part15🖤

24 3 0
                                    

.
.
دو ساعت بعد
.
هر از گاهی سکسکه ای میزدم...تازه گریم بند اومده بود...دکتر که تازه رسیده بود داشت سهی میکرد بفهمه چه مرگمه!...اما من لحظه ای از اون نقطه نورانی چشم برنمیداشتم...همه جارو مطلقا سیاه میدیدم وفقط جاهایی که نور خیلی شدید بود رو میتونستم هاله ای از نور رو ببینم ...با خوشحالی تمام با خودم میگفتم همین کافیه...همین نور برای جهان تاریکم ...برای‌نگاه تاریکم کافیه ...دیگه مطلقا سیاهی نیست...میشد بفهمی یه هاله سیاه از جلوی نقطه نور میگذره اما ابدا نمیتونستم تشخیص بدم کیه و چیه!
ابدا نمیخواستم حرفی از این بابت بزنم...
امید آنچنان ته دلم شکوفه زده بود که میخواستم بدون اینکه به کسی چیزی بگم تا وقتی که بیناییم کامل بشه بتونم از دست تمام این ماجرا ها فرار کنم!...با بچم!..به لی خبر میدم ...اگه شرف داشت و اومد پیش‌منو بچش که باهم زندگیمونو میسازیم ...اگر نه،دیگه عمرا زیر لطف و نظر جانگ هوسوک بمونم!...
لبماو محکم گاز گرفتم و برای چند لحظه چشمامو بستم و بعد سریع بازشون کردم ...میترسیدم نور از بین بره ...
+ال...الان چه ساعتی از روزه؟...
_دخترم...نارا جان ...
+دکتر...بطفا بهم بگید
_الان ساعت دوی ظهره...
+خ...خوبه...میخوام تکلیفمو معلوم کنم هیع...باید برای زندگیم پلن داشته باشم...باید بدونم هیع...لی واقعی...منو بچشو میخواد یا نه؟...لی واقعی ...نه اونی که اگه رقم دریافتیش سنگین تر باشه محبتشم هیع سنگین تر میشه
_نمیتونیم باهاش ارتباط برقرا کنیم نارا جان ...بیا این ابو بخور...
+یعنی چی این حرف؟...هیع....بهش‌زنگ بزنین...۰
_باشه،دوباره سعی‌میکنیم ،تو باید دارو بخوری خب؟...
+آخ ...دکتر...پهلوم تیر میکشه
(شنیدم اهسته و بدون وارد کردن استرس گفت لباس برام بپوشن تا دوباره راهی بیمارستان بشیم!)
+تا با لی حرف نزنم بیمارستان نمیام،قسم میخورم که نیام!
_قول میدم توی بیمارستان بزارم باهاش حرف بزنی خب؟
میدونستم سوی چشمام کم کم برمیگرده ...میدونستم این شروعه دیدنمه...میدونستم و هر لحظه از فرط هیجان،ناراحتی و برنامه های توی ذهنم گر میگرفتم و بعد یخ میشدم...
دقیقا توی بیمارستان یکهو از تصمیمم منصرف شدم،
نمیخواستم باهاش حرف بزنم،صبر میکردم و مستقیم و رو در رو باهاش حرف میزدم!چشم در چشم!!!!!!!!
.
.
.
.
چهار ماه بعد

