هشتم اکتبر 2018 ✨

74 12 2
                                    

آماده شد؛ برای اخر توی آینه لباس های توی تنش رو چک کرد؛لباس بلند سیاه و از زیر پیرهن سفیدی پوشیده بود و از
به همراه جوراب شلوار سیاه و کفش های ساده،ست با لباس توی تنش در آخر موهای بلند شدش رو باز گذاشته بود میکاپ محوی انجام داده بود.از اتاقش پایین رفت. برچسب کوچیک رو روی در یخچال چسبوند.پاکت که آماده کرده بود رو برداشت از خونه رفت.
.
.
.
.
.
جلوی مزار پدر و مادرش ایستاده بود؛لبخند میزد.

"سلام مامانی و بابایی من اومدم...دیر اومدم ببخشید که یوجین و ریوجین رو نیُوردم...امسال شد سه سال که کنارم نیستین...برام سخته گاهی اوقات دلتنگ بغلاتون و بوسه های گاه بی گاهتون میشم اینکه بابا یواشکی بدون اینکه ما ببینمتون ازت بوسه میگرفت خبر نداشت سه جفت چشم درشت داره نگاهش میکنه...ههه مامان یادت وقتی بابا اومد دنبالم و تو اونجا بودی چجوری بعضی از والدین به بابا چسبیده بودن تو برای اینکه نشونشون بدی بلند بابا رو صدا زدی..هق هق.."

اولین قطره سر خورد؛
اولین هق هق بلند شد.؛
مثل ترک یه موسیقی که شروع میشه و زود تموم میشه؛
به همین سادگی ولی تلخ؛

موهای های صافش رو کنار زد تا دید بیشتر داشته باشه.مردی
دستی روی شونش گذاشت؛بهت زده به کنارش نگاه کرد با تعجب زمزمه کرد:

"آقای چوی!"

"سلام دخترم...خوشحالم که سالم میبینمت...دختر خیلی برازنده ای هستی"

آقای چوی به آرامگاه رو به روش ادای احترام کرد.رو به دختر که با چشمای نمدار بهش نگاه میکرد لبخندی زد.

"ممنونم...چه اتفاقی افتاده به اینجا اومدید؟"

"امروز تولد جه هوآس...مزارش یکم اونطرف تره"

مرد همچنان با لبخند گفت؛یونا رو به مزار پدر و مادرش گفت:

"امروز سالگرد وفات پدر و مادرم هستش...شد سه سال که دیگه کنارم نیستن...آقای چوی شما چجوری تحمل کردین؟این که دیگه نتونین لبای کسی که عاشقش بودین رو ببوسین یا بغلش کنید عطر تنش رو وارد ریه های تِشنتون کنید؟"

"دخترم...جوابی براش ندارم ولی میدونم اون همیشه در همه حال کنارمه و داره نگاهم میکنه... طعم لبای مرد من هیچ وقت فراموشم نمیشه...تن سردش که گرمای تن منو جذب خودش میکرد مثل اینکه وسط بیابون بی علف و زار توی غاری از یخ باشی توی نمیتونی این لذت رو فراموش کنی"

آقای چوی دست یونا رو با دستای پیر و فرتوتش که نشون از کار زیاد و غم بودن گرفت.

"لطفا زندگی کن...پدر و مادرت ازت میخوان زندگی کنی.. اینکه همیشه داغدارشون باشی اونا رو هم عذاب میدی
اونا دوست ندارن دختری به زیبایی تو دچار بیماری بشه این غمی که داری حمل میکنی مثل زهره که داره کم کم شیره جونت رو میمَکه...عاشق شو..بچه دار شو..و همیشه از پدر و مادرت به خوبی یاد کن اینکه توی روزهای شاد و غمت اونا بهت قوت قلب میدن اینو فراموش نکن."

my starnge family Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang