2.قلب گمشده

330 51 4
                                    

هنوز لقمه قبلی بین دندون هاش درحال آسیاب شدن بود که با ولع چاپ استیکشو به قصد صید لقمه بعدی توی ظرف فرو برد.

خشک کردن آشپزخونه بعد از درست شدن لوله به دست یه تعمیرکار واقعی حسابی انرژی اشو گرفته بود.تنها چیزی که توی مغزش می گذشت این بود که چطورقبل از اعلام تکمیل ظرفیت معده اش ظرفای جلوشو از هرگونه آثار غذا پاک کنه.

-الکی شلوغش کردی.

بی توجه به لحن نسبتا شاکی جونگ کوک که هنوز هم نمی خواست قبول کنه از عهده ی درست کردن اون لوله برنمی اومد هومی گفت و لقمه بعدی رو توی دهنش چپوند.

-درست همون موقع که فهمیدم مشکلش دقیقا چیه کولی بازی درآوری زنگ زدی تعمیرکار.

-هووووم.

پسر کلافه با چاپ استیکش روی میز ضربه زد.

-اصلا گوش میدی چی میگم؟

-هووووم.

از بی توجهی جیمین کلافه شد. چاپ استیکشو روی میز رها کرد و ظرف غذاشو به سمتش هل داد.

-بیا غذای منم بخور.

وقتی بدون هیچ حرفی ظرفو جلوتر کشید و به غذاخوردن ادامه داد حرصی شد.

-ببینم از قحطی اومدی؟سرکار بهت گشنگی میدن؟

جیمین لحظه ای سرشو بالا آورد و با دهن پر جواب داد.

-انقدر غر نزن.از بس کف آشپزخونه رو دستمال کشیدم گشنم شد.تقصیرخودته.

-هیچوقت به من اعتماد نمی کنی.

-به تو اعتماد دارم.ولی تو زیادی لجبازی. اگه انقدر تعمیر کردن وسایلو دوست داری باید بری تمرین کنی و یادبگیری نه اینکه یه آچار بگیری دستت و ادای حرفه ای هارو دربیاری.

دستهاشو رو سینه اش قفل کرد و با اخم به غذاخوردن جیمین خیره شد.

تعمیر کردن وسایلو دوست نداشت. اون جیمینو دوست داشت.

سعی می کرد تو همه چی بهترین باشه حتی اگه گاهی اوقات مثل امروز گند می زد.دائم در تلاش بود تا مهارتهاشو به رخ بکشه و خودشو اثبات کنه.

تا نشون بده لیاقت مردی که جلوش نشسته بود رو داره.

مهم نبود جیمین بهش محبت می کرد یا چندصدبار "دوست دارم" رو تو گوشش زمزمه می کرد.

این چیزی بود که خودش عمیقا بهش باور داشت و کسی نمی تونست نظرشو عوض کنه. نه محبت بی اندازه جیمین...نه همه تلاشی که تو این مدت برای اثبات خودش کرده بود..

اون لیاقت این عشقو...لیاقت این مرد رو نداشت.

"

+دوستم داری؟

اخمی بین ابروهاش نشست.

-این دیگه چه سوالیه؟

+نمیدونم.دوست داشتم بپرسم.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now