من مریض نشدم ✨

83 19 8
                                    

دو روزی از مهمونی میگذشت همه چی روال عادی خودش رو طی میکرد.از خواب بیدار شد زیر دل و کمرش بدجور درد میکرد؛وقتش شده بود.با زاری گفت:

"چرا باید الان...یادم نبود...اوه خدای من"

هرجور شده از تخت بلند شد؛اصلا دلش نمیخواست از روی تخت بلند بشه.به سمت سرویس رفت خون شلوارش رو خراب کرده بود.
با حالت زاری بلند گفت:

"حالا چه غلطی کنم؟!
به کی بگم تا برام بخره...اه"

بعد از عوض کردن شلوار و لباس زیرش اون رو برد توی حموم شست؛نمیخواست پدر خوندهاش بفهمند.شلوارش روی بند رخت فلزی که گوشه خونه بود انداخت به اتاقش رفت با هر قدم احساس میکرد ممکنه پست بیوفته...سراغ گوشیش رفت به سونگمین پیام داد«

یونا: سلام سونگمینا
میگم من حالم خوب نیست میتونی برام از بسته های بهداشتی بخری؟پولش رو میدم!

سونگمین:هان...من بخرم با چه بهونه ای بیارم؟...بعدش الان نمیتونم چون با مامان به بازار سبزی و میوه برای خرید مواد کیمچی رفتیم

یونا:باشه...به مادرت سلام برسون

گوشی رو انداخت روی تخت،خودش لباس های اضافی پوشید.تا انجام کاراش بقیه بیدار شده بودند؛برای صبحونه پایین رفت.یونا روی صندلی کنار ریوجین نشست گفت:

"سلام صبح بخیر"

جین متعجب به چهره رنگ پریده یونا نگاهی انداخت پرسید:

"سلام صبح تو هم بخیر...یونا حالت خوبه؟!"

"خوبم"

نمی دونست چجوری باید جواب سوالای چهار نفر رو بده...
جین ظرف مربا رو روی میز گذاشت کنار نامجون نشست گفت:

"ولی رنگت پریده و یکم عرق کردی"

"خوبم مشکلی نیست"

جین ادامه نداد؛مشغول صبحانه خوردن شدن.یونا بعد از صبحانه به اتاق رفت احساس خستگی میکرد ولی شرایط بد بود باید لباساش رو عوض میکرد خونریزیش بیشتر شده بود.نالید:

"باید بهشون بگم...نه...اوه مغزم کار نمیکنه "
.
.
.
.
.

"نامجون حال یونا خوب نبود! "

جین گفت؛نامجون تایید کرد در ادامش گفت:

"دیدم ولی چرا گفت خوبم؟!"

"نمی دونم...برو ازش بخواه تا ببریمش بیمارستان "

جین گفت؛ماگ قهوش رو برداشت تا بخوره.نامجون به اتاق یونا رفت؛ازش خواست تا برن بیمارستان ولی یونا مخالفت کرد.نامجون نگران شد برای اینکه مطمئن بشه حال یونا خوبه از ریوجین که مشغول نقاشی کشیدن بود پرسید:

"ریوجینی من...میگم یونا کی اینطور میشه؟! "

ریوجین سرش رو از روی کاغذش برنداشت گفت:

my starnge family Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang