تو راه دفترم بودم
سوزی سریع اومد سمتم ،خیلی نگران و ترسیده بود ، دستاش یخ کرده بود_فرمانده باید سریع یه چیزی بهت بگم
دستاشو گرفتم
+آروم باش بیا بریم تو دفترم حرف بزنیمدستشو گرفتمو راه افتادیم ،تاحالا سوزیو انقدر ترسیده ندیده بودم واسم این وعضش ناآشنا بود .
رسیدیم درو باز کردم و سوزیو روی مبل نشوندم ،
لیوانی برداشتم توش از آبسرد کن آب ریختمُ به دست سوزی دادم.
روبروش روی مبل نشستم ، یکم آب خورد آروم تر شده بود ،+الان اگه آروم شدی بهم بگو چی شده
لیوانو تو دستاش میچرخوندو بهش خیره شده بود آروم شروع کرد
_بعد اینکه گفتی بفهمم بیل چیو قائم میکنه کارام که تموم شد رفتم یه سر اتاقش ، مثل روزای عادی بعد احوال پرسی از بیمارا ازش پرسیدم و یه سری جواب آزمایشم برده رودم که بهش دادم ، اون خیلی مضطرب بود گفت که میخواد چیز مهمی بهم بگه ولی فعلا نمیتونه بگه وقتی بهش گفتم از چیزی نترس و من به کسی نمیگم گفت که قبل نهار برم پیشش که هم باهم نهار بخوریم هم بهم همه چیزو بگه .....ساکت شد ، اشک از چشاش میریخت بادستاش چشماشو میمالید و فین فین میکرد ، ادامه داد
_قبل نهار رفتم در زدم درش قفل بود، اما چراغش روشن بودو سروصدا میومد؛ انگار یکی تو بود. وقتی دیدم جواب نمیده گفتم شاید یه بیمارو داره درمان میکنه پس رفتم نهارمو خوردم و بعد رفتم سراقش در نیم باز بود بازش کردم ، وقتی برقو روشن کردم دیدم خون روی زمین ریخته دنبال رده خون رفتم ..
بازم آب خورد
_جسدش بقل کمد دارو ها افتاده بود ، چک کردم مرده بود هانی ، تنها کاری که تونستم بکنم برداشتن این بود .یه پرونده گزاشت رو میز ، همون پرونده ای بود که تو دست بیل دیده بودم
دستامو تو هم قفل کردم، تو چشماش نگاه کردم
+کسی دیدتت وقتی اومدی بیرون ؟
گیج بود و ناراحت، اصلا نمیتونست تمرکز کنه
_نمیدونم شاید شایدم نه ، ولی دوربینا که هستن !راست میگفت همه جا پر از دوربین بود و با یه چک کردن ساده میفهمیدن که سوزی اونجا بوده ؛ کلید اتاقمو درآوردم و دادم بهش
+برو اتاقم درو از پشت قفل کن یه شات گان زیر تخت هست برای اطمینان بقیرو بسپار به من ، اها این پرونده هم ببر تا بعد ببینیم چیه فعلا سریع برو.
سری تکون داد و سریع رفت بیرون .
بازم عصابم خورد شده بود ، زیر دماغم زدن یکیو کشتن من چجور فرماندیی بودم !؟
سه بار نفس عمیق کشیدم ،
خونسردیمو حفظ کردم و بیسیم روی رادار مخفی گروهم گذاشتم+دین سریعا با یونگی بیاین بخش سیستم های امنیتی؛ هیچ کس نباید بفهمه مفهومه؟!
بعد چند ثانیه جواب داد
_حتما الان راه میوفتمپاشدم و در دفترمو بستم ، به سمت راهرویی که به اتاق دکتر میخورد رفتم ؛
نیروهای فرمانده کل اونجا بودن و داشتن جسد و جابجا میکردن ، خواستم رامو بکشم و برم که چشمم به معاون سم افتاد ؛
داشت پرونده های دکتر و با عصبانیت میگشت و کلافه بود .