۱۵.کیم نامجون

141 25 12
                                    

-انتظار نداشتم اینجا ببینمت.

از بین دندون هاش غرید.

-من هم همینطور.

اخم های نامجون تو هم رفت. قدمی به جلو برداشت.

-انگار از دیدنم خوشحال نشدی.

گردن کشید تا ترسی که داشت تن اش رو به لرزه می انداخت پنهان کنه. اگه دوسال پیش از اخم و فریادهای نامجون خم به ابرو نمی آورد. جونگ کوک کسی نبود که بترسه. هرکسی که جونگ کوک رو توی دانشگاه می شناخت اینو خوب می دونست. این پسر نه به کسی حساب پس می داد و نه از کسی حساب می برد. جئون جونگ کوک فقط با قانون های خودش بازی می کرد. حتی اگه اشتباه می کرد.

اما این بار خبری از اون سرکشی و یاغی گری نبود. این بار پای از دست دادن جیمین وسط بود. بالاخره چیزی پیدا شده بود که ترس به دل اش بندازه.

-تظاهر نکن تو خوشحال شدی.

-یه لحظه با خودم گفتم شاید عوض شده باشی. شاید بعد از این همه مدت بالاخره بزرگ شده باشی.

-واسه تیکه و طعنه انداختن اومدی سراغم؟

-بهتر بود راهمو بکشم و برم؟ تو دنیا آدمایی هستن که برعکس تو ادب سرشون می شه جئون جونگ کوک.

-و لابد تو هم سردسته اشونی.

گره ی ابروهای نامجون باز شد. دست اشو توی جیب شلوار پارچه ایش فرو برد و نگاهی به سرتاپای جونگ کوک انداخت.

-باورت نمی شه ولی تقریبا یادم رفته بود چقدر ازت بدم می اومد. وقتی دیدمت فقط یه دوست قدیمی به چشمم خورد، همین.

-ما هیچ وقت دوست نبودیم.

-هنوزم مثل قبلی، پسر. هنوزم دوستی رو نمی فهمی. همونطور که هیچوقت عشق رو نفهمیدی.

مشت های گره شده اش رو به زور کنار خودش نگه داشت تا سمت نامجون حمله ور نشه.

-کیم نامجون.

صدای غرشش باعث شد نامجون قدمی به عقب برداره و دست هاشو به نشونه ی تسلیم بالا بیاره.

-بیخیال. مشکل من با تو توی گذشته موند. دیگه چیزی نمونده که بابت اش از تو بدم بیاد. تو لیاقت اش رو نداشتی و اونم بالاخره چشم هاش باز شد و از احمقی مثل تو فاصله گرفت. در آخر همه چیز جای درست اش برگشت.

جای درست. این پسر احمق هیچی نمی دونست. واسه ی همین بود که با اون پوزخند احمقانه بهش نگاه می کرد. شاید نامجون واقعا دست از نفرت اش برداشته ولی جونگ کوک با تموم وجود از این پسر متنفر بود. از اینکه به منطقه ی امن اش اومده بود و تبدیل به یه کابوس شده بود.

سئول شهر اون و جیمین بود. قرار بود تا آخرش وسط مردم این شهر قایم شه و خوشبختی رو باهم مزه کنند. ولی این شهر بزرگ وقتی درحال فرار باشی زیادی کوچیک می شه. واسه ی همین بعد از چندین روز دویدن و فرار کردن آخرش روبروی کیم نامجون قرار گرفت.

An unworthy heartWhere stories live. Discover now