𝔓𝔞𝔯𝔱7

1.5K 328 40
                                    

به محض رسیدن به مغازه ی کوچیکش، با لبخند در رو باز کرد و داخل رفت... هوای داخل مغازه مث همیشه بوی گل میداد... گل رز.
لبخندش عمیق تر شد وقتی لباس توری با نگین کاری های روش رو دید... از خوشحالی که مسببش کامل شدن لباس وسواس کننده ی روبه روش بود، دوست داشت جیغ بکشه...
چقدر که براش تلاش کرد تا بهترینش رو نشون هوسوک هیونگش بده!
با شگفتي جلوتر رفت و دستش رو به اردمی روی آستین های پف دار لباس کشید... باورش نمیشد!
طرحی که یک ماه روش کار کرد بالاخره جواب داد..‌ از هیونگش ممنون بود که لباس رو در نبودش تموم کرده.
و حالا برای مراسم یک بعدش تقریبا اماده بود..
بدون اینکه چشم از طرحش برداره، عقب عقب رفت و کوله رو روی کاناپه گذاشت و خودش هم نشست.
باید تا اومدن هیونگش طرح دیگه ش رو کامل میکرد‌‌‌... مطمئن بود اون هم عالی میشد... دفترش رو از کوله ش بیرون کشید و با برداشت مداد سیاه روی میز، پاهاش تو خودش جمع کرد و شروع کرد به کشیدن طرحش..

جیمین عاشق طراحی‌ بود... اونم طراحی مد و فشن!
وقتی دو سال پیش از طریق یکی از دوستاش هوسوک هیونگش رو پیدا کرد باورش هم نمیکرد پسر بزرگتر فورا قبولش کنه تا تو کارگاه کار کنه!
در حقیقت پدر جیمین بهش اجازه نمیداد طراحی کنه و همیشه طرح های جیمین رو که میدید پاره شون میکرد... بعد از مدتی که متوجه شد پسر امگاش قراره به عنوان مدل لباس‌هارو هم بپوشه و به مدلینگ بره عصبی تر شد و پسرش رو هرزه صدا زد اونم فقط برای اینکه جیمین میخواست خودش لباس هایی که طراحی میکنه رو بپوشه و زیر فلش دوربینا و چشم‌ مردم راه بره!

با صدای زنگوله ی بالای در سرش رو بالا آورد و به هوسوک هیونگش نگاه کرد که با عجله وارد شد و کیسه های داخل دستش رو روی میز گذاشت و خودش رو روی کاناپه انداخت.

خنده ای کرد و سلامی زیر لب گفت‌‌... هوسوک که بخاطر دویدنش نفس کم آورده بود دستی تو هوا تکون داد و چشماش رو بست‌‌‌‌‌... وقتی نفس های الفا اروم تر شد چشمای بازش رو به جیمین دوخت که مشغول تموم شدن طرحش بود.‌‌
لبخندی زد و سرش رو برای دیدن طرح پسر، کج کرد...

_عالی پیش رفتی جیمی...

جیمین لبخند درخشانش زد و سرشو با خوشحالی تکون داد‌‌..

_امروز تمومش میکنم.. شرط میبندم از طرح قبلی هم قشنگ تر میشه هیونگ!

هوسوک بلند شد و کیسه های خریدش که شامل پارچه های مختلف برای اجرا و دوخت طرح ها بود، برداشت و سمت راه پله رفت که به طبقه ی بالا منتهی میشد... هوسوک اونجا طرح ها رو می‌دوخت.. درکل اونجا کارگاه کوچکی قرار داشت که مخصوص خودش چیده شده بود.

_من میرم بالا.. کارم داشتی صدام‌ بزن!

_خسته نباشی هیونگ..

با رفتن هوسوک به اتاق بالا، خودش رو مشغول کرد و طرحش رو ادامه داد..‌ ذوق زیادی براش داشت و امیدوار بود برای افتتاحیه بعد از مراسم عالی دربیاد..
نمی‌خواست هیونگش رو نا امید کنه!

𝐶𝑖𝑔𝑎𝑟𝑒𝑡𝑡𝑒Where stories live. Discover now