تغییر دوم ✨

100 27 2
                                    

از دید یونا :

با تشنگی از خواب بیدار شدم؛از اتاق بیرون رفتم.خدا روشکر چراغ خواب راهرو روشن بود؛وقتی از کنار اتاق آقای سوک و نام رد میشدم صدای ناله میومد.کنجکاو شدم؛خودم رو‌ نزدیک در کردم؛گوشم رو به در چسبوندم.که آقای سوک با ناله میگفت:

"تند...تر...میدونی...آه...دوست..دارم..یروز..آه..بری زیرم؟؟ "

چشمام درشت شدند.آخه نصف شبی؟!
مگه جا قحط بود که باید کنار اتاق من عملیات انجام میدادند!
دیگه گوش ندادم نصف شبی سمی شدم..خواستم برم پایین که پام پیچ خورد با بدن افتادم زمین...

"آخخخ"

بزور بلند شدم؛نگاهی به پشتم کردم؛برای چند دقیقه صدای ناله نیومد.فکر کنم فهمیدن؛برای ماس مالی کردن افتادنم لنگ زنان از پله ها پایین رفتم؛صدای باز شدن در اومد.که پشت سرش آقای سوک گفت:

"حتما توهم زدی!
بسه دیگه...اه"

آقای نام "باشه"ای گفت.در اتاق رو بست.خداروشکر نفهمیدن؛ولی میتونم یکم خودم رو سرگرم کنم...آبم رو خوردم پام رو نرمش و با دستم مالش دادم تا از دردش کم بشه بعدش رفتم اتاقم؛ادامه خوابم دادم...فقط خدا بخیر کنه فردا رو..
.
.
.
.
.
‌.
.
مثل روزهایی که،تو پرورشگاه بودم؛بلند شدم و ورزش صبحگاهی که ازش متنفرم رو انجام دادم.با اینکه بدم میاد ولی برای سلامت جسم،رقص هایی که انجام میدم خوبه...حموم کوتاهی کردم.رفتم پایین قهوه ساز رو روشن کردم.منتظر بقیه شدم.

آقای نام با سرخوشی"سلام" داد‌؛سراغ قهوه ساز رفت‌.ازم پرسید:

"کی بیدار شدی؟"

همینطور که توی قفسه های کتاب دنبال کتاب میگشتم گفتم:

"یه ساعتی میشه! "

آقای نام اوهومی گفت؛پشت سرش گفت:

"پس سحرخیزی..."

عنوان کتابی توجم رو جلب کرد؛برشش داشتم گذاشتم روی میز کنار مبل تک نفر کنار کتابخونه تا بعدا بخومش؛حرف زیادی رد بدل نشد.آقای نام مشغول چیدن میز صبحانه شد؛منم کمکش کردم که ریوجین و یوجین از پله ها پایین اومدند.‌"صبح بخیر"گفتند؛روی صندلی نشستند. کنجکاو شدم بدونم آقای سوک چرا نیومده چون صبحونه رو بدون اون شروع کردیم که آقای نام گفت:

"خسته بود"

گفت.به "آهان"گفتن اکتفا کردم ولی منکه میدونم چی شده!

وسط صبحونه آقا سوک لنگ زنان و دست به کمر سر میز اومد.وقتی روی صندلی نشست صورتش از درد جمع شد؛بعد از جمع کردن خودش لبخندی زد گفت:

"صبح بخیر...ببخشید دیر کردم"

"اشکالی نداره!
آقای سوک انگار کمرتون درد میکنه!؟"

از موقعیت پیش اومده استفاده کردم.پوزخند ریزی زدم؛برای چند لحظه آقای سوک به من نگاه کرد با تپه تپه گفت:

my starnge family Onde histórias criam vida. Descubra agora