۵.شاید فردا

204 41 14
                                    

-مطمئنی نمی خوای باهات بیام؟ می تونم برسونمت.اگه قراره باهام زندگی کنیم دیگه باید این تعارف ها رو کنار بزاریم.

دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و با رسیدن به خیابون کنار مرد باملاحظه ای که تا بیرون ساختمون همراهی اش کرده بود ایستاد.

-جدی می گم نیازی نیست. وسایل زیادی هم ندارم.بهتره بچه ها رو تنها نذاری.هتل خیلی به اینجا نزدیکه ترجیح میدم یکم قدم بزنم.

هوسوک شونه ای بالا انداخت.

-هرطور راحتی.پس برای شام منتظرتیم.بهتره چیزی نخوری چون قراره یه غذای خوشمزه درست کنم.

معذب گوشه ی ابروشو خاروند.

-واقعا نیازی نیست تو زحمت بیفتی.

-ببخشید اینو میگم ولی قبل از اومدن تو من و بچه هام با کاغذ خودمونو سیر نمی کردیم.

به حرف هوسوک خندید. هیچ جوره درک نمی کرد منظور جین از اینکه میگفت این مرد مثل خودشه چیه.

نمی تونست شباهتی ببین خود خسته و مستاصلش و مردی که با آرامش و لبخند راجع به درست کردن شام حرف می زد پیدا کنه.

-پس من دیگه می رم.شب می بینمتون.

به سمت مخالف چرخید و قدم های کوتاهی برداشت.هنوز نمی دونست تصمیم درستی گرفته که قبول کرده یک ماه تو خونه ی یه غریبه بمونه یا نه.

-کیم تهیونگ.

سرجاش ایستاد و به سمت مردی که حالا چندقدمی باهاش فاصله داشت چرخید.

-می دونم جین هیونگ بهت چی گفته.واقعا به خاطر نگرانیش ممنونم اما اگه واقعا به خاطر حرف های اون میخوای بمونی مجبور نیستی.

نفسی گرفت و با چهره ای که دیگه اثری از آرامش چندلحظه ی پیش توش نبود ادامه داد.

-زندگی کردن با دوتا بچه چهارساله می تونه خیلی کلافه کننده باشه. اگه با حرف های جین هیونگ دلت واسه ی من سوخته یه بار دیگه بهش فکر کن. من شامو آماده می کنم و منتظرت می مونم. ولی اگه نیای هیچ اشکالی نداره.خودم با هیونگ صحبت می کنم.اینم بدون که اگه تصمیم گرفتی نیای ما هنوزم می تونیم دوست باشیم و قول می دم یه غذای خوشمزه مهمونت کنم.

منتظر واکنشی از تهیونگ نموند و با قدم های بلند به ساختمون برگشت.

مدتی ایستاد و به جای خالی اش نگاه کرد.

-ولی جین هیونگ که چیزی به من نگفته.

****

با قدم های بلندی خودشو به میزی که چند دقیقه ی پیش با لبخند ترکش کرده بود رسوند.

نگاه نگرانش مدام روی میزهای اطراف می گشت.

اگه هنوز اینجا بود چی؟

An unworthy heartWhere stories live. Discover now