𝔓𝔞𝔯𝔱 2

1.9K 361 61
                                    

_چند روز اونجا میمونید قربان؟

_یه ماه فیلیکس.. یک ماه چند بار باید بگم!!

فیلیکس نگران جلو رفت و سرش رو پایین انداخت...

_ولی مادرتون گفتن...

_برام مهم نیست... دیگه کافیه نمیزارم بیشتر از این تو زندگیم دخالت کنه... من برده ش یا رباتش نیستم.. پسرشم.. پسرش! البته اگه متوجه این موضوع میشد!!

با عصبانیت حرف هاش رو زد و بعد از چنگ زدن دسته ی چمدونش به سمت اسانسور حرکت کرد.
فیلیکس به دنبالش پا تند کرد و قبل از بسته شدن درهای آسانسور سوار شد و دسته ی چمدون رو از رئیسش گرفت.

_من فقط نگرانتونم قربان!

شقیقه هاش رو مالید و به اینه ی آسانسور تکیه داد.
خسته شده بود... از این زندگی ربات مانند.. بدون هیچ تغییری فقط جلو میرفت.. فقط برای به دست آوردن قدرت و ثروت بیشتر..
ولی تا کی باید ادامه میداد؟
بس نبود؟ اونا که این همه قدرت و ثروت و نفوذ داشتن... فقط یک اشاره کافی بود تا کل کشور سرشون رو در برابرشون خم کنند!
مادرش زیادی پر طمع بود.
ولی دیگه اجازه نمیداد طمع مال و قدرت زندگی اونم خراپ کنه.

_میتونی درکم کنی فیلیکس؟ دیگه خسته شدم... میخوام برای خودم زندگی کنم! لطفا جلوم رو نگیر و سعی کن درکم کنی.. حتی شده برای یک ماه!!

عاجزانه نالید و به فیلیکس چشم دوخت.
فیلیکس دوست خوبی براش بود... همیشه هواش رو داشت و البته که درکش میکرد..
اون فقط نگران بود!
نگران مادری که پسرش اونو نمی‌شناخت!
اون زن خطرناک بود.

_درکتون میکنم قربان... به خانوم خبر میدم.. تا یک ماه هم خودم کارهای شرکت رو ردیف میکنم. تنها میمونه جلسه های مهم که اونا رو براتون ایمیل میزنم..

جونگ‌کوک آسوده سرش رو تکون داد و دستش رو به شونه ی فیلیکس زد.

_خوبه.. خودم هم با مادرم تماس میگیرم.. فقط از قبل چند خدمتکار به کلبه بفرس اونجا رو تمیز و مرتب کنن!

_حتما!

با باز شدن آسانسور به سمت ماشینش حرکت کرد.
راننده با اشاره ش تعظیمی کرد و مرخص شد.
همیشه برای رفتن به کلبه تنهایی میرفت.
هیچ کس جز خودش و فیلیکس از جای اون کلبه خبر نداشت.
نمی‌خواست مادرش اطلاعی از مکانش ببره و هر روز با اومدنش اونجا رو هم براش به جهنم تبدیل کنه.

فیلیکس چمدون رو تو ماشین گذاشت و براش دست تکون داد.
ماشین به سرعت از پارکینگ خارج شد و به سمت کلبه حرکت کرد.

قلبش برای رفتن به کلبه ی عزیزش بی‌تابی میکرد.
کلبه ای که خاطره های زیادی رو در خودش داشت. صدای خنده های واقعی و دلخوشی هایی که در اوج سادگی زیبا و جذاب بودن.
.
.
.

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Donde viven las historias. Descúbrelo ahora