پیک نیک ✨

64 16 6
                                    

"خب چی مونده که برنداشتیم؟! "

جین نگاهی به سبد رو به روش انداخت؛گفت.شنبه شده بود به گفته نامجون میخواستن برن ساحل...

"همه چی برداشتیم...زود باش دیر شد "

نامجون کنارش ایستاد؛گفت.سبد رو برداشت از آشپزخونه بیرون رفت.پشت سرش،یوجین بدو بدو وارد آشپزخونه شد؛ملافه چهارخونه ای برداشت رفت.

"پاپا...ببین خوب شدم؟ "

ریوجین،لباس بلند کرمی که تا مچ پاش می‌رسید همراه کلاهی همرنگش پوشیده بود؛موهای سرش رو باز گذاشته بود؛در آخر کفش های تابستونی پوشیده بود.

"اوه خدای من...خیلی خوشگل شدی"

جین بخندی زد؛گفت.جین کیف لباسی که برای احتیاط آماده کرده بود رو برداشت همراه ریوجین سمت در رفتند.جین همینطور کفشاش رو میپوشید گفت:

"یونا...کو؟ "

ریوجین گفت:

"داره میاد! "
.
.
.
.
.
.

شاید حال روحیش بد بود؛میخواست مورد توجه قرار بگیره ولی نمی‌خواست حال اطرفیانش،که دارن با آرامش و شادی زندگی میکنن خراب کنه؛درک خودش سخته هنوز نمیتونه خودش رو درک کنه یا از دنیای اطرافش چی میخواد...

یونا مثل ریوجین لباس پوشید با فرق اینکه رنگ ملایم زرد رو انتخاب کرد؛زرد،امید رو براش یادآوری میکرد.با اینکه یک هفته ای از ورود پاییز میگذشت ولی هنوز هوا گرم و مربوط بود.

از پله ها پایین رفت.جین منتظر یونا بود تا باهم از خونه بیرون برند؛یونا کفشاش رو پوشید.هیچ کدوم بدون حرفی از خونه خارج شدند.

در طول مسیر آواز خوندن و خندیدن؛جین گاهی نیم نگاهی به یونا میکرد؛وقتی شادی یونا رو‌ میدید از اینکه یونا قبول کرده که خودش و نامجون والدینش بشن خوشحال میشد و البته اینکه خنده اون،رضایت اینکار رو بهش یاد آوری میکرد.

"رسیدیم...خدمه ها لنگر رو بندازین"

نامجون مثل کاپیتان ها گفت؛همه "چشمی" گفتند از ماشین پیاده شدند.قسمتی که آروم تر بود رو برای نشستن انتخاب کردند؛وسایل رو گذاشتند.

یوجین و ریوجین همراه جین برای بازی کنار آب رفتند؛یونا و نامجون به سه نفر که از ته دل میخندیدند انگار هیچ غمی نداشتند نگاه میکردند.

"ساحل...صدای موج..ریتم جالبی داره"

نامجون گفت؛به یونا نگاهی انداخت؛یونا با لبخند کوچیک گفت:

"درسته...آرامشی که ریتمش بهم تزریق میکنه جالبه...اومدن کنار ساحل رو دوست دارم...اینکه وقتم رو اینجا بگذرونم"

نامجون سکوت کرد؛ولی توی دلش خوشحال بود که تونسته قسمت کوچیکی از کارهای مورد علاقه یونا رو بدونه یونا نفسی کشید ادامه داد:

my starnge family Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum