blood squad 🩸14

30 5 0
                                        

به قسمت شرقی رسیدیم تا خواستم دستم بزارم روی حسگر نامجون دستمو گرفت ،
نفس نفس میزد موهاش بهم ریخته بود

_بیاید بریم سریع همه منتظرن از اینور

دستمو سفت گرفته بود باهم میدویدیم دین و سوزی هم پشتمون بودن ،
رسیدیم به قسمت خروج اضطراری آروم نشست روی پله ، روبروش زانو زدم دستمو روی زانو هاش گزاشتم

+نامجون چیشده؟؟

چشماش ترسناک شده بود این نگاهش تنمو لرزوند

_ما سر پستامون بودیم درست لحظه ای که بیسیم زدین همه رفتیم سمت قسمت شرقی
دستاشو مشت کرد ، میتونستم فشرده شدن دندوناشو حس کنم
_همرو کشتن ، زن و بچه ، پیرو جوون ، اون آشغالا همرو کشتن میفهمیی ، میفهمی هانی تو و قولت بدرد من نخورد ،
حالا همه ی پایگاهم از بین رفته .

اشکش سر خرد پایین چشماش قرمز شده بود با نفرت بهم نگاه میکرد ،
چرا انقدر قلبم درد اومد با حرفاش؟
لال شده بودم دستمو گرفت منو کشید جلو تر حالا فاصله ما یه بند انگشت بود ،
نفساشو که با حرص بیرون میداد اونارو روی صورتم حس میکردم ، یعنی اون دیگه بهم اعتماد نداره؟

_بهم بگو تو حالا به چه دردم میخوری ؟ چرا نباید بکشمت؟
بلند داد میزد
_بهم بگوووو ، هانیییی بگووو
دین اصلحشو درآورد سمتش گرفت و با دسته دیگش سوزیو به پشت سرش کشید
_ولش کن وگرنه میکشمت نامجون ، دلم نمیخواد بهت شلیک کنم
دستامو ول کرد یقمو محکمتر گرفت ، من احساس مرگ میکردم اشکم ریخت
+دین اصلحتو بزار کنار با سوزی برو پیش بقیه ما باهم حرف داریم
اومد مخالفت کنه که داد زدم
+این یه دستوره
اصلحشو آورد پایین دست سوزیُ گرفت

_اگه یه مو ازش کم شه میکشمت نامجون بهت رحم نمیکنم‌.

رفتن ، همچنان یقمو سفت گرفته بود
_جوابمو نمیدی؟
تو چشماش نگاه کردم

+منو بکش چون واقعا دیگه بدرد نمیخورم ، من حتی به قولمم عمل نکردم.
_همین؟؟؟
جوابی ندادم ، نمیدونستم چی بگم
_خیلی ناامیدم کردی
یقمو با حرس ول کرد جوری که خوردم به دیوار پشت سرم ، از درد تکونی به خودم دادم همونجا روبروش نشستم
+نمیکشیم؟
_من فقط میخواستم از تو ، از دهن تو یه دلداری بشنوم ، بکشمت؟؟
خنده ی عصبی کرد
_اصلا به این فکر کردی که کارای تو برای پایگاهم چه اهمیتی برام داره؟ یا خودت؟؟

من هیچ وقت به خودم فکر نکردم ، همیشه با یه اصل زندگی کردم" بکش یا بمیر" من هیچ اهمیتی برای خودمم نداشتم فقط به قول هامو دیگران اهمیت میدادم ،
تاحالا خودمو دیدم ؟ فکر نمیکنم!
خیره شدم به زمین

+میدونی من هیچ وقت نخواستم یه فرمانده باشم اما از همون اول اطرافیانم بهم تکیه کردن ،
از یه جایی به بعد دیگه خودمو ندیدم فقط آرامش بقیه برام مهم شد ، از بچگی آموزش دیدم که بکشم مهم نبود یه جونور باشه یا آدم کاریو کردم که بقیرو تو آسایش نگه داره .

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 22, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

blood squad🩸💀Where stories live. Discover now