۷.رویای دور

188 38 4
                                    

+من در می زنم.

=نخیرم من در می زنم.

+بابا به من گفت بیام بیدارش کنم.

=نخیرم داشت به من نگاه می کرد.

+گفت عزیزم.وقتی می گه عزیزم منو میگه.

=من عزیزشم.

+اگه بگه دخترزشتم اونوقت با توئه.

با صدای جیغ خفه ای مطمئن شد دوباره این دوتا وروجک به موهای هم حمله کردند.از همون لحظه ای که صدای قدم های عجولشون رو شنیده بود متوجه حضورشون بود اما ترجیح داد سر و کله زدن با اون دوتا دشمن سکوت و آرامش رو به بعد از مرتب کردن موهاش موکول کنه. دست دیگه ای به موهاش کشید و بالاخره در اتاق رو باز کرد.

پاشو که از در اتاق بیرون گذاشت نگاه دوقلوها به سمتش چرخید.

+صبح بخیر آجوشی.

=صبح بخیرآجوشی.

سعی کرد لبخند مهربونی بزنه.

-صبح بخیر.

=بابا گفت بیام بیدارت کنم باهامون صبحونه بخور..

قبل از اینکه حرفش تموم شه انگشتای کوچیک مین جه دور موهاش تاب خورد و با حرص کشید.

+به من گفته بودددددد.

آهی کشید و با خستگی نالید.

-چه فرقی می کنه کی بگه.

با این حرف دوقلوها بدون اینکه موهای همدیگه رو ول کنند به سمتش چرخیدند.جوری نگاهش می کردند که انگار اون یه احمق واقعیه.

=خیلی فرق می کنه.

+یعنی خودت نمی دونی چه فرقی داره؟

لب هاشو بهم فشرد و یک بار دیگه خودشو به خاطر قبول کردن پیشنهاد جین لعنت کرد.

-بچه ها.صداش کردید؟

با صدای هوسوک دوقلوها دست از کشیدن موهای هم برداشتند و شروع به دویدن کردند.

همونطور که دعا می کرد این یک ماه زودتر بگذره با قدم های بلندش دنبال کوتوله های پرانرژی رفت.

هوسوک با پیرهنی که دکمه های بالاییش هنوز بسته نشده بود و کراوتی که شل و ول دور گردنش آویزون بود مشغول چیدن میز بود.

+بیدارش کردم بابا.

=بیدارش کردم.

نگاه هوسوک خیلی زود رو صورتش نشست و لبخند گرمی زد.

-هی.صبح بخیر.امیدوارم شب خوب خوابیده باشی.

شاید اگه هوسوک تنها کسی بود که تو این خونه زندگی می کرد و خبری از اون مزاحم های کوچولو نبود می تونست قبول کنه تو این خونه موندن تصمیم خوبی بود.

-ممنونم.من خیلی راحت خوابیدم امیدوارم جا به جایی تو رو بدخواب نکرده باشه.

=من صداش کردم نه تو.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now