چند سالی هست که همه تو پناهگاه های بزرگ زندگی میکنن و فقط آدمایی که جزو ارتش یا تیم جستجو ان حق بیرون رفتن دارن ..
نه که مردم عاشق اینن که بخوان برن بیرون ..
دیگه هیچی مثل قبل نیست بمب های اتمی ,رادیو اکتیو, ما جهان رو نابود کردیم و با پررویی داریم واسه زندگی میچنگیم؛
البته بجز اینا هم موجوداتی هستن که زنده موندن و تغییر کردن, باید بگم هرکی گیرشون بیوفته مطمعنا میمیره ..من توی تیم جستجو فرمانده گردان اولم که این یعنی هرموقع این موجودات حمله کنن یا تعدادشون بیش از حد بشه اول ما باید بریم سراغشون....
امروز آژیر قرمز رو زدن،
اما نه برای اون چندشای غول پیکر بلکه اعلام کردن قراره از یه پایگاه که به داغون شدنش چیزی نمونده آدم بیاد اینجا چون اینجا بزرگترین پایگاه این منطقس...من هم باید با گروهم برم تا به اونا کمک کنم که راه درست رو پیدا کنن و اگرم چیزی اومد سمتمون ترتیبشو بدیم,
بین اونا مردم عادی هم بود مطمعنا برای اولین بار دیدن بیرون زیادی میترسوندشون ...دیگه باید اماده بشم،
وقتی تو آیینه نگاه میکنم، چشمای آبی و موهای سفیدم اول به چش میاد،
نه که سنم بالا باشه نه من فقط ۲۴ سالمه موهام به مادرم رفته همینطور چشمام باید بگم کاملا شبیهشم،
خیلی خوبه که با دیدن خودم میتونم یادشو زنده کنم،
زود از دستش دادم.
لباس های مجهز خیلی رو مخه و تو تن راحت نیست مخصوصا وقتی که قرار باشه اون حیوونارو بکشی ...پوشیدن لباسا چند دقیقه زمان میبره بعد بستن موهامو جا دادنش تو لباس به این فکر افتادم که باید بعدن کوتاهشون کنم ، حالا آمادم ..
***
سلام همگی🩸
اینم از پارت اول😎🩸
امیدوارم خوشتون بیادو دنبالش کنین🩸