کیوتی ✨

79 11 4
                                    

زودتر از جین بلند شده بود؛براش صبحونه درست کرد البته با هزار زحمت،در اتاق یونا رو اروم باز کرد؛کنار جین در خواب نشست.

"جین...جینی...بلند شو نمی‌خوای یونا رو ببینی؟ "

جین غلتی زد؛چشماش رو باز کرد با چهره همیشه جذاب همسرش رو به رو شد؛لبخندی زد.جسم خستش رو از روی تخت بلند کرد.

"صبح بخیر ورلد واید هندسام "

"صبح تو هم بخیر!...چرا زود بیدارم نکردی تا صبحونه درست کنم؟"

جین متعجب پرسید؛مطمئن بود نامجون اگر آشپزی کنه آشپزخونه داغون میشه؛ولی به خودش امید داد که آشپزخونش داغون نشده و هنوز سالمه،نامجون لبخندی زد گفت:

"درست کردم...نگران آشپزخونه نباش سالمه..."

"خداروشکر...راستی این عکس رو ببین"

جین،قاب عکس پدر و مادر یونا رو به نامجون نشون داد؛نامجون لبخند غمگینی زد؛جین اروم گفت:

"پدر و مادرشن...خیلی زیبا هستند؛حق داره دلتنگشون بشه...توی نامه تو رو شبیه پدرش میدیده...منم همین نظر رو دارم تو شبیه پدرشی،پدری مثل تو میتونه براش تکیه گاهی از جنس کوه باشه؛نامجون من نمی تونم تکیه گاهی براش باشم...نکه نتونم تو بهتر از من میتونی اینو براش فراهم کنی...لطفا "

نامجون،سکوت کرد؛بیشتر به چهره خندان مرد و زن نگاه کرد؛حرف های جین رو میفهمید.سری تکون داد.قاب عکس روی میز گذاشت؛رو به جین گفت:

"بلند شو...پاپا جینی برای زود خوب شدن یونا باید قوی بمونیم"

دست جین رو گرفت؛با خودش پایین برد...
.
.
.
.

از اروژانس به یکی از اتاق ها منتقل شده بود؛تختش کنار پنچره بود به بیرون نگاه میکرد.از دیروز هیچی یادش نمیومد بجز اینکه با زمین سرد اتاقش برخورد کرد؛پاپا جینش صداش میکرد.

"سلام...من مین هی هستم...هم اتاقیت"

یونا روش رو از پنچره برگردون با دختری کیوت که لبخند درخشانی داشت رو به رو شد؛با لبخند گفت:

"کیوت! "

"چی؟ "

مین هی متعجب گفت؛یونا لبخندش پررنگتر کرد گفت:

"گفتم کیوتی...اسمم یوناس؛از دیدنت خوشبختم کیوت "

"کیوت!؟...اولین کسی هستی اینجوری صدام میکنی...چندسالته؟ "

"هفده سالم...تو چی؟ "

مین هی خودش رو بیشتر توی تخت یونا جا کرد به صورت اروم دختر رو به روش با کنجکاوی نگاه میکرد؛لبخندی زد گفت:

"۱۵ سالمه..."

"پس ازم کوچیکی...اگه دوست داشتی اونی صدام کن یا هرجور راحتی مین هی "

my starnge family Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang