۸.کره بادام زمینی

163 28 7
                                    

-نمیای بریم نهار؟

کش و قوسی به بدنش داد و دست از حرکت دادن موس کشید.

-نه شما برید. من زیاد گرسنه ام نیست می خوام اینو تموم کنم.

-باشه.

با نگاهش همکاراشو تا بیرون از دفتر بدرقه کرد و گوشی اشو از روی میز برداشت. از صبح وقت نکرده بود پیاماشو چک کنه. مطمئن بود جونگ کوک تا الان با پیام هاش گوشی اش رو ترکونده.

قفل صفحه رو باز کرد و با دیدن تنها پیام روی صفحه کمی اخم هاش توی هم رفت.

-تا الان چیکار می کرده که فقط یه پیام بهم داده؟

هرچقدر هم به خاطر این عادت پیام دادن زیاد بهش غر می زد ته دلش عاشق دیدن حجم زیاد پیام های روی صفحه بود. پیام های کوتاه و بی محتوایی که نشون می داد کل روز ذهن پسر دیگه رو به خودش مشغول نگه داشته.

انگشتشو روی صفحه کشید و پیام رو باز کرد.

"برای امروز قرار مداری نذار. قراره بعد از کارت بدزدمت."

گره اخم اش شل شد و خنده ی کوتاهی کرد. خیلی زود جوابشو تایپ کرد و پیامو ارسال کرد.

"کدوم احمقی به گروگانش ساعت و مکان گروگان گیری رو اعلام می کنه؟"

جواب جونگ کوک زودتر از انتظارش رسید.

"احمق تو"

صدای خنده اش که توی دفتر پیچید لحظه ای با اضطراب اطرافش رو نگاه کرد و وقتی از تنها بودنش مطمئن شد با صدای بلندتری خندید.

"اگه کارم طول بکشه این احمق عزیز قراره منتظر گروگان اش بمونه؟"

"آره دیگه در شرکت واسه ات کمین می کنم تا بیای. ولی زیاد طولش نده وگرنه ممکنه مجبور شدم برق شرکت رو قطع کنم و بیام بالا از تو دفترت بدزدم ات. دردسرش زیاد می شه."

"چطوری انقدر دیوونه ای؟

"سخت نیست. هرکی تو رو داشته باشه عقل اش رو از دست می ده."

جواب دیگه ای نداد. گوشی رو قفل کرد و روی میز انداخت. هرچقدر هم حرف زدن با جونگ کوک سرحال اش می آورد نمی تونست فکرش رو از رفتارهای عجیب اش دور کنه.

چقدر دیگه باید تظاهر می کرد متوجه آشفتگی اش نیست؟ چقدر دیگه می تونست نگاه ترسیده اش رو نادیده بگیره؟

باید می پرسید. باید باهاش روبرو می شد و بهش کمک می کرد. شاید می تونست از رویاهایی که شب ها بیدار نگه اش می داشت نجات اش بده. هربار که با اون نگاه ناامید و ترسیده بهش می گفت دوستش داره یا لیاقت داشتن اش رو نداره قلب اش از نگران پر می شد.

شاید اونقدری که فکر می کرد جونگ کوک رو نمی شناخت. شاید داستانی در کار بود که روح اش هم ازش خبر نداشت. اونوقت باید چیکار می کرد؟ اگه واقعا داستانی درکار بود که تا ابن حد جونگ کوک رو پریشون کرده بود ممکن بود دیگه نتونه کنارش بمونه؟

An unworthy heartWhere stories live. Discover now