۲۶.خونه

135 20 4
                                    

رمز در رو با حرص وارد کرد. حالا که از زیر نگاه غمگین و شرم زده ی جیمین بیرون اومده بود می تونست خشم و نفرتی که توی تن اش شعله می کشید رو بروز بده.

باورش نمی شد جونگ کوک حتی تا ژاپن هم دنبال خوشبختی اش اومده و بازم خودخواهانه همه چیز رو به نفع خودش تموم کرده.

ولی جیمین...

نمی تونست این فکر رو از سرش بیرون کنه که جیمین فقط اونو فراموش کرده. بعد از همه ی کارهایی که جونگ کوک کرده بود اون باید خاطره ی بدی می بود که از ذهنش پاک بشه نه تهیونگی که همه چیزش رو به پاش ریخته بود.

وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.

-چرا فقط من...

+آجوشی.

=آجوشی.

با صدای هیجان زده ی دوقلوها چشم هاشو بست و نفسشو کلافه بیرون داد. انرژی ای برای تظاهر جلوی اون موجودات کوچولو نداشت.

دعا می کرد هوسوک پشت سرشون بیاد و با دیدن کلافگی اش یجوری بچه هاشو دست به سر کنه. مطمئن بود هوسوک فقط با یک نگاه حال اش رو می فهمه.

=آجوشی...

لرزش صدای مین آ چشم هاشو باز کرد. چشم های ترسیده ی دوقلوها هرفکری که تا اون لحظه توی سرش بود رو کنار زد.

روی زانوهاش خم شد و دست هاشو روی شونه های بچه ها گذاشت.

-وروجک ها چی شده؟ بابایی کجاست؟

+بابا حالش خوب نیست.

-چی شده؟

از کنار بچه ها رد شد و به سمت سالن راه افتاد.

-هوسوک.

صدای قدم های تند بچه ها رو از پشت سر می شنید و اضطرابش بیشتر می شد. چه بلایی سر هوسوک اومده بود که بچه ها تا این حد ترسیده بودند؟

با رسیدن به سالن جسم وارفته ی هوسوک نظرش رو جلب کرد.

-هوسوک

قدم های باقی مونده رو با شتاب طی کرد و کنار کاناپه زانو زد. صورت رنگ پریده ی هوسوک با دونه های درشت عرق پوشیده بود و پلک های سنگینش برای باز شدن تقلا می کرد.

-ت...ته...

دست مرد رو گرفت.

-اینجام هوسوک.اومدم.چت شده تو؟ خدایا داری تو تب می سوزی.

کلمات خش دار و ضعیف از بین لب های خشک شده ی مرد بیرون اومد.

-خوبم...یکم...فک کنم خس...خسته ام.

صدای بالاکشیدن بینی دوقلوها از پشت سر اعصابشو تحریک می کرد. می دونست بچه ها ترسیدن و از فکر اینکه چندساعت تنهایی این حال رو تحمل کردن خونش به جوش می اومد.

-بریم دکتر؟

واکنش هوسوک سریع تر از قبل بود. سیب گلوش به سختی بالا و پایین شد.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now