۱۳.طوفان

148 27 15
                                    


-خیلی منتظرت گذاشتم، کیم؟

لبخندی به لحن همیشه جدی دوهیون زد.

-انتظارنداشتم یه روزه واسم آمارشو دربیاری. جین اونقدرا هم ازت تعریف نکرده بود.

گوشی رو کمی روی گوشش جا به جا کرد و از ماشین پیاده شد.

-خبرا نه خیلی خوبه نه خیلی بد.

چند قدمی مهد ایستاد و خودش رو واسه ی شنیدن آماده کرد.

-باور کن الان هرخبری واسه ی من خوبه.

-پس خیلی ناامیدت نمی شی. بعد از تموم شدن دانشگاه خبری ازش نداشتم. برگشته بود شهرشون. فعلا فقط در همین حد فهمیدم که تازگی برگشته سئول. ایندفعه موندگاره.

-تازگی؟

-کمتر از یک ماه.

نفس کوتاهی کشید. اگه کمتر از یک ماه بود پس یعنی ازش خبری نداشت. شاید واقعا بعد از ژاپن رفتن اشون رابطه ی اونا هم مثل خودش و جین کمرنگ شد.

از فکر اینکه داره راه اشتباهی رو دنبال می کنی آهی کشید.

-قرار بود ناامید نشی.

صدای جیغ و خنده ی اولین گروه بچه ها توجه اش رو جلب کرد.

-نمی دونم از اول امیدی داشتم یا نه.

-عجیب شدی، کیم. نگاه ات یه جایی دورتر از قبل قفل شده.

-گمشده دارم.

-دو سال پیش پیداش کردی؟

سکوت کرد. پس فهمیده بود. دوهیون زرنگ تر از این بود که گول بازی تهیونگ رو بخوره و باور کنه داره دنبال یه دوست قدیمی می گرده.

-مواظب باش،کیم. این بار چشم هات به مسیری زل زده که به نظر می آد کسی قرار نیست ازش رد بشه.

از دور مین جه و مین آ رو دید. غرق جر و بحث بودند. صورت های کوچیک و انحنای رو به پایین لب هاشون نگاهشو مثل یه آهنربای قوی سمت خودش می کشید.

-نگران نباش. این بار چشم هام فقط مقصد رو نمی بینه.

تماس رو قطع کرد و با قدم های بلندی خودش رو به نزدیکی بچه ها رسوند.

-وروجک ها.

بچه ها که تو این یه هفته به شنیدن لقب جدیدشون عادت کرده بودند با هیجان سمت اش چرخیدند.

=آجوشی.

+آجوشی.

دستهاشو کمی از هم باز کرد تا دوقلوهایی که سمت اش می دویدند رو کنترل کنه. سری برای مربی سونگ تکون داد و کنار بچه ها راه افتاد.

-امروز خوش گذشت؟

+آره. زودتر بریم خونه می خوام نقاشی که کشیدم رو به بابا نشون بدم.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now