پشت میز نشستم.
نوبتی در زدن و اومدن تو; جسی ،سوزی،استفن،بابی،مارک،دین،الکس،بن ،نامجون،جین،شوگا،هوپ،جیمین،ته،کوک، حالا همه رسیدن.به همینا فقط میشد اعتماد کرد ؛ رو به همه اشاره کردم
+ بشینین بچه ها حالا ما یه خانواده ایم و به هیچ کس دیگه مطالب این گفتگورو نگین ،
لبخند زدم
+البته میدونم که نمیگین..
همه سر جاشون نشستن، رو به الکس گفتم
+الکس تونستی خواهرتو پیدا کنی ؟
_بله فرمانده، خدارو شکر جزو نجات پیدا کرده ها بود ولی پاش شیکسته، وگرنه میاوردمش شما هم ببینینش..
+خب خوبه ، بن اوضاع بقیه گردانا چطوره ؟! چیزایی که به من گفتیو به بقیه هم بگو .._ باید بگم همه چی یجورایی مشکوکه مخصوصا گردان ۴، تعداد مرده های روزانه داره زیاد میشه و همه مرگ هارو به یه دلیل نامعلوم میزنن ، قبلا هم بهتون گفتم شواهد کاهش جمعیت نشون میده؛ حالا به هر دلیلی دارن مردمو میکشن وفقط به جوونا و اونایی که مهم هستن کاری ندارن ؛ من همین چیزارو فعلا فهمیدم..
همه تو فکر رفتن؛ سوزی موهاشو داد عقب
_من میدونم که قراره سفینه هایی آماده شه ، خب زمین دیگه جای زندگی نیست، اما فکر نمی کردم به تعداد همه جا نباشه، اینطوری تمام تلاش های ما برای نجات مردم به هیچ دردی نمی خوره ...
همه موافق بودن،
بابی شونه ای بالا انداخت
_من که سنی ازم گذشته حتما منم جایی ندارم ، مهمم نیست اینجا که فعلا میشه زندگی کرد فضا مال خودشون...
مارک تایید کرد
_بابی راست میگه وضیت چندین ساله که پایداره چطور میگن ازین به بعد نمیشه زندگی کرد!؟..
جین حرف زد
_پدرم دانشمند بود ،
برای دولت کار می کرد و میگفت یه سری دانشمند روی کنترل جمعیت کار می کنن تا تعداد مردم بیشتر از تحمل زمین نشه،
اما اون اواخر پدرم خیلی آشفته بود همش از یه جنایت حرف میزد میگفت از حد خودشون گذشتن؛
بعد یه مدت کوتاه خبر مرگ پدرم آوردن.
توی اسنادی که پدرم قایم کرده بود خوندم میخوان برای کاهش جمعیت بمب های هسته ای رو کنترل شده پخش کنن، باور نمی کردم تا اینکه اولین انفجار رخ داد...نامجون که دید چهره جین ناراحت شده خواست فضارو عوض کنه ،
_حتما تو محاسبات اشتباه کردن و زدن کل سیاره را نابود کردن..
دین خندید
_برای همینه از دانشمندا خوشم نمیاد .
سوزی چش غره ای به دین زد ، جسی ریز ریز میخندید ..+می خوام هر کدوم توی پستی که هستین تمام حواستون به رفتاراشون باشه ،
مدرک نیاز داریم ازینکه چجوری می خوان اوضاع زمین بدتر کنن و سفینه ای اگر هست کجاست و چه مقدار جا داره و چطور میخوان مردم جدا کنن همه اینا مهم شوخی بردار نیست .استفن جوری که بهش یه خبر تازه رسیده شروع کرد
_راستی من که تو درمانگاه بودم تازه که داشتم بهوش میومدم معاون دوم فرمانده اندی رو اونجا دیدم ،
کامل بهوش نبودم اما مطمئنم داشت دارو کش میرفت مقدارشم زیاد بود،
فکر کردم داره میبره درمانگاه کل اما جدیدا که چک کردم دیدم اون دارو کلا نایاب شده ..