my starnge family

نوه ✨

"یونا..بیبی بیشتر مواظب باش..."

کوک ویدیوکالی که با یونا گرفته بود تا از حال همسرش باخبر بشه.جین از پشت سر کوک فریادی زد.

"بیشتر غذا بخور...بزار خودم بیام برات کلی غذای مقوی درست میکنم"

یونا پشت تلفن خنده ای کرد؛مثل جین چشمی گفت تا شاید جین بشنوه.

نامجون دستهاش رو روی شون کوک‌ گذاشت سرش روی گردن کوک گذاشت کمی سمت جلو متمایل شد گفت:

"ریوجین و یوجین رو دیدی؟"

"اره رفته بودم خونه بابابزرگ...حالشون خوب بود ریوجین به کلاس رقصش میرفت و یوجین هم خودتون که میدونید دیگه..."

یونا لبخندی چاشنی حرف هاش کرد.

از پشت نامجون هوسوک سر رسید با چشمای براقش گفت:

"چطوری یونا...حال نخود خوبه؟"

حدود یه دوسال از عروسی یونا و کوک‌میگذره؛از اونجایی که کوک علاقه ای به بچه ها نداره؟!

معلومه که داره از دستش در رفت و حالا یونا حاملس وارد ماه پنجمش شده.

و

البته اتفاق تلخ و دردناکی که برای هیون و یانگ هو افتاد.شاید هیون هوسوک رو بخشیده بهش این اطمینان رو داده که بخاطر اون نبوده این یه اتفاقی بود که کار سرنوشته ولی هنوز از دیدن یانگ هو و هیون احساس شرمساری میکنه.

"مرسی خوبیم...شما چطور خوشمیگذره؟"

یونا با لبخندی به پهنای صورت کنجکاوانه پرسید.

هوسوک با من من و معذب پرسید:

"یونا...از هانول و می هی خبری داری البته که دیروز باهاشون صحبت کردم..."

یونا فهمیده بود هوسوک از پرسیدن این سوال چیه پس با با لبخند ملیحی که مهمون لباش بود گفت:

"اوپا حال اونا هم خوبه...البته من هیون رو ندیدم ولی یانگ هو رو دیدم معلومه حالشون خوبه پس خودت رو ناراحت نکن لطفا!..اتفاقیه که افتاده"

"درسته.."

هوسوک شرمگین گفت سرش رو پایین انداخت.

"هوسوک خودت رو ناراحت نکن..از اون اتفاق یه سال نیم میگذره تو هنوز خودت رو مقصر میدونی..سرنوشت اون بچه تا اون حد بوده...بس کن علاوه بر خودت داری اطرافیانت رو عذاب میدی میفهمی؟"

جین گوشزد کرد تا شاید هوسوک به خودش بیاد دست از حالت دِپرسی دربیاد.

هوسوک سری تکون داد؛به صورت نمادین سیلی های کوتاهی به صورتش زد به حالت شاد بودنش برگشت.

اما این لبخندای جیهوپ واقعی بود؟!

"ممنونم..من دیگه میرم"

هوسوک با شنیدن هر سری اسم دو نفر لبخند از لباش پاک میشد؛ مایوس ولی ظاهری شاد تشکری کرد به پشت برگشت تا بره که یونا گفت: