۱۱.سوال سخت

148 28 30
                                    

با انگشت هاش روی فرمون ضرب گرفته بود و نگاهشو به در باز و رنگارنگ مهدکودک دوخته بود.

از کافه ی ووهیون که بیرون اومد چندساعتی رو بی هدف توی خیابون ها چرخیده بود و مغزشو با فکرهای مختلف داغون کرده بود. هنوزم نمی تونست تصمیم بگیره کمک خواستن از ووهیون کار درستی بود یا نه ولی چاره ی دیگه ای نداشت. سئول شهر شلوغی بود و اون حتی مطمئن نبود گمشده اش زیر آسمون همین شهر خودشو قایم کرده باشه. حالا که بعد از چند روز الکی چرخیدن یه قدم نسبتا بزرگ برداشته بود مضطرب تر از قبل تصمیمات خودش رو زیر سوال می برد.

صدای زنگ موبایلش از حمله ی عصبی ای که ممکن بود بهش دست بد نجات داد.

جین بود. فرشته ی نجاتی که هربار بار شرم رو روی شونه های تهیونگ سنگین تر می کرد.

-هیونگ

-سلام تهیونگ. حالت چطوره؟ ووهیون رو دیدی؟

دستشو از فرمون پس کشید و راحت توی صندلی لم داد.

-آره. یادم رفته بود چه پسر باحالیه. چقدر خوبه که تونستی دوستی ات رو باهاش نگه داری. من از بچه های دانشگاه فقط تو رو دارم.

-چون چشم های من رو یه نقطه زوم نبود. من آدم های دیگه ای رو هم می دیدم. آدم هایی که به جای اشک چشم بهم لبخند می دادند.

خشم صداش مثل همیشه بود. مثل هروقتی که راجع به گذشته حرف می زد. خشمی که می دونست کس دیگه ای رو نشونه گرفته.

-ببخشید. ناراحتت کردم.

ناراحت شده بود. خیلی زیاد هم ناراحت شده بود. همیشه فکر می کرد شاید تو این عشق خیلی عذاب کشیده، شاید همه باهاش مخالف بودند ولی به چیزی که می خواست رسید. قلب کسی رو که به خاطرش از همه دست کشیده بود رو نصفه نیمه بدست آورده بود. یکم دیگه...فقط یکم دیگه زمان می خواست تا تمام و کمال صاحب اون قلب بی رحم بشه. ولی حالا...حالا اونقدری سرافکنده بود که حتی وسط یه مکالمه ی تلفنی هم نمی تونست سرش رو بالا بگیره.

-هیونگ...اگه حق با تو باشه چی؟

-منظورت چیه؟

-وقتی بهت گفتم گم اش کردم... گفتی شاید ولم کرده. هیونگ اگه واقعا ولم کرده باشه چی؟

-تهیونگ...

-چندماهه که مثل دیوونه ها دارم دنبالش می گردم. به خاطرش خانواده و دوستامو پشت سر گذاشتم و رفتم ژاپن حالا از ژاپن برگشتم کره و باز دنبالشم. اگه واقعا خودش رفته باشه باید چیکار کنم؟

-تا وقتی پیداش نکنی نمی تونی بفهمی. تهیونگ اونقدری می شناسمت که بدونم با وجود همه ی این تردید ها و ترس ها هنوزم واسه ی دیدنش بی تابی. تا وقتی پیداش نکنی، تا وقتی جواب این وال رو از زبون خودش نشنوی آروم نمی شی. شاید این دفعه بتونی این داستان رو به سر برسونی. خوب یا بد.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now