گذر روزهای سخت بیماری‌و هیجان،گذر ماه های پر شور بارداری و حس بینایی که هر روز بهتر از دیروز میشد...دکتری‌که از روند روانشناسی خودش راضی بود و منی‌که وقت حرف زدنش نت های موسیقی رو بالا پایین میکردم!
موهای مارین قهوه ای بود...
رو تختیم کرم بود
استخر ابی بود
فصل پاییز و سرما بود
برگ ها نارنجی بودن و منو دخترکم که به وضوح منو مهمون لگد های‌پر قدرتش میکرد و بهم نشون میداد حرفامو میفهمه...ساعتها گاها خیره نارنجی برگ ها میشدم...هزاران سناریو برای رو به رو شدن با لی توی ذهنم چیده بودم،...
عجیب اروم گرفته بودم
اواخر ماه هشتم بارداری رو میگذروندم
امروز میتونستم کمی از تاری دیدم رو برای لحظاتی خیلی کوتاه از بین ببرم...
هیچ ایده ای برای اینده نداشتم ...فقط میخواستم بگذره...مارین چند تقه به در زد و وارد اتاق شد کنار پنجره وایساده بودم و داشتم به راهروی سنگی و عریض نگاه میکردم که دکتر کیم رو دیدم داره توی راهرو با تلفنش حرف میزنه ...
_خانم...دکتر کیم اومدن...
بی حوصله اوهومی گفتم...
_یجوری به بیرون خیره شدین که گاهی اوقات حس میکنم درختارو میبینین...
دستی روی شکمم گذاشتم که همون لحظه کف دستم مهمون ضربه محکم دخترک شد...لبخند عمیقی زدم...
+دارم تصورشون میکنم...چمیدونم...خیال‌میکنم ...یه همچین چیزی ...
_چیزی نمیخورید؟...دکتر الان میاد...گفته میخواد باهاتون تنها صحبت کنه...منو از ویلا میفرستن بیرون...
پس وقتش شده بود...وقت شنیدن اون واقعیتی که هیج نمیتونستم بفهمم چیه...امروز بوی خون میداد...هیچ حس خوبی نداشتم...یه اتفاقی انتظارمو میکشید...حالاشاید وقتش شده بود کارت آسمو رو کنم!...
+مارین...میتونی بری از انبار برام کیمچی ترب سفید بیاری؟خیلی دلم خواست یهو...
سکوتش حاکی از تعجبش بود...از کیمچی ترب سفید و بوش متنفر بودم و میدونستم در انتهایی ترین بخش انبار جا دارن!
چشم ضعیفی‌گفت و رفت ...
نگاه تارمو به حیاط دادم ...هنوز دکتر کیم داشت حرف میزد...
سعی کردم نرم و اهسته و تند خودمو به حیاط برسونم ...به عادت دوسال نابینایی دستم به دیوار بود اما داشتم با چشم مسیرمو میدیدم!از در پشتی ویلا توی سرمای پاییز پا برهنه بیرون زدم و ساختمان رو دور زدم ...پشت افرای قرمز با تنه قطورش رو خاک سردومرطوب باغ وایسادم...میه
خواستم بفهمم اون چیزیو که میخواستن ازم پنهان کنن!...
دکتر میخواست مسالمت امیز و روانشناسانه حرف بزنه ...اما اشقتگی توی رفتارش هویدا بود...
_آقای پارک...اقای پارک...باید راضیش کنید...من باهاش حرف زده بودم...راضیش‌کرده بودم ...ماه های اخر بارداریه...دیگه نمیشه پنهان کاری کرد...همین الانشم متوجه یه چیزایی شده!
(هیجان زده ناخنامو توی تنه درخت فرو کردم ...)
_تلفنو به خودش بدین ...میخوام باهاش حرف بزنم...الو...اقای جانگ!...(دلم پایین ریخت ...لی بود؟!؟)
_بزار بهتر بگم ...جانگ لی!نمیخوای تمومش کنی؟...زیادی بچگانه نشده؟ما باهم حرف زدیم!!!
(لی بود...لی...همونی که با یاد اوری صدای تپش قلبش میخوابم...همونی که دست گرمش رو دلم میزاشت و برای دخترگ رویا میبافت...میخواستن به په کاری مجبورش کنن؟)
_طبق همون قراری که گذاشتیم...فقط باید بگی دوستش نداری...
(پست فطرت...جانگ هوسوک پست فطرت ...داره لی رو وادار میکنه که بهم بگه دوستم نداره ...عین یه کوره داغ شدم ...تمام وجودم رو نفرت به آنی سیاه سیاه کرد)
حالا میفهمیدم که مقصر دوری من و بچم  از لی صلاحدید اربابش بوده نه خواست خودش!...
آنچنان نفرتی توی وجودم پخش شد که چشمام رنگ خون گرفته بود...قرمز میدیدم!...عین همون اهنگ معروف!(I see rede!)بلند و با همون ریتم!
چقدر داشت با زندگیم بازی میکرد؟...تا کی‌میخواستن این درام غمناک رو ادامه بدن؟...نارایی که خودشون طی این یکسال ساخته بودن طغیان کرد...پوست انداخت و گرگ درنده ای شد...این نارای جدید رو "اونا"ساخته بودن و حالا باید تاوانشو میپرداختن...

Dark look | نگاه تاریکWhere stories live. Discover now