𝔓𝔞𝔯𝔱 1

4K 419 36
                                    


سعی کرد بدون ایجاد کمترین صدای ممکن خودش رو به اتاقش برسونه.
حوصله ی جر و بحث با خانواده ی عقب افتادش رو نداشت.
عقیده ی اونا با خودش متفاوت بود.
چیزی که اونا ازش می‌خواستن کاملا از دنیای خودش ممنوع و انجام نشدنی بود.

پاورچین پاورچین نزدیک اتاقش شد و دستگیره رو با احتیاط پایین کشید.
لبخند کوچکی زد و در رو به ارومی باز کرد.
همین که خواست نفس عمیقی از موفقیتش بکشه صدای محکم پدرش متوقفش کرد... نفسی که میخواست بیرون بده رو تو سینه حبس کرد و از ترسی که به یکباره به جونش افتاد چشماش رو محکم بست.

_تا این وقت شب کجا بودی امگا؟؟

پدرش با لحن کنترل شده ای گفت و بازوش رو کشید تا مقابلش قرار بگیره.
جیمین چشماش رو باز کرد و نفس لرزونی کشید... فشار دست پدرش دور بازوی نحیفش ابروهاش رو بهم نزدیک کرد.
دعا میکرد امشب رو جون سالم به در ببره.
انگاری نقشه ای که کشیده بود بی معنی از آب در اومد... جیمین 2 ی شب اومد خونه تا از بازخواست پدرش درامان باشه اما کارما زودتر از خودش دست به کار شده بود.

سیلی که سمت چپ صورتش جا خوش کرد شروعی برای کتک های مداوم پدرش بود.

_گفتم کجا بودی احمق؟؟

پارک داد کشید و موهای طلایی پسرش رو تو مشت گرفت و سرش رو به طرف خودش خم کرد.

_قدم..‌میزدم قسم میخورم.. دروغ نمیگم!

دروغ نمیگفت قدم میزد... البته قبل قدم زدن یه جایی بود... جایی که پدر و مادرش از رفتن به اونجا منعش کرده بودن... میشد گفت نیمی از عصبانیت اونا بخاطر همین بود.
ولی جیمین هیچوقت از رفتن به اون مکانی که میتونست خود واقعیش رو توش پیدا کنه، دست برداره!

اخم هاش رو بیشتر درهم کشید و توجهی به درد پوست سر پسرش نکرد. با بی رحمی به سمت دیوار پرتش کرد و بدون اتلاف وقت و شنیدن حرف های پسر امگاش شروع به لگد زدن به جاهای بدن ظریف و نحیفش کرد.

زیر لگد های محکم پدرش تنها جایی که می‌تونست از آسیب دیدنش جلوگیری کنه مخفی کردن صورتش زیر دست هاش بود... درد به یکباره کل بدنش رو احاطه کرده بود و مطمئن بود یک جای سالم هم براش باقی نمونده.

فریادهایی که کشیده بود کارساز نبود، طی این چندسال متوجه شده بود که با داد زدن کاری از پیش نمیبره پس فقط ساکت تو خودش جمع میشد و این وسط تنها ناله های ریزی از لب هاش خارج میشد که اونم با معصومیتی تمام، بین فریادها و لگد های پدرش محو میشد.

بدنش به این کتک ها عادت کرده بود.
یعنی قوی تر شده بود؟
یا شاید اشتباه میکرد و حتی ضعیف و درمونده تر از قبل هم شده بود!

طی این چندسالی که کتک زدن های پدرش شروع شده بود همه چیز به مرور تغییر کرد.
دیگه زیر کتک ها دردی رو حس نمیکرد.
گریه نمیکرد.. داد نمیزد و کمک نمی‌خواست!
همه چیز تغییر کرده بود!
ولی..
تنها چیزی که تغییر نکرده بود مادر بی‌رحمش بود.
گاهی با خودش فکر میکرد قطعا مادرش از پدرش بی‌رحم تره!
چون محض رضای خدا اگه جیمین تا خود صبح هم کتک میخورد مادرش از اتاقش بیرون هم نمی‌اومد چه برسه به نجات دادنش!
یه مادر چقد میتونه از پسرش متنفر باشه؟
یه مادر چطور میتونه کتک خوردن پسرش، تنها فرزندش رو ببینه و فریادهای از سر درد و کمک خواستنش رو بشنوه اما با خیال راحت روی تختش لم بده و بخوابه؟
واسه همین جیمین دیگه نه کمک خواست نه گریه کرد!

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora