۱۴.عشق اول

156 28 13
                                    


کیفی که کنارش بود رو برداشت تا برای هوسوکی که از بازی با بچه ها خسته شده بود و سمت اش می اومد جا باز کنه.

وقتی شب قبل هوسوک گفت که فردا مجبور نیست سرکار بره و بالاخره می تونه آخرهفته رو خونه بمونه انتظار داشت کل روز خونه بمونه و استراحت کنه.

چیزی که انتظار نداشت این بود که وروجک ها پیشنهاد پارک رفتن بدند و هوسوک بدون درنگ قبول کنه. وقتی دوقلوها با هیجان ازش دعوت کردند همراهشون بره حتی به رد کردن اون دعوت فکر هم نکرد. از بی هدف گشتن توی شهر خسته شده بود. بودن کنار خانواده ی جانگ از فکر کردن به خاطرات گذشته و احتمالات آینده نجاتش می داد.

-فکر نمی کنم به این زودی راضی به رفتن بشن.

هوسوک کنارش نشست و پاهاشو روی هم انداخت. چهره اش مثل همیشه آروم بود و ته مایه های یه لبخند روی لب هاش دیده می شد.

-ممنونم. این مدت خیلی درمورد بچه ها کمک ام کردی.

نگاهش دنبال بچه هایی که مثل فشنگ این ور و اونور می رفتند چرخید.

-نیازی به تشکر نیست. این وروجک ها هم به من خیلی کمک کردند. از دیوونه شدن نجاتم دادند.

آخر جمله اشو تا حد امکان آروم گفت.

-من آدم صبوری ام تهیونگ. مطمئنم تا الان خودت اینو فهمیدی. یاد گرفتم خیلی وقت ها بهترین کاری که می تونم بکنم اینه که دهنمو ببندم. اینکه به محض فهمیدن یه موضوع اونو به رخ بکشی باعث نمی شه باهوش به نظر برسی. برعکس فقط ازت یه احمق می سازه که اطرافیاتو معذب می کنه.

نگاهشو از بازی بچه ها گرفت و به نیم رخ هوسوک خیره شد. نمی فهمید چی شده که هوسوک انقدر جدی شده.

-فقط می خوام بگم فکر نکن حواسم بهت نیست یا پریشونی ات رو نمی بینم. اگه چیزی نمی گم یا سوالی نمی پرسم واسه ی اینه که من حد و مرز خودم رو می دونم. هیچ وقت از حدم رد نمی شم. ولی می خوام اینو بدونی اگه کاری از دستم بربیاد با کمال میل واست انجام می دم. خودتو دست کم می گیری ولی تو دوست فوق العاده ای هستی. اینجوری دیدنت عصبی ام می کنه و من خیلی وقته که خشم رو حس نکرده بودم.

باید گوشی اش رو از جیب اش بیرون می آورد و با جین تماس می گرفت. باید بابت پیدا کردن هوسوک و آشنا کردنش با این مرد ازش تشکر می کرد. نمی تونست باور کنه اون بیرون کسایی هستن که بدون شناختن این مرد فوق العاده بهش تهمت خوش گذرون و بی مسئولیت بودن می زنند.

-دنبال کسی اومدم.

-یکی از گذشته؟

نفس عمیقی کشید و نگاهشو از هوسک دزدید.

-گذشته نیست. نمی دونم شایدم رفته تا گذشته بشه و این منم که هنوز مثل احمقا دارم حال و آینده امو بهش گره می زنم.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now