۳.هیولاها

280 48 14
                                    

مدتی می شد که دیگه بخاری از فنجون های قهوه بلند نمی شد.

هر کدوم در سکوت نقطه نامعلومی روی میز رو مقصد نگاهش کرده بود و غرق در افکارش بود.

حالا که کل ماجرای مبهم رو شنیده بود هنوز عصبانی بود و هنوز دلش به حال پسری که یه زمانی خاطرات خوبی رو به عنوان دوست با هم ساختن می سوخت.

نمی دونست چی باید بهش بگه.

چی بگه تا این سکوتی که بوی غم و دلتنگی پسر بی نوا رو می داد بشکنه.

چی بگه که ردی از سرزنش توش نباشه.

دنبال یه حرف می گشت..یه جمله که با "من بهت گفته بودم..." شروع نشه.

از اولش می دونست. می دونست تهیونگ هرچقدر بدوه به خط پایان نمی رسه.

از همون روزی که رد نگاهای عاشق تهیونگ رو گرفت و به اون پسر رسید می تونست چاهی که دوستش توش افتاده رو ببینه.اما نه اونموقع تونست نجاتش بده و نه حالا راهی به ذهنش می رسید.

چشم های تهیونگی که دو سال پیش باهاش خداحافظی کرده بود پر از امید بود. اون چشم ها، چشم های کسی بود که برای هر مبارزه ای آماده بود.

اما حالا نه خبری از امید بود نه جنگجو.تهیونگ مثل یه مال باخته روبروش نشسته بود و نگاه خسته و شکست خورده اشو به میز دوخته بود.

کاش تهیونگ یه مال باخته واقعی بود.اونوقت می تونست دستشو بگیره و کمکش کنه دوباره رو پای خودش بایسته.

اما چطوری می خواست به مردی که قلبشو باخته بود کمک کنه؟

جز کنارش موندن و حمایت کردنش چه کاری ازش بر می اومد؟

گلویی صاف کرد.تا توجه پسری که با شونه های خمیده تو صندلی فرو رفته بود جلب کنه.

-حالا می خوای چیکار کنی؟

نگاه تهیونگ به کندی بالا اومد و صورت جین رو پیدا کرد.

-بگردم.هرجایی که به ذهنم می رسه رو زیر و رو کنم.

آهی که می رفت تا از بین لب هاش خارج شه رو نگه داشت.

اما انگار تهیونگ تاسفو تو نگاهش خوند که پوزخندی رو لبش نشست.

-به نظرت خیلی احمقم نه؟

-نه.فقط نگرانتم ته.دنبال اون پسر تا یه کشور غریب رفتی و حالا هم برگشتی باز دنبال اونی.نگرانم اونقدر که دنبال اون می گردی خودتو گم کنی.

جوابی بهش نداد.چون مثل همیشه حق با جین بود. خیلی وقت بود که خودشو گم کرده بود.

شاید از همون روزی که قلبشو به اون آدم باخت.

****

"از دور پسر رو دید که با هیجان از اون ور خیابون واسش دست تکون می داد.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now