیزی به ذهنش رسید)
_فکر نکردین من خونه نایونم؟!اونجا نرفتید دنبالم؟به نارا گفتین گم شدم؟!یا دزدینم؟(امید داشت هنوز که نارا باورش کنه!)
+رفتیم ...نه ...چیزی‌نگفتیم ...یعنی‌اصلا جلو نرفتیم...
_از کجا فهمیدین من خونش نیستم؟!...حتما سراغمو ازش گرفتین دیگه...
+از توی کوچه دیدیمش...روی پله های فلزی نشسته بود...حدود دوسه ساعت منتظر بودیم پیدات شه...نبودی...گفتیم اونم وارد ماجرا نکنیم...مگه تو میری پیشش؟!؟ماجرا جیه؟!باز چه گندی زدی؟!
هوسوک نا امید سرشو به شیشه تکیه داد
_چرا راه نمیوفتن؟!...بگو برن دیگه ...
+وایسا بقیه بیان...
_نارا نرفت تو مدت زمانی که اونجا بودین؟...
+نه ...گفتیم شاید دلش گرفته اومده بیرون نشسته ‌‌...
عجیب بود!چرا ناراحت نمیشد؟یعنی چرا بغض نمیکرد؟یا چرا گریه نمیکرد یا هیجان زده نمیشد؟!...
دکتر قبلیش رو دید که وارد ون شد...چشماش نور اشنایی گرفت اما کم!...
دکتر با دقت بی هیچ حرفی نگاهش کرد
ون حرکت کرد...
+چیزی شده دکتر؟!چرا عجیب نگاهش میکنین؟!
×تزریق هات دردناک بود؟!
هوسوک سر تکون داد...
_دستامو بالا نمیتونم بیارم...هر دو طرف کبوده...
دکتر کمی‌لبش رو جوید...و پوکه پر امپول رو تو دستش چرخوند...
+چی بهش زدن؟!
×اسمشو که گفتن...قبلا شنیده بودمش...این یه دارو هست که روی غدد تاثیر میزاره...اجازه ترشح هورمون رو نمیده...
+یعنی چی دقیقا؟
_من حالم خوبه ...
×رفته رفته تاثیرش بیشتر میشه...باعث میشه واکنش های خیلی کم بشن ..‌هورمون ها هستن که باعث واکنش های ما میشن‌...شادی و غم و ...از این دست چیزا...حتی هورمون های جنسی ...رفته رفته کم میشن .‌..
نامجون با حس نگرانی پرسید
+خوب میشه؟
×حداقل یک ماه باید بگذره...
_دکتر...اُکسی توسین...واقعیه؟...یعنی تو داستانا نیست؟
دکتر عمیق نگاهش کرد...به نیم رخ ساده اش که زیر نور کم جون کابین ماشین درخشنده و بی نقص بود...
×بله...هورمون عشق...وجود داره!...واقعیه...
_پس چرا هی داره بیشتر میشه؟...
+هوبیا...
سکوت عجیبی کابین ماشینو گرفت...
_از وقتی فهمیدم...نایون دوستم نداشته...
×چی!؟     +چی میگی؟!
_از وقتی فهمیدم از سر ترحم و دلسوزی با دلم راه میومده...حتی یک ساعت هم راجع بهش فکر نکردم...حتی همون موقعی که فهمیدم هم ...بعدش بهش فکر نکردم ...اکسی توسین درونم نمیزاشت به جز اون دختر به چیز دیگه ای فکر کنم ...همونی که منتظرمه...
چشماشو بست و اروم سرشو به شیشه تکیه داد...چرا دقیقه ها نمیگذشتن؟!...
قطعا پسر نامردی برای مادرش بود!...
با همون ون به جای رفتن به خونه و دیدن مادر نگرانش به خونه نارا رفتن ...
با دمپایی های گشاد که به پاهاش لق میزد و لباس ازادش...اون وقت از شب!حدودا ساعت سه!از پله ها بالا رفت ...چراغ ها طبق معمول خاموش بود...
در زد...رمزی...یک بار ...دو بار ...سه بار ...چهار بار...
بدنش نمیتونست نگران بشه!
اما باز هم رگه های از حس بد درونش پیدا شد...
سه تا ماشین از ماشین های خودشو توی کوجه منتظرش بودن...از نرده های حصار خم شد و با دیدن جای خالی کیای مشکی رنگ نگهبانی که برای خونه نارا گذاشته بود ترسید!...البته کم!...از این بی حسی خودش کلافه بود...حتی حس کلافگی هم کم بود!...

Dark look | نگاه تاریکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora